بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 307: بَتِری لُو

به هنگام سپری کردن خستگی جسمی، چیز هایی هستند عجییب که شارژ می کنند. یکی شان دوش آب سرد هست. مخصوصا اگر به سبک فیلم های خسته زیر دوش دستت را تکیه بدهی به دیوار و سرت را بیندازی پایین و آب یک ده دقیقه ای شر شر از دک و پوزت بریزد. البته به علت کم آبی و فرهنگ بالای نگارنده، این مورد پر مصرف و پر هزینه تا اطلاع ثانوی در دسترس نیست.


مورد دوم صدا، قیافه و باد پنکه هست (مشخصا در فصل مزخرف تابستان) یعنی شده بادش بهت نخورد، اگر صدایش را بشنوی کافیست. و مسلما یک چرت بیست دقیقه ای کف پذیرایی، با همان لباس های کثیف بیرون.


مورد سوم که خیلی هاتان سعادت کشفش را نداشته اید، ماء الشعیر کلاسیک هست. یعنی بدون اسانس. از این تلخ هایش. بهترین راندمان را هم زمانی دارد که فقط یک وجب تا یخ زدگی فاصله داشته باشد. به بیان رایج، تگری. این یک مورد را الان زدم به بدن و جای هوس کنندگان بدجوری خالی.



از اینها. البته نه الزاما الکل دار!


از موارد دیگر می توان به یک ناهار چرب و چیلی سر ظهر اشاره کرد، آن هم وقتی که صبحانه را درست و حسابی نخورده باشی؛ ماساژ دست، یا به قول لر ها که به صورت فعل امری می گویند:" دستمه بَوِلا" (تشدید روی لام)، فوتبال پریمیر لیگ ساعت 18:30 هایش، یا ایضا چمپیونز لیگ های 11:15 ی، نسکافه (این یک مورد در محل حادثه قابل مصرف هست، یعنی سر کار یا دانشگاه، و نیاز نیست حتما پایتان برسد خانه)، و یک کتاب هیجان انگیز که از دیشب 20 صفحه اش مانده و الان می توانی تمامش کنی.


پ.ن. یادش بخیر قدیم ها این دیالوگ ها رایج بود: "شارژر سوزنی داری؟" ، "نه مال من بزرگه نمی خوره" ، "شارژرم سونی اریکسونه"... سونی اریکسون مرض ریخته بود شارژرش را عین سوکت دسته پلی استیشن زده بود. البته بماند نوکیا مرضش بیشتر بود و برای گوشی های خودش ده نوع شارژر استفاده کرد. خدا پدر کسی را که تز ِ شارژر های یکسان را داد بیامرزد


امضاء: خزنده ی ریچارجبل  


روز 306: تنظیم ساعت خواب و باقی قضایا

تجربه داشته اید بخواهید ماشین را با دنده دو و سه راه بندازید؟ غر غر غر غر ... با یک لرزش فرکانس پایین و دامنه ی زیاد. شتاب در حد گاری، خیلی هم مضحک! الان من اینطوری شروع کرده ام به جمع و جور کردن کارهایم... هر وقت یکی از دوستان می فرماید که : کاش زودتر زمان بستن چمدونا برسه، یکی دو سال آینده به سرعت برق از ذهنم می گذرد و یکدفعه خودم را می بینم که کف اتاق نشسته ام و به دور و برم نگاه می کنم تا چیزی را از قلم نیانداخته باشم برای چمدان بستن. و خداحافظی با دوستان و آشنایان، و حرکت به سمت فرودگاه، و ... همینجا یکدفعه از عوالم خیالات و توهمات بیرون کشیده می شوم و خودم را باز در نیمه ی اول سال 94 می بینم و ابتدای یک راه دو ساله که باید طی کنم.


خب... می گفتم که شروع کردم به جمع و جور کردن کارهایم. به قول آن جوکه، ساعت خوابم را که فعلا تنظیم کرده ام با ساعت آمریکا. بعد از تجربه ی هیجان انگیز جناب برنا خان (رجوع بشود به کامنت های روز  304) منم به فکر ساختن اکانت لینکدین افتادم و امشب افتتاحش کردم. یک چند ساعتی باز افتادم به جان اکسل دانشگاه ها و کامل ترش کردم، قصدم بود که بعد از هفته ها، دوباره بنشینم پای زبان فرانسه ولی خب فرصت نشد، عوضش پاد کست شماره ای که به من محول شده بود را گوش کردم و کلمه هایش را برای رفیق خان در آوردم. و آماده شدم برای فردا، یعنی اولین روز آزمایشگاه...


