بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 325: هر روز، سورپرایز تر از دیروز

یک رازی را بهتان بگویم. حضور یک دوست خوب می تواند زندگی شما را از 0 به 100 تغییر بدهد (برعکس را هم همه می دانیم). نه... نشد. اینطوری بگویم. حضور یک دوست خوب می تواند جهنم را در یک ثانیه برایتان بکند بهشت... خیلی فانتزی شد! عبارات مناسب حس و حالم را پیدا نمی کنم. این بهتر است: حضور یک دوست خوب ... اصلا یک طور دیگری جمله ام را شروع می کنم:



یک دوست خوب مثل یک شعبده باز است. از آن شعبده باز هایی که وسط تردستی هایش به خودتان می گویید: نکند واقعا دارد جادو می کند؟!! این دوست خوب چوب جادویی اش را می چرخاند و شما را در پنج ثانیه از بدترین وضعیت روحی، به آرام ترین لول ممکن ذهنی می رساند. می چرخاند و شما هر چیزی را که باید برای دقایقی فراموش کنید، فراموش می کنید. این شعبده باز سورپرایز کردن را خوب بلد است. سورپرایز کردن کار ِ اصلی این آدم هاست! مثلا یک بار دیگر چوب جادویی اش را می زند به کلاه و از تویش یک جعبه ی جادویی در می آورد. و توی این جعبه ی جادویی چیزی نهفته هست که خودتان هم فکرش را نمی کنید. فقط مشکل سورپرایز های این طوری این است که زبان آدم بند می آید. بعد نمی توانی تشکر کنی، یا مثل آدم ابراز احساسات کنی. 4 ساعت بعد متوجه می شوی که چه اتفاقی افتاده... مثلا اگر یک کلکسیون 100 سی دی موسیقی کلاسیک، با اجرای امثال اشکنازی و روبنشتاین، با یک دفترچه ی کامل از لیست قطعات موجود را کسی بهتان هدیه بدهد چه کار می کنید؟ تشکر می کنید؟ اگر این کلکسیون را خودش با دستهای خودش جمع کرده باشد چه؟ لکنت نمی گیرید؟!


من یکی از این شعبده باز ها را می شناسم. کسی که باعث می شود فکر کنم که: من هم باید دوست بهتری برای دوستانم باشم. کسی که حرف می زند و من فکر می کنم: چقدر چیز هست که باید بدانم و یاد بگیرم. کسی که تصمیم می گیرد و من فکر می کنم: چقدر تجربه هست که باید کسب کنم! من مشخصا هیچ وقت تعریف کسی را نمی کنم. چون احساس می کنم تعریف کردن، ذهن طرف را روی بهتر شدن می بندد. ولی این یک مورد را باید تعریف می کردم! توی گلویم مانده بود... خیالم هم راحت هست که همچین آدمی قرار نیست تحت تاثیر تعریف های من قرار بگیرد. حالا این فقط تعریف دیشب بود. شبهای قبل و شبهای قبلتر و شبهای قبل تر ترش را فعلا تعریف نمی کنم. خلاصه که در صورت کسب موفقیت های بزرگ، من یک تشکر در مجامع رسمی به ایشان بدهکارم! گاهی اوقات چیزهایی در دنیا می بینید که مرز واقعیت و تخیل را اندکی برایتان اصلاح می کند. کسانی را می بینید که می فهمید: پس می شود خیلی بهتر از اینها بود. یا اتفاقاتی در زندگیتان می افتد که می فهمید: پس این هم ممکن است! چه خوب، چه بد...


من شانس زیادی از مقوله ی "دوست" آورده ام. البته خیلی هم راحت به دست نیامد. آمدند و رفتند اثر مثبت و منفی شان را هم گذاشتند، همچنان هم می آیند و می روند ولی نهایتش شده این گنجینه ای که از حضور انگشت شمار دور و برم دارم. همین یک مورد برای کل زندگی ام بس هست! رسم هست که در مسیر پیشرفت، دوست عاقل و دشمن منتقد برایتان آرزو می کنند. یک دوست شعبده باز هم همیشه نیاز هست. من این یکی را هم اضافه برایتان آرزو می کنم.


پ.ن. البته نه هر شعبده بازی ها... حواستان باشد از اینها گیرتان نیاید!


