بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 272: هاوس

.

.

.

جیمز ویلسون:پنجمین مرحله ی خوشبختی شامل خلق کردن می شه. تغییر دادن زندگی ها


گرگوری هاوس: ششمین مرحله هروئینه. هفتمین مرحله اینه که بری بیرون!


(House MD. Season 3/Episode 1)




امضاء: خزنده ی یهویی  

روز 271: مکاشفات کاغذی

یکسری لذت هایی هست که کتاب نخوان ها هیچ وقت تجربه اش نمی کنند. مثل ورق زدن کتاب نویی که همین نیم ساعت پیش خریده شده است. مثل بوی کاغذ و جوهر و جلد مات کتاب. مثل خواندن پایان شوکه کننده ی یک رمان، مثل یک جمله ی غیر منتظره در شرایطی خاص در یک داستان کوتاه و مثل همین اتفاقی که برای من امروز توی مترو افتاد، یعنی خواندن سطری از کتاب، و آن سطر آنقدر هیجان زده ات بکند که دیگر نتوانی ادامه اش را بخوانی، کتاب را ببندی و چشمهایت را هم همینطور و سعی کنی این سطر را یک جای مطمئن توی حافظه ات، دم دست، فرو کنی.


کتاب "درآمدی کوتاه به ذهن" جان سرل یک دوجین از این جمله های شوک الکتریکی دارد. یکی از همینها بود که من را امروز گرفت. من به نوبه ی خودم از جان سرل بخاطر تمام این شوک های الکتریکی تشکر می کنم. و البته یک "خاک بر سرت" هم به مترجم کتاب تقدیم می کنم با این ترجمه اش. آخر چرا باید عبارت جا افتاده و رایج "حیث التفاتی" را الکی بپیچانی بنویسی "روی آورندگی"؟ بیماری؟ نکنید از این کارها. این اسمش پارسی را پاس بدارید نیست. اسمش روی مخ خواننده رفتن است.


امضاء: خزنده ی شوکه  

روز 270: پلیمر

قدیم ها می گفتند آدم سفر دیده عقلش خوب کار می کند. ریش هنوز سفید نکرده چنته ی تجربه اش را می بندد. خب آدم دنیا دیده باید هم با تجربه باشد. ولی معلوم نبود که این آدم دقیقا کجای دنیا را دیده که به این درجه از بینش رسیده! من فکر می کنم "مردم" دنیا را می دیده.


هرچقدر بیشتر زندگی های متفاوت را می بینم، بیشتر به این موضوع ایمان می آورم که زندگی ما همه کپی های کم رنگ و پررنگ زندگی بغل دستی مان است. لحظه هایمان میان تکه های وصله شده ی پارچه گیر کرده است، تکه پارچه هایی که در زندگی دیگران هم عینا استفاده شده، فقط شاید ترتیبش یک چیز دیگر باشد. من الان در زندگی دیگران تمام اتفاقات گذشته ام را می بینم. اولش احساس می کردم "من" که به این حد از تجربه رسیده ام باید کمکی به حال کسی بکنم که به تجربه می دانم چه بلایی قرار است سرش بیاید. خیلی هم زور می زدم. هر دفعه هم طرف مقابلم قبول نمی کرد و با سر می رفت توی چاه... بعد یک مدت دیدم خودم هم کم نصیحت نشده ام. خودم هم کم از این و آن نشنیده ام که:" از تجربه ی من درس بگیر" و باز هم با سر بروم توی چاه... بعد یک مدت فهمیدم این سناریو خیلی وقت است که روی صحنه بازی می شود، شاید به قدمت سن بشر باشد. من چشم روی الگوهای مشابه و تجربه ی دیگران ببندم، اشتباه کنم و خودم هم بشوم یک الگوی دیگر. یک "درس عبرت" دیگر. مثل همان انیمیشن کوتاه "alma" من هم بشوم یک عروسک دیگر روی قفسه کنار صدتا عروسک قبلی