امروز یکی از مقاله ها را باز کردم و شروع کردم خواندن. به معادلات سینماتیکی و دینامیکی یک نگاهی انداختم و احساس کردم دارم به خط میخی نگاه می کنم! واقعیت این است که معادلات چپندر قیچی مکانیک را اگر فقط یک هفته استفاده نکنی، طوری از ذهنت پاک می شود که انگار اصلا نخواندی اش. مهم نیست چقد سر کنکور موهایت را کنده باشی. من هم یواشکی رفتم پی دی اف دینامیک هیبلر را باز کردم و شروع کردم به مرور بخش تحلیل سه بعدی که تا همین نیم ساعت پیش وقتم را گرفت. تازه یادم افتاد که من استاد بدست آوردن سرعت و شتاب های نسبی بودم! چه فن هایی که نمی زدیم به مسائل. مخصوصا این یک بار خواندن دوباره خیلی چسبید، چون به دور از هر گونه استرس کنکور و امتحان با خیال راحت مطالعه کردم.  حالا فردا لپ تاپ را می برم همانجا و شروع می کنم مقاله ها را خواندن. بلکه یک چیزی از تویش نصیبم بشود.



من الان دارم روی تیغه ی تیز شدن و نشدن حرکت می کنم. همین فرصت نسبتا مناسبی که نصیبم شده، هم می تواند در یک چشم به هم زدن تبدیل بشود به یک تجربه ی کاری عالی، هم می تواند یکدفعه کنسل بشود. رفتن هم همینطور، فعلا همه چیز همینطوری هست. اما من دارم روی شدن ِ  کارها شرط می بندم. چون آنوری اش اگر اتفاق بی افتد دیگر هیچ فرقی نمی کند آینده چه بشود.


امضاء: خزنده ی بولدوزر  

روز 305: من

از یک دست نوشته ی قدیمی از کسی که اجازه ی بازگویی نوشته اش را در اینجا، ازش گرفتم، البته با شرط اینکه خودم بنویسمش:


"اضطراب این رو داشتم که قراره چجوری باشه. خب... خیلی وقت بود منتظرش بودم. منتظر این بودم که از این لجنزار بیام بیرون وببینم واقعا "رستگاری" اونطرف وجود داره. وقتی همه چیز تموم شد، حتی نفهمیدم تموم شده. وایساده بودم روبه روی در سفید چرک گرفته ی خونه. پام نیم وجب رفته بود توی خاک. باد هنوز می وزید و بینی و گوشم رو پر خاک می کرد. ولی من هنوز می تونستم نفس بکشم. یعنی نیازی نبود که نفس بکشم. آفتاب بالای سرم بود. چشم تنگ کرده م تا ببینم کی روی صندلی روی ایوان نشسته. رفتم جلو و من رو دیدم. قیافه م تعریفی نداشت. چند قدم رفتم جلو و توی دیدرسم قرار گرفتم. تکیه دادم به نرده های پوسیده. یه سر تکون دادم و پرسیدم: خب... چطوره؟ حالم انگار بدجوری گرفته بود. این چهره رو می شناختم. خیلی وقتا توی آینه دیده بودمش. جواب دادم: هیچ... هنوزم دست از سرم بر نداشته. یه سوت کشیدم و گفتم: پسر... مثل اینکه راستی راستی توی جهنمم!"


خیلی بد است. خیلی بد، که چیزی که ازش بدت می آید، چند باره و چند باره و چند باره و چند باره و چند باره و چند باره و ... حالم بد است


امضاء: ...  

روز 304: میراث داوینچی

البته طبق معمول، نمونه ی هلی کوپتر هم با سالیان سال قبل بر می گردد، جایی که چینی ها یک اسباب بازی به شکل هلی کوپتر امروزی می ساختند. ولی شروع عصر هلی کوپتر با طرح های غیر قابل عملیاتی داوینچی، و تلاش های لومونوسف رقم خورد. گذشت و گذشت و گذشت... تا برسد به امروز، جایی که کوادروتور ها (به طور کلی مالتی روتور ها) یکی از جذاب ترین و کاربردی ترین UAV ها شناخته می شوند.



