بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 254: حق با من است

قرار گذاشته بودم با خودم که از ساعت 7-8 شب به بعد تمام وسایل ارتباطی ام را خاموش کنم و نه چیزی بگویم نه چیزی بنویسم. چون انگار یک رگه ام از یکی از آباء و اجداد به گرگینه ها بر می گردد و من شبها بعضا خطاهای غیر قابل جبران مرتکب می شوم. البته امشب یک سوال بی خطر از خودم دارم...


پرداختن به یک موضوع از چه زمانی به بعد تبدیل به عقده می شود؟ (یا همان عبارت "obsessed with" که هنوز هم ترجمه ی درستی پیدا نکرده ام برایش.) چه زمانی باید از فکر کردن به یک موضوع دست بکشیم و دیگر راجع بهش حرفی نزنیم. حتی اگر یک موضوع حقیقت محض باشد، باز هم مرزی برای ساکت شدن و دست کشیدن وجود دارد؟ مثل همین مشکلی که همسران نوابغ توی فیلم های هالیوودی دارند. آنها از شوهرانشان می خواهند که کمی هم به زندگی اش بپردازد و دست از nerd بودن و خود را وقف فلان چیز کردن بکشد. ولی خب قهرمان داستان زندگی شخصی اش را فدای اهداف والای بشر دوستانه اش می کند. قهرمان داستان غلط می کند. اگر اهداف والا اینقدر برایش اهمیت داشت از همان اول نباید دختر مردم را بدبخت می کرد. برای همین هم هست که من می خواهم کمترین اصطکاک را با بقیه داشته باشم. بقیه چه گناهی کرده اند اگر من عقده ی یک موضوع را دارم؟


این دو خط آخر یعنی: من نابغه ام. همین... شب بخیر


امضاء: خزنده ی عقده ای  

روز 253: خزنده ها هم پرواز می کنند

می ترسم بگویم: کارهایم فوق العاده پیش می روند. چون آخرین باری که همه چیز عالی به نظر می رسید، من گرفتار یک ماجرای دو سه ساله شدم، وضعیت دانشگاهم حسابی به هم ریخت و هزاران چیز را مفت و مجانی از دست دادم. اگر چه خیلی چیز ها هم بدست آوردم. اما خب... فکر می کنم تا همین یکی دو هفته ی پیش که نتیجه ی کنکور ارشد آمد، من در واقع داشتم گند و کثافت های آن ماجرا را جمع می کردم...


ایندفعه البته حس خوبم با دفعه ی قبل فرق می کند. آن زمان احساس می کردم اتفاقی منحصر به فرد و رویایی برایم افتاده و من حالا باید خودم را بسپارم به دستان سخاوتمند تقدیر، و بروم چند ثانیه ای روی تپه های سبز برای خودم رقص باله بروم و فرود نهایی ملایمی روی لطافت بی نهایت سبزه ها داشته باشم. بعد فهمیدم آن زمان دست تقدیر داشته من را بندری می رقصانده و آخرش هم با مخ خورده ام روی کف سیمانی زندگی واقعی. البته جناب آقای تقدیر آخرش یک جلسه ی توجیهی برایم گذاشت و به من فهماند که ایراد کارم کجا بوده و من توی این سه چهار سالی که از آن ماجرا می گذرد سعی کرده ام طبق همان دستورالعمل ها پیش بروم. این دفعه اما نه خبری از باله و چمنزار است و نه خبری از بندری و زمین سیمانی. ایندفعه احساسی کاملا زمینی و واقعی دارم: باید کارهایی انجام بدهم و دارم انجام می دهم. همین و بس


حدود یک سال پیش، وقتی شروع کردم برای کنکور بخوانم توی ذهنم رویای طی کردن مسیرم تا انتهایش را می پروراندم. یعنی بتوانم برای مقطع ارشد جای خوب و درست حسابی ای قبول بشوم و برای دکتری از یکی از دانشگاه های معتبر پذیرش بگیرم و زندگی اصلی ام را شروع کنم. بعد به این هم فکر می کردم که من هم هیچ از پول و ویلای اسپانیا و ماشین فورد موستانگ و حوریان زمینی بدم نمی آید. ولی اولا اینکه آدم ِ بازی با پول نیستم، ثانیا از یکسری چیز های دیگر خیلی بیشتر خوشم می آید. مثل جریان علمی 2050 رباتیک. مثل رویای خلقت انسان واره هایی که در آینده ای نه چندان دور دور و برمان می پلکند. مثل ساعتها نشستن جلوی مانیتور و زل زدن به کد های کامپیوتری برای دیباگ کردنشان و تست گرفتن از برنامه. مثل ور رفتن با مسائل عجیب غریب. من بیشتر از اینکه دوست داشته باشم توی پول از جیبم بیرون بزند، دوست دارم کسی باشم که آخرین شانس حل مشکلات است. اینکه همه من را به اسم نابغه ی دیوانه ی این رشته بشناسند. کسی هم جز برای حل کردن همین مشکلات و اجرای همین پروژه ها پیشم نیاید. این هم قبول! هر روز هم این رویا پردازی ها را برای خودم ادامه می دهم تا حوصله ی نشستن پای کارهایم را داشته باشم...