امضاء: خزنده ی سورپرایزد  

روز 324: پیاله های بند انگشتی ِ ما

من خوشم نمی آید وقتی می خواهم موضوعی را به کسی اثبات کنم، بدون اینکه کچلم کند، دلایلم را بپذیرد.احساس می کنم اگر اینطور باشد، یا حرفهایم برایش مهم نیست، یا خودم برایش مهم نیستم، یا با یک احمق طرفم. آخر چطور می شود بحثی را که می توان دلیل پشت دلیل آورد، و میدان سینتاگمای آتن را به مدت یک هفته برایش رزرو کرد، در دوتا و نصفی دلیل خلاصه کرد. بدون شک، بدون تفکر... ظرف باور ِ ما روز به روز کوچک تر می شود. با یک دلیل، اساس موضوعی را می پذیریم، و با یک دلیل دیگر، اساس موضوعی را کامل تخریب می کنیم. باور به خیلی از اصولیجات زندگی مان روی خاک سست بنا شده...


حالا توی این دوره زمانه ی دویدن دنبال یک لقمه نان، چه کسی حوصله ی بحث دارد؟ باشد، اشکال ندارد. مساله اینجاست که ظرف باور های اجتماعی و ارتباطی مان هم آب رفته. به کوچکترین حرفی، تمام تاریخچه ی طرف مقابل را می شوریم پهن می کنیم جلوی آفتاب. با یک حرف ساده هم بلا نسبت خر می شویم و شروع می کنیم به بت سازی. تا آنجا که یادم می آید ما انقدر ساده لوح نبودیم! بودیم؟ ظرف مان هزاران لیتر گنجایش داشت. باید سقراط ما را قانع می کرد تا چیزی را باور کنیم، و پا به پای یک سوفیست یک هفته روی مخ هم کار می کردیم تا باوری را از مجموعه باور هایمان حذف کنیم. ما انقدر مینیمال نبودیم! حوصله داشتیم. یا نداشتیم؟ شاید هم من اشتباه می کردم. شاید من فقط حوصله ی بحث دارم. و بقیه دلار می خرند و می فروشند... خب، از یک نگاه دیگر، این بحث ها برای کسی آب و نان نمی شود که. ولی برای من زندگی فقط آب و نان نیست.

امضاء: خزنده ی خرمگس  

روز 323: عکس های خانوادگی

دوست عزیزم جناب مهران خان، من را با دو تا عکس سورپرایز کرد! برایم پیغام فرستاده بود و دعوتم کرده بود که این دوتا عکس را ببینم. من هم لینک ها را باز کردم و در کمال تعجب دیدم اینها، همان عکسهایی هستند که زمانی توی آلبوم خانوادگی خزندگان موجود بود، ولی به دلایل نامعلوم گم شده بودند و  حالا بعد از چندین دهه، پیدا شدند. خیلی ممنونم از شما مهران خان!




این، عکس دوران جوانی خزنده ی اعظم است. پدر پدربزرگ پدربزرگم. وقتی که 128 سالش بوده. الان البته فکر می کنم زنده باشد هنوز. ولی معلوم نیست کجا رفته. اسمش را کسی درست و حسابی نمی داند. البته پدربزرگ ِ پدربزرگم می گوید که اسمش "پاپسوکاپاپیلا" بوده و بچه هایش "پاپا" صدایش می کردند. یا در زبان عربی "بابا" . در واقع واژه ی بابا که شما به پدرتان می گویید از همین جا آمده. عصایی که دستش است، عصای "خردمندی" هست اسمش. پاپا، رکورد دار جوان ترین خزنده ای است که عصای خردمندی را به دست گرفت. قبل از آن این عصا دست "پیتر" بود. یک خزنده ی پیر ِ ژولیده و کثیف. برای همین بود که همه صدایش می زدند ژوپیتر.  هر کسی که این عصا را در اختیار دارد، باید در حل مشکلات بقیه بکوشد، حواسش به بحران های اقتصادی، کم آبی و محیط زیست باشد، و به دنیایی زیبا تر بیاندیشد. الان توی همین عکس هم دارد به دنیایی زیبا تر می اندیشد... پاپا هشت سال پیش ناپدید شد. همان موقعی که بحران اقتصادی گریبان اروپا و آمریکا را گرفت و مساله ی خشکسالی جدی شد. الان همه به من، به عنوان پسر ِ نوه ی نوه ی پاپا چشم امید دوخته اند که هر چه سریعتر عصای خردمندی را به دست بگیرم. برای همین هم هست که دارم تمام تلاشم را می کنم که موفق باشم!