حالا ماجرای این کوادروتور چیست؟ امروز بعد سلام علیکی که با آن آقای دانشجوی آزمایشگاه رباتیک داشتم، ده دقیقه ای به من در مورد سنگینی کار و حساسیت بالایش توضیح داد. گفت که بیشتر پروژه ها به مرحله ی ساخت می رسد، و برایش بودجه در نظر گرفته شده، و دد لاین ها واقعی و بسیار هم مهم هستند، و اینکه خود درسهای ارشد هم سنگین است و هر دوتا را باید به بهترین شکل جلو ببرم. البته پروژه هایی که بودجه در اختیار دارد، برای دانشجوهایش هم می تواند ارزش مالی داشته باشد، و اگر هم به تیم های مسابقه شرکت کنم و سهم زیادی در پیش بردن برنامه ها داشته باشم، همراه با تیم ها اعزام می شوم به مسابقه، مثلا مثل خودش که چند ماه دیگر می خواهد برود آلمان برای مسابقات رباتیک. این را هم گفت که باید حضور فیزیکی اینجا داشته باشم، حداقل سه روز در هفته... تمام غر هایش را زد و هشدار هایش را داد و بعد چند ثانیه سکوت گفت:"نظرت؟"


خب من هم نمی خواستم ذوق و شوقم را نشان بدهم. چون احساس می کنم همه ی این حرفها را زد تا من را یک کمی بترساند، یا حداقل فکر می کنم انتظار نداشت که من لبخند تحویلش بدهم. من هم برای اینکه نه خوشحالی ام را نشان بدهم، نه کاری کنم که فکر کند ترس برم داشته، آرام و جدی گفتم:" من این دو ماه رو برای شروع ارشد کنار گذاشتم. هر مقدار وقت نیاز باشه براش می ذارم، و به رشته م هم کاملا علاقه دارم." بعدش به من گفت که پروژه ی دم دستشان، پروژه ی UAV ها است و مشخصا کوادروتور. همانی که عکسش را این پایین می بینید. بعد هم مرا پاس داد به نفر پشت سری اش، تا برایم برنامه بریزد. او پسر آرام تر و ریلکس تری بود. اول همه ی درس های پاس شده ام را پرسید، و بعد شروع کرد واحد های ارشد را لیست کردن، چند دقیقه ای بهشان نگاه کرد و گفت باید یکی از درسها را زودتر از حد موعد خودم بخوانم. چون تا بخواهم برای شروع دانشگاه صبر کنم، وقت از دستم می رود. پی دی اف کتاب را فرستاد، چند تا مقاله هم فرستاد و گفت رویشان کار کنم. حالا باید نیوتون و نایکوئیست درونم را یکجا بیدار کنم، تا نیوتون برود سراغ تحلیل دینامیکی و نایکوئیست هم برسد به امور کنترلی. تا هفته ی بعد باید قدم اول برای شبیه سازی در متلب را برداشته باشم...



فکر می کنم بالاخره شروع شد. اگر قبولی در همین پلی تکنیک را 100٪ حساب کنم، ماجرا از این قرار خواهد بود که از همین هفته، سه روز در هفته را در آزمایشگاه مشغول باشم تا ابتدای مهر و ثبت نام. بعد برسم به پاس کردن درس ها و ادامه ی همین پروژه. تا آخر زمستان هم امور پذیرش دکتری را شروع کنم. درست است که هنوز خیلی زمینه های مورد علاقه ی دیگر هم وجود دارند که من برای پروژه می توانم انتخابشان کنم، اما این پروژه برای شروع خوب است، چند نفر دیگر به طور موازی دارند رویش کار می کنند، وظیفه ی من زیاد سنگین نیست، بعد چند ماه احتمالا تمام می شود، و من هم یک چیزی یاد می گیرم. شاید هم از تویش مقاله در بیاید و اسم من برود داخل مقاله... وقتی وسط ماه رمضان بودیم و من عین گونی برنچ افتاده بودم یک گوشه و انتظار تمام شدن تعطیلی دانشگاه را می کشیدم، هیچ وقت فکر نمی کردم تا آخر ماه دوام بیاورم! حالا همه چیز بهتر شده. تا وقتی سرم گرم باشد هیچ مشکلی وجود ندارد. وگرنه به سبک هولمز ممکن است بروم سراغ گزینه های بعدی!


امضاء: خزنده ی پرنده  

روز 303: روزی که نام ندارد

بدم می آید وقتی نمی تواند برای روزنوشتم اسم پیدا کنم. اصلا دلیل اینکه از همان اول اسم نمی گذاشتم همین بود، ولی بعدش گفتم من همیشه عاشق اسم انتخاب کردن برای نوشته ها بودم. ولی حالا سرم به سنگ خورد! انتخاب کردن اسم نوشته بیشتر از خود نوشتن متنش طول می کشد...