با خودم فکر می کردم برای اولین بار بعد از حدود 17 سال من 8 ماه تمام بی مسئولیتی را می توانم تجربه کنم. یعنی از ماه بهمن 93 تا شهریور 94. زمانی که نه درس هست نه کار نه سربازی و نه هیچ چیز دیگر. این فکر وقتی با کرختی همیشگی بهار و رخوت صدای هیپنوتیزم کننده ی پنکه توی گرمای تابستان قاطی شد، احساس می کردم دیگر سنگ هم از آسمان ببارد من حوصله ی انجام کاری را ندارم؛ در واقع خودم را برای 8 ماه خواب تابستانی آماده کرده بودم. ولی به زور و ضرب همین رویا پردازی هایی که آن بالا نوشتم، الان می نشینم پای کارهایم و سعی می کنم به 4 ماه وقت بی صاحب روبرویم نگاه بد نکنم! چون دیگر کار من برای رسیدن به آن رویا ها شروع شده است. فروردین با خودم فکر می کردم که هنوز وقت برای فکر کردن هست. ولی الان باید تصمیم نهایی ام را گرفته باشم. یا الان یا هیچ وقت دیگر... و گرفته ام.


عین خیالم هم انگار نیست وقتی می گویم: من 24 سال دارم. بیست و چهاااار سال! اگر شد توی 6 سال باقی مانده تا 30 سالگی به جایی رسیده باشم که هیچ. اگر نه... خدا یار و نگهدار همه چیز!


امضاء: خزنده ی مصمم  

روز 252: وقایع اتفاقیه

ساعت، 9:09... بعد از یک ساعت ترجمه ی یک متن مزخرف شیمی در باره ی جداسازی پروتئین ها به همراه مباحثه ی همزمان با مادرم در مورد معنای نماد و تفاوت میان sign و symbol، حالا نشسته ام تا اینجا یک کمی تفاله های فکری ام را بیرون بریزم. زمان حقیقتا نسبی است؛ زیاد با سحرخیزی میانه ی خوبی ندارید، مثل خودم، یک بار ساعت 7 بیدار بشوید و به کارهایتان برسید تا به این حقیقت پی ببرید. خب من هم از این سحرخیزی اجباری و کشیدگی زمانی بیشترین بهره را خواهم برد.


کارها خوب پیش می رود. بالاخره دوستانم مرحمت فرموده من را در پروژه ی ساخت دستگاه کمک می کنند. دیروز سه چهار ساعتی با چاشنی همیشگی خنده با solid works ور می رفتیم و قطعه ها را یکی یکی مدل می کردیم. وسط روز هم پسرعمه ام که دستگاه را دارم برای او می سازم به من زنگ زد و رشته ی تحصیلی ام و رتبه ی کنکور ارشدم را پرسید... من هم دلیلش را نپرسیدم ولی خیلی دوست دارم بدانم چرا! بعد از آن هم برگشتم خانه و ویدیو های آموزش Python را شروع کردم و دست آخر هم یکی دو ساعتی را با دو دوست دیگر صرف پیتزا خوری کردیم و یک پیاده روی سبک. اگر هاردم گم نشده بود احتمالا برنامه ی لغات Toefl را همین دیشب نصب می کردم. در کل خیلی امیدوارم روز گذشته ی من به کرات در آینده تکرار شود! تابستان همیشه سرتق بوده و خواهد بود. اگر بتوانم ایندفعه 40-50 روز مفید از حلقومش بیرون بکشم راضی کننده خواهد بود. البته باید بتوانم، اگر می خواهم برای دو سال دیگر ماجراجویی علمی ام را شروع کرده باشم.



ساعت 9:21 ، و من فکر می کنم که نوشتن چنین متنی، اگر الان شب بود، بیشتر از 12 دقیقه طول می کشید، پس همینجا تمامش می کنم و می روم از باقی ماجرای نسبیت استفاده کنم!


امضاء: خزنده ی کشیده  

روز 251: اکتشافات شخصیتی

تغییراتی به هر دلیلی در یک زمانی به هر شکلی در من بوجود آمده است. فقط این را می دانم که با چهار سال پیشم خیلی متفاوتم. تازگی ها انجام کارهای روتین و معمول برایم تبدیل به کشف موضوعی جدید شده است. مثلا مثل هزار دفعه ی دیگر با دوستانم می نشینم و بگو و بخند دارم و ناگهان احساس می کنم که "من دیگر نمی توانم اینکار را انجام بدهم". می نشینم پای درد دل بقیه در مورد "خسته بودن از یکنواختی زندگی" و بهشان کلی حرف راجع به "کارهای نکرده" می زنم تا به خودشان بیایند و می فهمم که "دیگر حوصله ی شنیدن نق زدن کسی را ندارم که توی آب دارد غرق می شود ولی حاضر نیست لجبازی اش را بگذارد کنار و شنا کردن را یاد بگیرد". بعد از مدت ها با دوستانم می زنم به جاده و می رویم شمال و بعد از دو روز متوجه می شوم که "دیگر نمی توانم ساعت های روز را کنار یک نفر دیگر و به دور از تنهایی ام بگذرانم."

 

ادامه مطلب ...