حالا سعی می کنم وقتی گذشته ی خودم را توی حال کس دیگری می بینم، زیاد به روی خودم نیاورم. وقتی فلان کس را می بینم که دقیقا در تاریخ 15 دی سال 89 زندگی من قرار دارد، سه سال زندگی ام از جلوی چشمم می گذرد و دهانم را باز می کنم تا یک حرفی بزنم. ولی باز هم یادم می آید که جلوی این ماجرا نمی شود ایستاد. چطور که بقیه نتوانستند من را مجاب به غلط بودن یک راه بکنند و نگهم دارند.


امضاء: خزنده ی ریش سفید  

روز 269: قلعه ی باستیانی

endless flight گوستاوو سانتاولالا برای بار هزارم شروع می شود و من با چشم های گود افتاده و پلک های نیمه بسته، مثل ادوارد نورتن اول فیلم فایت کلاب به مانیتور زل زده ام. ده صفحه دیگر برای ترجمه باقی مانده است. و من تصمیم را برای رها کردن این کار لعنتی بعد از 3 سال گرفته ام. همین ده صفحه و تمام


یک شعری هست که رامشتاین می خواند، فکر می کنم amour اش باشد. همانی که می گوید: همه حرف از هیولای توی جنگل می زدند که نباید به چشم هایش نگاه کنی، اگر نه روحت را می گیرد. و من به همه گفتم گرفتار این هیولا نمی شوم و رفتم داخل جنگل و یک صدایی شنیدم و برگشتم و دو تا نور قرمز جلویم دیدم و زرشک... من هم به چشمهای هیولا نگاه کردم! حالا نمی دانم دقیقا واژه ی زرشک را رامشتاین هم به کار می برد یا نه، ولی مهم محتوای کلام است. این کار ترجمه هم شد همان هیولای عشق رامشتاین.


خودمانیم، پیر شده ام ها! 7 سال از زمانی می گذرد که دو ماه تمام نشستم پای ترجمه ی فلان کتاب و با استرس و اضطراب فرستادمش برای فلان ناشر و او هم بعد از 20 روز صدایم زد و گفت که همه چیز خوب است و چاپ کتاب شروع می شود... یک سال بعدش برای یک کتاب دیگر گرفتار ناشر بعدی افتادم و اتفاق عجیب مرگ صاحب انتشارات و انتقال حق امضا و حادثه های دیگر، 2000 صفحه ترجمه زحمت دوساله را به باد داد. بعدش دیگر روی زمین خزیدم از این موسسه به آن موسسه و پایم باز شد به تدریس در مدرسه. پولش بد نبود. ولی سر و کله زدن با بچه های مدرسه افتضاح تر از چیزی بود که فکرش را می کردم. بعد هشت ماه فرار کردم و رسیدم به تدریس های گاه و بیگاه خصوصی. اوضاع ناشر ها هم آنقدری خطرناک و بی در و پیکر است که نخواهم دوباره برگردم سمتشان. بعد از یک مدت که اوضاع دانشگاه یک کمی به هم پیچید و من همه ی کارهای متفرقه را کنسل کردم، به پیشنهاد یکی از دوستان سری زدم به یکی از دارالترجمه ها. همکاری اول به من ثابت کرد که یک easy money نسبتا شیرین است و می توانم هر از چندگاهی دستی به کیبورد ببرم و منبع درآمد زیر پوستی مستمری داشته باشم. هر وقت هم خسته شدم بیایم بیرون. همینطور کارم را ادامه دادم و ادامه دادم تا اینکه چشمهایم را باز کردم و دیدم زل زده ام توی چشم هیولای عشق! نه پولش اجازه می داد بیرون بیایم، نه حوصله اش را دیگر داشتم. نمی دانم اگر این کار بخور و نمیر دانشجویی دم دستم نبود، چند تا موقعیت کاری دیگر توجهم را جلب می کرد. نمی دانم چندتا برگ برنده از دست دادم، صرفا بخاطر بلیط پاره پوره ی تاریخ انقضا گذشته ای که خودم را سرگرمش کرده ام.