یکشنبه ساعت 10 صبح با دانشجوی استاد دانشگاه قرار دارم. راستش نه توانستم و نه خواستم تا اعلام نهایی انتخاب رشته ها دوام بیاورم. خب تقریبا 99٪ مطمئنم که دانشگاه خودم قبول می شوم، اگر هم نشدم، چه بالاترش چه پایین ترش، اشکالی که ندارد. من قرار بوده تابستان را به بطالت بگذرانم، حالا سر و کله زدن با یک استاد بهتر از نشستن توی خانه هست. نیست؟


آن آقای دانشجو که قرار است بروم پیشش، در ظاهر آدم معقول و جالبی به نظر می رسد. ولی من زیاد حس خوبی بهش ندارم. نه اینکه ازش بدم بیاید، احساس می کنم یک چیز دیگر آن ته نگاهش باقی مانده که "معقول بودن" یا "جالب بودن" نیست. دفعه ی اول که رفتم پیشش تا در مورد رشته ی رباتیک صحبت کنم، خیلی خوب و کامل جوابم را داد، اساتید و رشته های کاری شان را معرفی کرد، نیازمندی هایم را برایم فهرست کرد و با نیم لبخند محوی موقع خداحافظی گفت که امیدوار است سال بعد من را به عنوان همکار کنارش ببیند. بعدش که رفتم پیش خود استاد، و به من گفت که بعد از ماه رمضان بروم پیش همان بنده خدا و من هم دو روز پیش رفتم، احساس کردم بابت این ماجرا یک مشکلی دارد. وقتی ازش وقت خواستم، یک کمی این پا و آن پا کرد و آخر سر برای یکشنبه به من وقت داد. حالا نه حوصله نه انرژی اش را دارم که بخواهم این حرکاتش را برای مشاهده ی هر گونه حسادت یا به خطر دیدن جایگاه خودش تفسیر کنم! و امیدوارم اینطوری هم نباشد چون من ِ یک لا قبا آخر چه خطری برای کار او دارم؟


یکشنبه قرار است بروم و پروژه ها را بررسی بکنم، به پژوهشکده یک سری بزنم، از علاقه های خودم بگویم و توانایی هایم، و آخر سر اگر در و تخته با هم چفت شد، یکی دو موضوع پروژه انتخاب کنم و تا دو سه هفته ی دیگر انتخاب نهایی ام را به استاد اعلام کنم. این قرار را با هزار زور و ضرب با استاد گذاشتم تا اولا اینکه تابستانم به یک دردی بخورد، و ثانیا همه ی عقب ماندگی های اطلاعاتی ام تا اول مهر جبران بشود. واقع نگر بخواهم باشم، من آدمی هستم با علاقه ی بی نهایت به این رشته، ولی کمترین اطلاعات. من نه برق کنترل خوانده ام نه نرم افزار هوش مصنوعی، نه پروژه ی کارشناسی ام راجع به سیستم های دینامیکی بوده. درست است درسهای مورد نیازم را دارم می خوانم و نرم افزار های مورد نیازم را یاد گرفته ام، اما دست آخر باید یک جایی دیگر تخصصی وارد این ماجرا بشوم... حالا اگر همین دانشگاه قبول شدم که ادامه می دهم، اگر نه، باز هم یک پله از الانم جلوتر هستم.



پروژه های رباتیک سه بخش اصلی دارند، یکی شان که cool ترینشان هم هست، بخش هوش مصنوعی و تعامل ربات با دنیای انسان ها است. این زمینه را با من هیچ کار! از آن رو که اینها همه تخصص نرم افزاری ها و علوم کامپیوتری ها است. اگرچه تمام تلاشم را می کنم سه چهار واحدی اختیاری در این زمینه هم پاس بکنم تا چیزی برای دانستن برایم بماند. ولی پروژه ام در این زمینه نخواهد بود. تخصص بعدی مربوط به سخت افزار و بخش کنترلی است که عزیزان برقی زحمتش را می کشند. من اگر یکمی بیشتر با مقاومت و آی سی و میکروکنترلر ها دوست بودم، شاید این تخصص هم به دردم می خورد. ولی من زمینه ی سوم را دنبال خواهم کرد. یعنی بخش دینامیکی قضیه، تمام بدنه ی متحرک ربات، با همه ی ظرافت ها و دقتهایش. حالا بعدا بیشتر در این مورد یاد می گیرم ولی یک سرچ کلی که در اینترنت می زدم زمینه های جذابی برای کار کردن بود. برای شما که جذاب نیست، من هم که خودم می دانم، پس اینجا دیگر حرفی نمی زنم ازش!


خلاصه که خانواده سه روزی سفر رفت و من هم بخاطر همین یکشنبه ی موعود ماندم تا یکی دو روزی در سکوت استراحت کنم و یکشنبه هم بروم ببینم آینده ای که دنبالش هستم یک قدم به من نزدیک تر می شود یا نه


امضاء: خزنده ی هول