بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

تعارف 86: خانواده ی من و بقیه ی حیوانات- جرالد دارل

"... من خیلی چیزها درباره ی گلها یاد گرفته ام. آنها هم درست مثل آدمها هستند. تعداد زیادی از آنها را یکجا بگذار، بلافاصله شروع می کنند همدیگر را آزردن و پژمرده شدن. چند نوع را قاطی کن، آنوقت نتیجه همان می شود که شبیه اختلاف طبقاتی بین انسانهاست. و، البته، آب هم خیلی مهم است. می دانی، بعضیها فکر می کنند عوض کردن روزانه ی آب گلها برای آنها خوب است. وحشتناک است! وقتی ایشان را عوض کنی، صدای مردنشان را می توانی بشنوی. من فقط هفته ای یکبار آب گلها را عوض می کنم، یک مشت هم خاک توی گلدان می ریزم و حالشان خوب می شود."


 


 

می دانید چیست؟ مزیت ما کتابخوان ها نسبت به آن کتاب نخوان ها این است که ما بیشتر از آنها دنیا را دیده ایم. و بدون اینکه یک دانه لباس و یک ساک دستی هم با خودمان برده باشیم، با خیال راحت و لمیده توی رختخوابمان به هر جایی که بگویی سفر کرده ایم. مثلا سفری که به "کورفو" ی یونان داشتم، با همین کتاب، و با راهنمایی جناب دارل بود. یک جزیره ی آرام و ساکت با باغ های انگور، جاده های باریک سنگی، جایی که همیشه آفتاب مهربان و پرقدرت می زند، و با چند دقیقه قایق سواری می توان به یک خشکی دیگر در کنار جزیره رسید. هزاران گونه ی جانوری بالا و پایین خاک حاصلخیزش لابه لای هم وول می خورند، آدم های خونگرم و متعصبی دارد که می خواهند محل سکونتشان را برای میهمانان، تبدیل به شیرین ترین خاطره کنند.


جرالد دارل خودش الان یک جانورشناس است، و نقطه ی آغاز این حرفه را هم همین جزیره می داند. در باره ی نام کتاب می گوید که اول می خواسته فقط در مورد جانوران و ماجراجویی های جانورشناسی اش در آن سن کم بنویسد. اما ناخودآگاه پای اعضای خانواده اش هم به کتاب باز شده و دیگر نخواسته آنها را بیرون کند. خود نویسنده، یک انگلیسی است، و به همراه خانواده اش برای مدتی از هوای همیشه ابری و بارانی کسل کننده ی لندن، به این تکه سنگ همیشه گرم و درخشان وسط آب سفر کرده اند.


اولین حسی که کتاب به توی خواننده منتقل می کند این است: "چقدر زندگی را می شود ساده تر از اینها گرفت!"... حس دردناک، و البته خوشایندی است. بخوانیدش...


نشر چشمه/گلی امامی


نظرات 2 + ارسال نظر
مدیکو سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 01:39 http://amnesia.blogsky.com

من ادرس وبلاگ تورو زدم تو خبرنامه
تا آپ دیت میکنی فرتی میام
اول اینکه چقد سرعتت بالاست، من یه کتاب رو انقد طول میدم تا حالت تهوع بهم مستولی میشه و این سرعتو پیگیریت تو تحسین میکنم
ثانیا باهات موافقم البته من خودمو کتاب خون نمیدونم، شاید قبلاً میدونستم . من با کتاب به خیلى جاها سفر کردم، کمک میکنه با دید شاعرانه ى نویسنده به همه چی نگاه کنم ، کما اینکه اگه خودم اونجا بودم چنین چیزی رو نمیدیدم
اون دوناتام دلمو برد

این کتابو من بهار خوندم. چند شب پیش بحثش بود، داشتم برای یکی تعریفش می کردم یادش افتادم. الان که جات خالی ژول ورن می خونیم چه حالی هم می ده!
اون دوناتا دلبرکه

شیما دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 13:21

اتفاقا از رنگ زرد جلد کتاب مشخصه

که هواش گرمه؟! آره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد