بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 335: این یکی را هم بخوان...!

کلید را می اندازم توی قفل و با شانه در را هل می دهم. اگر تا 2 دقیقه ی دیگر دراز نکشم صد در صد اسپاسم عضلانی می کنم. و در همان حالت...:

- سلام...

-سلام... چه خبر؟

- هییچ...

- بیا این کتابو ببین.

- صبر کنید لباس عوض کنم الان میام.


و لباس عوض می کنم و می آیم... کتاب "باغ نا تمام" تورقی می کنمش.

- دیگه بعد اون کتاب جان سرل به خودم قول دادم کتاب فلسفی ترجمه نخونم. با اون افتضاحی که به بار آورد مترجم.

پدرم سرش توی گوشی اش هست: چی؟

- کتابو می گم

- کدوم کتاب؟

- همینی که دادید بهم

- آها...! خوب بود؟

پلکم از بی حوصلگی می افتد: آره خوب بود.

می نشینم پای کامپیوتر. از وقتی که از آزمایشگاه بیرون آمده ام توی کله ام هست که بروم این پروژه ی پاندول معکوس را یک سرچی بکنم توی اینترنت. مداد و دفترچه ی توی مترو هم جواب نداد. نه آنقدر انرژی داشتم که خودم حلش کنم نه آنقدر حوصله که تا فردا صبر کنم... صدای پدرم می آید

- این شعر رو ببین...

و باز شروع می کند به خواندن شعر. و احتمالا بعد 14 بار اعلام مستقیم و 29 بار اعلام غیر مستقیم، باز هم یادش رفته که من به صورت هیستریایی از شعر بدم می آید. در حالیکه مادرم و خواهرم و دوستان پدرم و همسایه ی محله مان و پدر بزرگم و 80 درصد تمام اهالی شهرک از شعر خوششان می آید. اما باز می آید برای من می خواندش. خواهش می کنم نگویید: "پدره، دوست داره برای پسرش شعر بخونه!" چون اولا اینکه مرد برای همسر یا نهایتا دخترش شعر می خواند نه برای پسر نره غول کله گنده ی سیبیل کلفتش. بعد هم ما پایه ی وراجی های فلسفی و رمان و فیلم و موسیقی و  علوم اجتماعی و اخلاق و سیاست و درس زندگی هم هستیم و پدرم از لحاظ گفتگو هیچ کمبودی ندارد. فقط نمی دانم چرا نمی خواهد این قضیه را بپذیردکه من وقتی شعر می شنوم دوست دارم مداد را فرو کنم توی چشم راستم. در باقی موارد هم همین است. همه ی اعضای خانواده می دانند من از صدا در آمدن دهن موقع خوردن غذا یا صدای "ترق" خوردن قاشق به دندان ها بدم می آید و همچنان کسی حوصله اش نمی شود رعایت کند. دوستم هم می داند وقتی هوا از لای دندان هایش می کشد تو و صدا در می آورد من می خواهم خفه اش کنم. بهش می گویم حداقل 40 سانت با من فاصله بگیرد قبل انجام دادن این کار، و دو ثانیه بعد باز در گوش من "فیس" صدا می دهد. همچنین بارها مذاکره کرده ایم با خانواده که: عزیزان متمدن قرن بیست و یکمی ِ من، جگر گوشه های من. وقتی صدای سریال دیدن من توی کامپیوتر زیاد هست و مزاحم تلویزیون دیدن شما، لطفا دیوانه وار صدای تلویزیون را تا 100 بالا نبرید. یک تذکر کوچک بدهید بخدا هدفون می زنم.  در همین حین شعر را خوانده و تمام شده، و من دارم به این فکر می کنم که چرا هنوز تِرَک اول پیانو کنسرتوی شوبرت به دقیقه ی 2 نرسیده، یا عربده های جیمز توی No leaf clover شروع نشده، همه پلاکارد به دست پشت سر من خواهان پایان این ظلم بین المللی هستند، و به من اولتیماتوم 6 ثانیه ای می دهند که هر گونه موسیقی را خفه کنم. اما هر روز چهار بار در وعده های 3 ساعته این سی دی موسیقی عجیب الخلقه ی "کاکو بند" باید توی گوشم بپیچد و برود پایین تر ترشح اسید معده ام را تشدید کند.

- آره... قشنگ بود

- این یکی رو هم بخونم برات

خدایا. رحم کن به این مرد بی نوا...!

فلسفه ی بسیار ساده ای پشت ماجرای "استقلال زندگی" خوابیده. کافی است به هر دلیلی مطابق این روند طبیعی زندگی عمل نکنید و برای مدت بیشتر از حد معمول با یک سری در یک مکان زندگی کنید. آنوقت کار به جاهای باریک می کشد. مشکل اینجاست که حتی نمی شود حرفی در این مورد زد چونکه: یعنی انقد بهت سخت می گذره توی این خونه؟!


سرم را تکانی می دهم و اراجیف را از ذهنم دور می کنم: امروز داشتم خبرا رو مرور می کردم...

- (همه سرشان توی گوشی)

- حداقل یکی تون گوش بدید دلم نشکنه

- چی؟

- داشتم توی اخبار اینترنت نگاه می کردم...

- (مادرم دارد یک چیزی تایپ می کند. سرش کم کم سمت من می چرخد ولی چشمش نمی خواهد اسکرین را ول کند) خب؟

و ادامه نمی دهم. و آنها هم راضی از این مساله بر می گردند سر کارشان. من هم می نشینم ادامه ی پاندول معکوس را بروم! یک دقیقه ی بعد پدرم می گوید: بیا این ویدیو رو ببین...!


+ شکایتی نیست ها! زندگی خوبی داریم. آرامش خوبی هم دارم. اما دچار همان چیزی شدم که ترجیح می دادم دچارش نشوم. حالا که شدم فعلا می گذرم تا بلکه دو سال دیگر شرایط به سمت بهتر شدن تغییر کرد

امضاء: خزنده ی مشعور  

نظرات 13 + ارسال نظر
میله بدون پرچم یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 16:53

مرگ بر آمریکا

بلند تر!

میله بدون پرچم شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 16:07

حالا توی اخبار اینترنت چی بود!؟

ساختن prosthetic hand with a sense of touch توسط وزارت دفاع استکبار جهانی. یه دست مصنوعی با حس لامسه! یا خدا...!

فرانچسکا جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 20:30 http://meinthemirror.blogsky.com

دچار بحران استقلال شدی خزنده جان. کاملا طبیعیه.
خوبی شرایط من اینه که همه اعضای خانواده ما استقلال خودمون رو داریم.راستش باید یکمی هم مثل من دیکتاتور باشی
خانواده من هم با مستقل شدن من و برادرم هیچ مشکلی ندارند. اما مسئله همون مشکلات اقتصادیه که گفتی.

دیکتاتور هم نشدیم... اگه اون اقتصادیه حل بشه... من که دیگه بستمش به همون دو سال دیگه که برم. اینجوری بشه بهتره

نیمه سیب سقراطی جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 13:02 http://1ta414.blog.ir/

باز خوبه میتونی به دوستت بگی نکن ! شاید گوش نده ولی مهم اینه میتونی بگی ! من به نفس کشیدن های صدا دار حساسم !!! وااااااای خدا نکنه سر کلاس یکی کنارم باشه که نفسش صدا بده ، دیوانه میشم رسماً ! نمیتونم بهش بگم نفس نکش که

منم از هر 20 بار یه بار می گم!
+ ولی نفس کشیدنه می دونی دیگه چی اعصاب آدمو خورد می کنه؟ نفر پشت سری هر چند ثانیه یه بار یه تقه بزنه به صندلیت

آسمان جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 01:19

خودتى
آره دیگه اینجاس که میگن "کار عار نیس!"
و البته مثل هر اتفاق دیگه اى تو مملکتمون آخرش آدم میرسه به این نتیجه که "خانه از پاى بست ..."

کلهم اجمعین

شیما پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 17:26

البته این مسیله هیچ ربطی به استقلال نداره! شما که هرکاری دلت بخواد داری میکنی بقیه هم هر کاری دلشون بخواد دارن میکنن ظاهرا!
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ما از لحاظ مفهوم خانواده کلا منهدمیم واسه همینه که دیگه مشکلات شما رو نداریم! الان واقعا متوجه شدم که هیچ خیر و شری بی حکمت نیست!

استقلال واسه ت شرایطی فراهم می کنه که هر کاری خواستی توی چارچوب خونه ت بکنی و کسی هم ناراحت نشه از دستت! همه ی حرفم همین بود

میدیا پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 17:07

شبیه اوضاع منه
در جریانی که

آری... حالا برو سوغاتیتو از دست مادر بگیر :دی

جی کوییک پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 16:00 http://mystarrymind.blog.ir

نه، من اگه سالی یه بارم باشه، رو اعصابمه!!