این عکس دایی پدربزرگم است، "بندیکس شونفلیس". او از بزرگان مکتب فرانکفورتی بود. والتر بنیامین، فیلسوف نامدار این مکتب، به افتخار دایی بود که بندیکس شونفلیس را به عنوان نام میانی خودش پذیرفت. دایی بندیکس منتقد سرسخت هنر-صنعت و فرهنگ عامه بود. پدربزرگم می گوید که من این اخلاق گند نقد هنر عامه را از دایی اش به ارث برده ام. البته من علمش را ندارم. قدرتش را هم همینطور. اما دایی بندیکس هم علمش را داشت هم قدرتش را. و هیچ کس از شر تیغ نقد او در امان نبود... دایی بندیکس شطرنج باز خوبی هم بود. این عکس را خاله ی پدربزرگم "الیزاویانا" موقع بازی شطرنج از او گرفته. در واقع بهش پیشنهاد داده بود که "بیا سلفی بگیریم" ولی وقتی یک ساعت نقد تند دایی در باب سلفی و رواج ابتذال در جامعه را تحمل کرده بود، به همین عکس اکتفا کرده بود. دایی 20 سال پیش سرطان دُم گرفت و مرد.

به هر حال خانواده ی پر حادثه ای داریم ما. یک بار که فرصت شد عکس های آلبوم را برایتان می گذارم تا بیشتر با خانواده ی خزندگان آشنا بشوید. باز هم تشکر از آقا مهران.

امضاء: خزنده ی با اصل و نسب  

روز 322: Under Construction

یعنی نفرتی که از اسباب کشی، و از بنایی توی خانه دارم، از مجلس عروسی و جشن تولد ندارم! انگار که آدم به ته خط می رسد اصلا. خوشبختانه 17 سال است که از سر جایمان تکان نخورده ایم و اسباب کشی بی اسباب کشی. اما عوضش سه چهار بار بنایی داشتیم. یکبار بخاطر تعویض کفپوش و دیوار آشپزخانه بود. یک بار بخاطر کاغذ دیواری، یک بار برای رنگ کردن دیوار اتاق ها... ایندفعه هم یک اتفاق کاملا ناگوار به سرمان آمد تا یک بار دیگر بنایی داشته باشیم.


مادر و خواهرم بلیط گرفتند برای شیراز، و قرار است دو هفته ای را آنجا پیش پدر بزرگ مادر بزرگ بمانند. ماندیم من و پدرم. در این دو هفته یک بنا می آید، و باید دیوار بین حمام و یکی از اتاق خواب ها را خراب کند و از نو بسازد. چون خیلی وقت بوده که دیوار نم کشیده بوده و داشته می ریخته. حالا  خانواده ی خوشحال ما تصمیم گرفته حالا که بنا می آید، سرویس بهداشتی را هم یک تغییری بدهد. همین می شود که حدود 20 روز درگیر این کارها هستیم. حالا این بکوب بکوب را بگذار کنار، و اینکه توی این 20 روز نمی شود عین آدم حمام رفت، آن هم توی وقتی از سال که پنج دقیقه بیشتر اگر بیرون بمانی باید برگشتنی یک دوشی بگیری... موقع کار کردن بنا، یک نفر باید بماند در خانه، شیفت ها را تقسیم کردیم و شنبه، چهارشنبه و پنج شنبه به من افتاد. باید صبح ساعت 8 بیدار بشوم، یک کتاب بگیرم دستم توی پذیرایی بشینم بخوانم تا آقای بنا کارش را بکند و هر از چندگاهی هم بروم کمکش... خلاصه که من از بنایی و اسباب کشی متنفرم، و بدبختی این است که هر از چندگاهی یکی اش باید به سر آدم بیاید.


- یک اخلاق بیخود و بی جهتی دارم من، که چون کسی بهم گیر نمی دهد تلاشی در جهت رفع کردنش هم نمی کنم. آن هم این است که حوصله ی جواب دادن تلفن خانه را ندارم. بعضی وقتها شماره ی ناشناس روی گوشی را هم همینطور. به طور کلی البته حوصله ی صحبت کردن با تلفن را ندارم. یعنی بهتر بگویم. بدم می آید! کلی زحمت کشیده اند تکنولوژی اس ام اس را ابداع کردند. چرا دوباره زنگ بزنیم؟! امروز 10 بار تلفن خانه زنگ خورد و چون مطمئن بودم کسی با من کاری ندارد، برشان نداشتم. اصلا فرض کنید من خوابم، یا بیرونم... گوشی ام هم یک پنج شش باری زنگ خورد. یکی از دوستان راجع به مدار الکتریکی و ولت متر و آمپر متر سوال داشت، دوتایشان می خواست ببیند امروز می روم دانشگاه یا نه، یکی شان یک ماجرای مثلا جذاب برایش اتفاق افتاده بود و فکر می کرد باید حتما برای من تعریفش کند، یکی شان سوال زبان داشت... شاید مثلا یک ساعت بعد گوشی ام را هم خاموش کنم. چه گناهی کرده ام که هم باید بنایی داشته باشیم هم تلفن و گوشی پشت سر هم زنگ بخورند؟



امضاء: خزنده ی عجیب الاعصاب  

روز 321: کلکسیون

تلویزیون چند میزانی از "دانوب آبی" را می زند و تمام می شود... می رود روی مخم! می پرم پشت کامپیوتر و توی منوی استارت سرچ می کنم: blue danube یک دل ِ سیر گوشش می دهم... یادم به lacrimosa ی موتزارت می افتد. آن را هم خیلی وقت است گوش نکرده ام. هیچ ربطی به دانوب نداشت ها... مثلا اگر قرار بود ربط داشته باشد, باید می رفتم سراغ چایکوفسکی, یا اپرای کارمن بیزه. ولی همینطوری ویار بود. رفتم توی فایل موتزارت و پیدایش نکردم... لعنت! خب اشکال ندارد, به جایش cotillon گوش کردم.


می خواهم سوئیچ کنم روی دوره ی رمانتیک. از فولدر موتزارت بیرون می آیم ولی قبل از اینکه از فولدر کلاسیک هم بیرون بیایم, بتهوون نظرم را جلب می کند. حیف همه خوابند وگرنه یک دل سیر سمفونی 7 ش را گوش می کردم و تا آخرین لحظه اش دیوانه می ماندم. ولی قید بالا و پایین سمفونی را می زنم و می روم ناخنکی به egmont می زنم. خدایا... چند وقت بود که اینها را گوش نکرده بودم؟! حالا دیگر حواسم به دور و برم نیست. مثل گرسنه ی قحطی زده ای هستم که رسیده پای یک سفره ی شاهانه. البته متاسفانه با همان تبصره ی "همه خوابند"... حالا شوبرت, impromptu سل ماژور, چقدر ظریف است این قطعه, چقدر ظریف است... خب بس است دیگر زیادی عاشق شدم! اگر شوبرت اینجوری اش را دارد,، اینجوری اش را هم دارد! یک شیطنت دوست داشتنی... دیگر سراغ کوارتت هایش نمی روم چون نمی شود آمد بیرون ازش. شوپن و برامس و بیزه را که همیشه گوششان می دهم رد می کنم، می روم سر وقت چایکوفسکی.autumn song همانی که ماه اکتبر ساخته، احتمالا به مناسبت منفی 100 سالگی ِ من. اورتور 1812 خیلی طولانی هست! شاید اگر ظهر بود گوشش می دادم، بعدش هم isle of dead راخمانینف را گوش می دادم، ولی الان وقتش نیست. دنبال یک حسن ختام می گردم... می روم سراغ یک حس کمرنگ مازوخیستی! آهنگی که ازش خاطرات تلخی دارم، ولی خودش را از ته قلبم دوست دارم. cafe club 1930 پیاتزولا. فلوت... گیتار... دوئت دوستانه و کاملا زمینی. یک حرف خیلی ساده، نه از جنس آسمانها! شاید یک رقص دو نفره ی شیرین، سرایش داستانی غمناک، و حلول امید تازه به تن زندگی. پیاتزولا را توی این قطعه، بی نهایت زیاد دوست دارم. مهم هم نیست چقدر خاطره ی بد بهش منگنه شده باشد...



یادم باشد باز هم از این گشت و گذارها توی کلکسیونم داشته باشم. یک وقت خوب، توی تعطیلی دو سه روزه. صبح تا شب. با مخلفات البته. یک فنجان فرانسه. یک پاکت سیگار با فندک کلیپر، ترجیحا شب باشد. تنها. صدا.

امضاء: خزنده ی آهنگین