بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 263: اشتغال زایی بین المللی

یکی از آیکون های فرهنگی منحصر به فرد ایرانی ها، بازی اسم و فامیل است. 33 تا حرف که بیشتر نداریم. آیتم ها هم اسم است و فامیل و گل و رنگ و ... نهایتش یک فیلم و کارتون هم اضافه کنیم. چندبار باید بازی کرد تا تکراری بشود؟ من یادم است هر دفعه در دور همی ها یا سرنخ بازی می کردیم یا اسم و فامیل. هر دفعه هم مثل فینال برزیل فرانسه ی 98 پر هیجان. امشب حالا با یک تغییر اساسی در ذات بازی، اسم فامیل انگلیسی بازی کردیم و بدبختی ها دوباره شروع شد که آقا جان، dolme را نمی توان به عنوان غذا نوشت... از آنجایی هم که در جنگل اگر نخوری، خورده می شوی، من هم پی ِ این ماجرا را گرفتم:


بقیه: شغل (از C)

من: cheer leader

- چیر لیدر که شغل نیست. خطش بزن

- پس چیه؟ والیبال مگه نگاه نمی کنید اونا کی ان اون پشت می رقصن؟ برای رضای خدا میان می رقصن؟ پول می گیرن دیگه...


- شغل (از K)

- knife juggler

- ای بابااا... گیری کردیم با شغل تو ها

من هم با اعتماد به نفس دوباره استدلالم را رو می کنم: اینا که توی سیرک ژانگولر می رن پس برای رضای خدا میان؟

- اونا اسمشون "دلقک"ه...

- ئه... از C می تونستم بنویسم clown

این هم بخیر می گذرد


- شغل (از N)

- nut cracker

- مرض! این یکی دیگه نمی شه

- آقاجان مگه اون عروسکه اسمش فندق شکن نبود؟ فندق می شکست دیگه شغلش همین بود.



این آخری البته رای اعتماد نگرفت و مجبور شدم پاکش کنم. اما فکر می کنم باید بخاطر تلاشم برای اشتغال زایی، احترام بیشتری به ایده هایم می گذاشتند. حالا من که از حقم گذشتم ولی فردا پس فردا شغل فندق شکن هم باب می شود و همه به یاد من آه می کشند که "خزنده راست می گفت". خودشان را نمی گویند که رنگ می نویسند night blue. متوسل به ویکیپدیا شدم تا ثابت کنم آبی نفتی می شود navy blue نه night blue. فکر می کنم اوباما پای اسم و فامیل امشب ما می نشست، اعلام جنگ می کرد


امضاء: خزنده ی کارآفرین  

روز 262: I'm Jack's disrupted motivation

طبق گفته های مل تامپسون در کتاب "من"، شخصیت ما پارچه ی رومیزی ای است شامل تمام داشته هایمان که از حافظه قرضش گرفته ایم، و این پارچه افتاده است روی میز واقعیات بیرونی. دنیا بدون "من" یک تکه گوشت یخزده است، و "من" هم بدون واقعیات بیرونی، یک پلاستیک خالی و پاره پوره است که معلوم نیست به چه دردی می خورد.


پس با این تقاسیر اگر واقعیات بیرونی تغییر نکند، و من هم تغییر نکند، ما نباید نگرشمان به دنیا را دچار تغییر ببینیم، یا حداقل نگرشمان به خودمان را. اگر در عرض 10 ثانیه ناگهان یک سونامی می آید و هدف ها را عوض می کند، تمام انگیزه را می گیرد و همه چیز را می شورد می برد، عقل سلیم حکم می کند که بخاطر تغییر دنیا نبوده، بخاطر تغییر همان پارچه ی رومیزی بوده.


ولی خیلی جالب است این تغییر. همان چیزی که برای من شبها اتفاق می افتد. و من هر روز صبح باید یک مرور کلی داشته باشم بر روی تمام هدف ها و ارزش هایی که شب قبلش بمباران شده اند و تکه و پاره افتاده اند گوشه ی بخش "بی اهمیت" ذهنم. و سعی کنم دوباره برشان گردانم سر جایشان. این مرض را هم نمی دانم چطور می شود درمان کرد. اصلا قابل پیشگیری است؟



شاید باید به این نقل قول معروف بسنده کنیم که می گوید شادی خندیدن نیست. شادی این است که بتوانی سریع گریه ات را قطع کنی و از ماجرای اسفناک بگذری. شاید آدم های موفق ویژگی شان این بوده که در عرض یک دقیقه این سونامی را تمام می کردند و اتاق ذهنشان را کامل مرتب می کردند.


پ.ن. دو جمله ی آخر کاملا دزدی از مکالمه ی امروزم با یک دوست.

پ.ن.2 تیتر هم یک تقلید بی مزه از بامزگی های fight club... بقیه اش دیگر مال خودم است.

پ.ن.3 قهرمانی چمپیونز با انزجار تمام مبارک طرفداران بارسلونا. برید خوش بگذرانید تا عمو فن خال سال بعد به حسابتان برسد!


امضاء: خزنده ی مقطوع  


روز 261: کرم 3-1 و یک داستان کوتاه دیگر

- یعنی به شرفشان قسم خورده اند دو تا ست ببازند، بعدی را بترکانند، آخری را هم بزنند در و دیوار تا بازی 3-1 تمام بشود. مرض! یا 3-0 ببازید یا حداقل یک امتیاز بگیرید.



- حوصله اش را ندارم! کاش این کار دستگاه لعنتی را نمی گرفتم اصلا. اصولا سه نوع مواجهه با مسائل داریم که دوتایش به هیچ کجا نمی رسد و یکی از آنها مواجهه ی معقول و مفید است. اولین حالت این است که مساله را ول کنیم و بزنیم توی سر کسی که خودش دچار مساله شده است. "مگه بهت نگفتم فلان کار رو نکن" یا "من که بهت گفتم" یا "می مردی اگه ..." یا "چرا این کار رو کردی..." حالت دوم این است که کلا اصل موضوع را بیخیال می شویم می رویم مساله ی دیگر را حل می کنیم. همان داستان "و اما افغانستان" حالت سوم و درست برخورد با مسائل این است که با این پیشفرض شروع کنیم:"پیش از این اصلا مهم نیست چه اتفاقی افتاده. از الان با تمام این تفاسیر و اتفاقات این مساله بوجود آمده و حالا باید حلش کرد."


خیر سرم رفته ام از پسرخاله ام کمک بگیرم. می گوید:" این دستگاهو نمی شه اینجوری ساخت. اصلا مدیریت پروژه پس چی؟ هرچی قطعه کمتر بهتر، خرید آماده بیشتر سرعت بیشتر." می گویم خب پسرخاله جان الان من از چی استفاده کنم؟

- اولتراسونیک

- خب سنسورش 500 تومن، دیتالاگرش 800 تومن. از 1 میلیون که زد بالا!

- خب فلومتر

- دقتش پایینه. قیمتش هم از یک میلیون و نیم شروع می شه

- خب راداری

- عزیز من راداری که زیر 5 میلیون پیدا نمی شه... اصلا باور داری که من یک ماه تحقیق کردم در باره ی این دستگاه؟

- اصلا به طرف بگو یا بیشتر از بیست روز طول می کشه یا قیمتش بیشتر از یک میلیون می شه


و بر می گردیم سر نقطه ی اول. و من دوباره توضیح می دهم که طرح پیشنهادی ام را نقشه کرده ام و یکبار جواب داده و فقط نیاز به یک اصلاح داشته. و باز هم می گویم حالا بیخیال اولتراسونیک و راداری بشو و بیا این قطعات را نگاه کن ببین قیمتش چجوری است. و دوباره می گوید:


- اگه سنسور اولتراسونیک بخریم دیتالاگرش رو می شه درست کرد

- بخدا بلد نیستم پسرخاله

- یا مثلا از وب کم استفاده کنیم. با یه کد پردازش تصویر. قیمتش 200 تومن بیشتر نمی شه

- خب شما بلدید؟

- نه ولی می تونی یک ماهه یاد بگیری


و من باز یک دستی به سر و صورتم می کشم و نفس عمیقی می کشم و می گویم: بیست روز وقت، و 1 میلیون بودجه... آخر سر هم وقتی بر می گردم می گویم همان کاری را می کنم که از اول کردم. فعلا بودجه را نمی گیرم و می روم سیر تا پیاز ماجرا را با تمام دیتا شیت ها می ریزم جلوی مشتری و می گویم اگر راضی است همین فردا خریدش را انجام بدهم. من یک مدیر برنامه می خواهم برای سر و کله زدن های مالی و زمانبندی پروژه! خودم اصلا توانایی اش را ندارم


امضاء: خزنده ی فلج  

روز 260: پدیده ی نسبیت لا ویدا لوکا

زندگی دیوانه وار، یا به بیان شاعرانه ی جیبسی های کلاه ده گالونی بر سر La vida loca ، از آن چیزهاست که خیلی راحت می شود در باره اش یک چند ساعتی سخنرانی کرد و مردم را سر کار گذاشت. همین کاری که پپسی با live the moment اش می کند و همه جامه بر کنند که "در لحظه زندگی کن"



البته این ویدا لوکایی که چند سالی می شود روی بورس آمده معنای در لحظه زندگی کردن را نمی دهد. زندگی دیوانه وار عبارت است از انجام دادن هر کاری که باعث می شود cool جلوه کنی و کلی کیفش را ببری، ولی بخاطر ملاحظات اخلاقی یا عرفی یا احتمالا برای ما ملاحظات شرعی و گشت ارشادی هر کسی جرات انجامش را ندارد. "واو...! چقدر کول! خوشمان آمد. ما هم برویم ماشین منفجر کنیم و توی میدان شهر بزنیم و برقصیم!" ماجرا اینجاست که اگر یک کمی از سطح هورمون های شادی بخش بالا بیاییم، و زیاد هم نخواهیم به سقراط و افلاطون بچسبیم، این وسط ها می توانیم بگوییم که: دیوانه بازی زندگی هر کسی مثل مال بغل دستی اش نیست. همه قرار نیست بروند بانجی جامپینگ یا از سوپرمارکت برای تفریح دزدی کنند و شبش هم بروند یک چیزی دود کنند بروند هوا. نمونه ی بارز یک ویدا لوکای کاملا شخصی و منحصر به فرد را "گرگوری هاوس" سریال House MD نشانمان می دهد. نوابغ مثل نابغه ها دیوانه بازی در می آورند. کاریش هم نمی شود کرد


دوباره بر می گردیم به همان بحث "تظاهر کن تا اتفاق بی افتد". من چندان مخالف زندگی دیوانه وار نیستم. درست است زیاد حوصله ی تغییر را ندارم. ولی مشکلم با "تغییر است" نه "شرایط بحرانی و دیوانه وار". برای همین می گویم شاید بهتر باشد به جای آنارشی بازی در آوردن یا از سر و کول هم بالا رفتن، زندگی دیوانه وارمان را روی یک هدف نشدنی ولی ارزشمند تنظیم کنیم. هدفی که دنبالش رفتن دیوانه بازی است. مثل همین دکتر هاوس که با بیماری ها سر جان بیمارانش قمار می کند!


امضاء: خزنده ی قمارباز  

روز 259: مورچه های کارگر

آلدوس هاکسلی در کتاب "دنیای قشنگ نو" می خواهد بگوید (یا به نظر من دیگران می گویند که آلدوس هاکسلی می خواهد بگوید) که زندگی زیبای جمعی الزاما نظم عمومی، و اینکه هر کسی سر جای خودش باشد نیست. در دیالوگ "وحشی" با "مصطفی موند"، وحشی که نماد دنیاییست که الان داریم، انتخاب باز، ریسک، شعر و خدا را طلب می کند. مصطفی موند هم به عنوان یکی از معمار های دنیای جدید، به او اخطار می دهد که همراه اینها بدبختی می آید و گرسنگی و بی نظمی و عنوان اقسام بیماری. وحشی هم با پررویی تمام تمام اینها را می پذیرد!


خب پس تکلیف چیست؟ اگر تمام این بدبختی ها آنچیزیست که طلب می کنیم، پس چرا به دنبال رفع تمام اینها هستیم؟ چرا بی وقفه تلاش می کنیم درمان قطعی برای بیماری ها پیدا کنیم، و سیستم های نوین کشاورزی را برای خاتمه ی بحران گرسنگی در جهان را توسعه بدهیم؟ چرا باید تلاش کنیم علوم اجتماعی و مدیریت را برای نظم، و روانشناسی را برای آسایش روحی مردم دنبال کنیم، وقتی که انتهای این راه یک "وحشی" سر راهمان قرار می گیرد و می گوید این زندگی سراسر نظم و آسودگی و بدون رنج و پستی و بلندی، و بدون عشق های هیجانی بدرد نمی خورد؟


من به شخصه روحیه ی فاشیستی نهفته در طرح نوین "دنیای قشگ نو" را می پسندم. من نیازی به شعر و خدا و عشق و بدبختی ندارم و ترجیح می دهم بدانم چه کار دارم می کنم. من حوصله ی ایمپالس های روحی و افسردگی های ناگهانی را ندارم، و فکر می کنم کره ی زمین هم دیگر حوصله ی این چیزها را ندارد. ما داریم محیط زیست را غارت می کنیم تا به زندگی پر هزینه و غرق در اشتباهمان ادامه بدهیم. چرا؟ چون "حال می ده؟!" فکر می کنم سیستم مورچه ها الان خیلی به درد انسان می خورد. اینکه هر کسی از همان ابتدا مطابق با چیزی که به دردش می خورد بزرگ بشود و سر همان کاری برود که می تواند در آن بهترین باشد. حرف از اختیار و اراده ی آزاد نزنید که همین الانش سر تا ته "مجبور" هستیم. از شرایط اولیه ی زندگی مان گرفته تا آخرین لحظه که پیوسته داریم در قالب های از پیش تعیین شده حرکت می کنیم. خانواده، اجتماع، برچسب های شغلی، احترام متقابل، پرستیژ اجتماعی، ...



من نمی دانم. اگر شما موافق شعر و شاعری و عشق و زندگی آنارشیستی هستید، بهتر است نگذارید من به قدرت برسم چون اگر برسم تمام تلاشم را می کنم که مصطفی موند را رو سفید کنم!


امضاء: خزنده ی کلونی