از حق نگذریم که مسئول دارالترجمه هم یک بی شرف حرفه ای است. انقدر دم گوشت ورد و طلسم می خواند که کارش را راه بیاندازی و نگذاری بروی. حالا که یادم می آید چندباری گفتم می خواهم بروم. ولی آن بی شرف حرفه ای یک جوری که نمی دانم چجوری، من را دوباره نگهم داشت سر جایم. ولی حالا دیگر تمام شد. حالا دیگر حوصله ی هیچ کار غیر مرتبط با رشته ام را ندارم. 24 سالگی اصلا وقت خوبی برای پرسه زدن به امید پول و پیدا کردن راه های مخفی نیست. من یک هفته است هر روز از تقاطع حافظ-جمهوری تا آنور سعدی را زیر تیغ آفتاب وحشی گز می کنم و جانم فقط به آب معدنی هایی که هر یک ربع یکبار می خرم بند است، اما باز هم به اندازه ی این کار دارالترجمه خسته نمی شوم. چون برای کار مرتبط با رشته ام کفش پاره می کنم. تنهایی سر و کله زدن با مغازه دار های وسایل الکترونیکی و مکانیکی را دوست دارم. دوست دارم ساعت 2 نصف شب راه حل مشکلم به ذهنم برسد و مثل فنر از جایم بپرم و یورش ببرم به تخته وایت بردم. دوست دارم به دست مهندس های فروشنده نگاه کنم تا ببینم چجوری سیم به سیم می بندند و دستگاه را راه می اندازند. دوست دارم زور بزنم هزینه ی دستگاه از بودجه پایین تر بیاید. حتی اگر آخرش 100 تومن هم دستم را نگیرد. ولی دوست ندارم یک ثانیه ی دیگر پشت کیبورد بنشینم و مقاله و کتاب از هر در سخنی ترجمه بکنم. حتی اگر با روزی دو ساعت کار 500 تومن هم به جیب بزنم.


چند روزی است نه نرم افزارم را تمرین می کنم، نه فرانسوی ام را می خوانم، نه کتاب هایی را که استادم گفت مطالعه می کنم، نه سر می زنم به دوستم که یک هفته است التماس می کند برای راه انداختن کارش بروم پیشش. فقط بخاطر اینکه باید بعد برگشتن از بازار و نیم ساعتی گذراندن با خانواده، دوباره لنگر بیاندازم جلوی کامپیوتر و تایپ کردن را شروع کنم. بعضی کارها قلعه ی باستیانی هستند. اگر نمی دانید قلعه ی باستیانی چی هست، بروید "صحرای تاتارها" بخوانید تا بفهمید این کارها چه ذات کثیفی دارند! آدم گیر می کند توی این قلعه و ثانیه ثانیه می گذرد و ما به خودمان می گوییم: من آزادم هر وقت دلم خواست برگردم. ولی هیچ وقت بر نمی گردیم، چون به امید واهی حمله ی تارتار ها نشسته ایم. من فردا می خواهم از این قلعه ی لعنتی بیرون بیایم.


امضاء: جیووانی خزنده دروگو  

تعارف 75: اتحادیه ی ابلهان- جان کندی تول

ایگنیشس گفت:"ما نباید راه و روش خدا را مورد چون و چرا قرار بدیم."

"شاید راست می گی، ولی اصلا درک نمی کنم."

"شاید نوشته های بوئتیوس به شما بصیرت بیشتری بده."

"من هر روز قصه های پدر کلر و پدر بیلی گراهام رو تو روزنامه می خونم."

ایگنیشس شلپ شلپ کنان گفت:"خدای من! همینه که این قدر گمراه هستید."


 


ادامه مطلب ...