دیشب یه داستانی پیش اومد که اتفاقی به همین استقلال و خانواده و اینا فکر کردم، دیدم جقد واقعا جو جامعه اثر داره و چقدر بده.باز وضع شما پسرا بهتره!اگر به یه دختری که ازدواج نخواهد کرد و میخواد بره از ایران و درکنارش وابستگی ش به خانواده فکر کنی، میبینی، اوضاع داغان!تری هم وجود داره!

من چند وقته دارم میرم رو مخ بابا مامانم که اقامت بگیرن پا شن با مم بیان!!اینچنین بیچاره ایم ما...شما که یه کم پول دستت بیاد میری زندگیتو میکنی.کسی م چیزی نمیگه.

بله ما راحت تر خواهیم بود. گود فور ما

آسمان پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 14:23

سلااام:)
به نظرم به جاى "خزنده ى مشعور" باید یه چیز دیگه اى مینوشتى.حالا خودت دریاب دیگه
اما واقعا این قضیه ى استقلال مسئله ى بسیااااار مهمیه.که از اون جایى که تو مملکت ما رعایت نمیشه خیلى وقتا هم باعث دعوا و اینا میشه.به حدى که میگن یکى از دلایل ازدواج بعضى جوونا اصن همین الگوى فرار از خانه است.حالا چندان ربطى نداشت ولى اینارَم باید در نظر داشت.خلاصه این که ایشالا این قضیه هم تو مملکتمون جا بیفته.البته نه مثل بعضى دیگر از قضایا.به نحو بهترى ایشالا:دى

هر چی قرار بوده جای "مشعور" بنویسم خودتی
توی مملکت ما، ورای تعصبی که به حفظ نزدیکی فیزیکی اعضای خانواده وجود داره، مسائل اقتصادی هم دخیله. مثلا من الان اگه توانایی مالیشو داشتم، کسی جلومو نمی گرفت برم خونه بگیرم و زندگیمو بکنم. پول هم قوز بالا قوز شده

نیمه سیب سقراطی پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 13:58 http://1ta414.blog.ir/

همگی دچاریــــــم ...

الهی العفو... :دی

جی کوییک پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 11:52

وای صدای برخورد قاشق به دندون، به نظرم مینیمم سطح شعور غذاخوری طرفو میرسونه!! داداش من اصن نمیفهمه چقدر زشته، ترق ترق ترق ترق، قشنگ به تعداد نصف دندون های فک بالاش ما صدای ترق میشنویم وقتی قاشق از دهنش درمیاد! مامانمم عین خیالش نیست! میگه مدلش اینه که دربرابر تربیت مقاومت داره! خدایا...

+خانواده انقدر ارزشمند اند که بشه با این چیزاشون ساخت...میشه ساخت! بساز!

اونا هم با این چیزای ما می سازن! بله خبر دارم که ارزشمنده. فقط مساله اینه که راه حل سومی هم وجود داره. یک استقلال کاملا محترمانه و ادامه ی مسالمت آمیز روابط. مسلما من و شما چون هر روز درگیرشیم برامون حساسیت شده. وگرنه اگه ماهی یکی دو بار باشه کی بهش بر می خوره؟

لاست استریت پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 09:42

:)))
منم وقتی اهنگ گوش می کنم یکدفعه می شنوم صدای تلویزیون کلی بالا رفته.
البته مشکل اینجاست که اگه تذکر هم بدن من حاضر نمی شم ولوم رو تغییر بدم یا احیانا از هدفون استفاده کنم

پس جنگی به راهه! منم اگه حساسیت شدید به صدا نداشتم شاید این رویه رو در پیش می گرفتم. ولی خونه م شیشه ایه. نمی تونم سنگ پرت کنم!

مگهان پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 02:35

هربار از خونه تون میگی حس می کنم چقدر شباهت های ظریف می تونه داشته باشه زندگی آدما به هم دیگه...
زندگی ما هم بی شباهت به زندگی شما نیست . دلم تنگ شد برای مامان و بابام ... بابای من هروقت عشقش بکشه (مهم نیست که تو در مستراح نشستی ! یا حوله به دست میری سمت حموم ! یا رو تردمیل در حال دویدنی)هر موقع عشقش بکشه درباره ی باغچه ی بیرون شهرش صحبت میکنه و 90 درصد حرفاشم تکراریه...
دلم تنگ شد برای حرفای تکراریش که دو هفته ست نشنیدمشون....

دوری و دوستی... در واقع می شه گفت حفظ فاصله ی ایمنی و حفظ روابط! نه فقط خانواده، هر ارتباط دیگه ای هم همینطوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد