بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 348: تله پاتیکال

امروز صبح (چهارشنبه در واقع) با یک خواب مزخرف در هم و برهم بیدار شدم. آن هم ساعت 5... تازه وقتی که 2 خوابیده بودم. اصلا دلم نمی خواست با این وضعیت دوباره بخوابم. بلند شدم نشستم پای سیستم و باقی مانده ی اکسل دانشگاه های "دوست" را هم تکمیل کردم تا از دانشگاه برایش بفرستم. از همان اول که بیدار شدم احساس کردم 1 تن حرف توی سینه ام تلنبار شده و می خواهد از چشم و گوش و دهنم بپاشد بیرون! یک نفس عمیق کشیدم و چندبار با خودم تکرار کردم که:"این همون حس مزخرف نصفه شبیه که همیشه گرگینه ت می کنه! هوا که روشن شد همه چیز تمومه." ولی چندان تمام نشد. رفتم دانشگاه و فایل را برای دوستم فرستادم تا جناب آقای فلانی آمد. از آنجا که هم اسم من هست، می توانم بهش بگویم خزنده ی 2. انصافا هم خزنده ی اصیلی هست. این روزها فقط با دو نفر می توانم از حرفهایی که دوست دارم بگویم و بشنوم. از آن جنس حرفهایی که برای یک لحظه هم که شده زندگی واقعی و تمام مشکلات بدمزه اش را بخاطرش از یاد ببریم و از بوستون داینامیکز و لاکهید مارتین و نیروی دریایی ارتش سلطنتی و اف-22 و  اقتصاد وحشتناک آمریکا و پیشرفت فاجعه ی چین و نوبل و نو آوری و مسائل ریاضی و هزار کوفت دیگر فقط بگوییم و خلاص. یکی از آن دو نفر همین جناب خزنده ی 2 هست.


راستش را بخواهید درست مثل گذشته هیچ حرفی از حرفهایم را تحویلش ندادم. اما همین که حواسم را ناخودآگاه (یا شاید هم خودآگاه) پرت کرد، سر ِ حالم آورد. اوج این حواس پرتی، حل یک مساله ی احتمالات عجیب و غریب بود که هنوزم بخاطرش توی شوک هستم! (اگر حوصله و علاقه اش را دارید بروید ادامه ی مطلب ببینید) خلاصه که بعد از تاریکی هوا هم از دانشگاه زدیم بیرون و یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای از تمام حرفهایی که توی دلم مانده بود شروع کرد حرف زدن. و حرف زد و حرف زد و من تمام پاسخ هایم را گرفتم. حرفش را قطع نکردم چون داشت آیتم به آیتم از روی تمام سوال هایم رد می شد و جواب همه شان را می داد. انگار فهرست درگیری های ذهنی آن روزم را برایش فکس کرده بودند، و حالا داشت مثل چک لیست به همه شان می رسید... بعد از یک دور شمسی قمری وقتی به تقاطع فلسطین انقلاب رسیدیم حرفهایش تمام شد، و سوالات من هم همینطور... به صبح فکر می کردم که روی پله های B3 نشسته بودیم و مسخره بازی در می آوردیم. 1 عدد از 0-20 انتخاب می کردیم و حدس می زدیم... و من از ده بار هشت بارش را درست حدس زدم و او 7 بار. این هم از وضع حرفهایش که ناخودآگاه افکارم را هدف قرار داده بود. امروز اگر کسی می خواست تله پاتی را اثبات کند، می توانست حسابی روی ما حساب باز کند!



سوالات البته حل که نشدند. ولی راه حلش را پیدا کردم. در واقع بهتر بگویم که فهمیدم حل نمی شود و همچنین فهمیدم که چطور می شود باهایش کنار آمد. خزنده ی 2  خوب طوری من را شیر فهم کرد. آخرش هم شروع کرد ادای دی لوئیس و تامی لی جونز توی فیلم لینکلن را در آوردن. و من هم دیالوگ های فرانک اسلید scent of a woman را رگباری از حفظ بازی کردم.  رسیدیم به ایستگاه حبیب الله، پیاده شد و یک بار سنگین از روی دوش من را هم با خودش برد.


امضاء: خزنده ی 1  

 

ادامه مطلب ...

روز 347: کاش سواد داشتی!

خیلی وحشتناک است آدم ها بتوانند فکر هم را بخوانند. بله خیلی وحشتناک... اما کاش برای یک روز تو می توانستی فکرم را بخوانی. کاش می توانستی به ناگفته هایم لا به لای چرندیاتی که به زبان می آورم گوش بدهی. کاش حرفی را که صد سال دیگر هم نمی توانم بزنم می فهمیدی... اشتباه کردم که در تمام عمرم نگفتم و نگفتم. چون دیگر نمی توانم بگویم. کاش کلاس تقویت زبان فارسی داشتیم تا شرکت می کردم و حرف زدن یادم می آمد. کاش سکوت آدم و رد نگاهی که به نقطه ای دوخته شده، تفسیر می شد. کاش سواد خواندن فکرم را داشتی.

پ.ن. فیزیکدانان عزیز... منتظر نوبل شما هستیم! بلکه مرهمی باشد بر دل خسته مان
امضاء: خزنده ی لال  

روز 346: نکاتی چند برای "نان اینجینیر" هایی که می خواهند راجع به "اینجینیرینگ" نظر بدهند

نظر دادن راجع به تخصص افراد، آنهم وقتی یک سانتی متر زیر دماغ یکی از همان متخصص ها نشسته ایم، تخصص ما ایرانی ها هست و بس! به پزشک های عمومی پیشنهاد می دهیم که جای آمپول قرص بدهند، به تعمیرگاه ها می گوییم نمی خواهد فیلتر هوای موتور را هر دفعه عوض کند، به تعمیرکار تلویزیون می گوییم مشکل از برد کنترلش هست (مطمئنیم!)، به لوله کش هم می گوییم همان لوله های چدن آزبست کار بگذارد و بیخیال پلی اتیلنی بشود.


امروز دیالوگی با یک غیر مهندس در باره ی یک پروژه ی مهندسی داشتیم که شنیدنش دود از کله ی هر مهندسی بلند می کند! قطعا صبر ِ من و دوستان من در این لحظه به بوته ی آزمایش سپرده شد و همین که طرف مقابل را با پایه ی صندلی نزدم شرحه شرحه کنم معلوم می شود که سربلند از این آزمایش الهی بیرون آمدم. بر اساس همین دیالوگ، لازم دیدم نکاتی چند در مورد مهندسی (مشخصا مکانیک و مشخص ترا رباتیک و مکاترونیک) اعلام بدارم تا یک وقت در صحبت با یک مهندس، جانتان به خطر نیافتد. بالاخره مهندس بی اعصاب هم پیدا می شود این دوره زمانه، همه مثل من از نوادگان ایوب نیستند که:


1- کار شما به عنوان یک مشتری این است که صورت مساله و بودجه ی در دسترستان را به تیم مهندسی اطلاع بدهید و دیگر ساکت بشوید. پیدا کردن بهترین راه حل برای صورت مساله یک پروسه ی دقیق و زمان بر است و قطعا از عهده ی شما بر نمی آید،  اگر بر می آید بگویید که خودم به شخصه بروم در ِ تمام دانشکده های فنی مهندسی ایران و جهان را گل بگیرم. پس سعی نکنید با نظر های مضحک آبروی خودتان را ببرید!


2- در روند ساخت یک دستگاه، طرح ساده تر الزاما به معنای قیمت تمام شده ی کمتر نیست. چه بسا اصلا رابطه ی معکوس هم داشته باشد. پس سعی نکنید با قیچی کردن متعلقات یک پروژه، قیمت را پایین تر بیاورید. همچنین مطمئن باشید تیم مهندسی سر راست ترین روشی که به نتیجه می رسد را انتخاب کرده. مطمئنا اگر راه ساده تری وجود داشت، اعضای تیم اولین افرادی بودند که از آن استقبال می کردند.


3- ایده های ناگهانی مغز نخبه ی شما در زمینه ی مهندسی نهایتا در ساخت اسباب بازی یا تعمیر کولر کمکتان بکند. برای ساخت یک سیستم کنترلی، یا یک دستگاه هیدرولیکی پنوماتیکی، یا طراحی یک برد الکترونیکی یا بالا بردن یک ساختمان 20 طبقه، باید به اندازه ی حداقل شش هفت سال مطالعات منسجم داشته باشید که بتوانید ایده های حساب شده و کارآمد از خودتان ترشح کنید. فکر نکنید می توانید برای طراحی یک سیستم هیدرولیکی ایده ای بهتر از ایده ی مهندسی بدهید که 24 ساعت شبانه روز 10 سال اخیر زندگی اش را با شیر سلنوئید و سیلندر پیستون های هیدرولیکی سپری کرده است.


4- n میلیون تومان هزینه ی نیروی انسانی برای انجام پروژه ای که سخت افزارش n میلیون خرج بر می دارد اصلا چیز زیادی نیست. حتی اگر توی یک هفته یا حتی توی یک روز انجام شده باشد. تیم مهندسی دارد نان تجربه ای را می خورد که با 10 بار زمین خوردن در تجربه های قبلی بدست آورده.


5- شما زمانی به مهندس نیاز پیدا خواهید کرد که بدانید مساله ی شما فقط به دست یک مهندس حل می شود. اگر می خواهید با زرنگی تمام در قالب جلسه ی توجیهی، راه حل را از زیر زبانش بکشید و خودتان بروید بسازیدش، بدانید که او دارد توی دلش بدجوری به شما می خندد! چون می داند اگر نقشه ی فول جزئیات طراحی را هم با توضیحات اضافه جلوی رویتان بگذارد، نمی توانید قدمی از قدم بردارید. قدرت مهندسی نصفش در اطلاعات است و نصف دیگرش در مهارت پیاده سازی


6- مهندس، راه حل شما برای فرار کردن از قیمت بالای یک کالا نیست. وقتی یک شرکت با سابقه دارد یک محصول تولید انبوه را با قیمت n تومن به شما می فروشد، یک تیم چند نفره ی مهندسی همان محصول را با قیمت 3n تومن برایتان تهیه خواهد کرد. این حلقه ی اتوماتیک حمایت از تولید را هرگز نمی توانید بشکنید.



بهتر نیست هر کسی کاری که بلد است را بکند و تز های تخیلی در مورد کار دیگران ندهد؟ اینجوری شاید آمار قتل هم پایین بیاید.


امضاء: خزنده ی مهندس  

روز 345: این تن بمیره این یک بار!

برادر. دوست عزیز. اسمت هر چیزی که هست، خدایا، نیروی مطلق، روح طبیعت، نیروانا، پروردگار... هر کسی که مسئول امور این دنیای قاطی پاتی هستی! سه سال هست هی سرد و گرم می کنی من بدبخت را. هی می شود، هی نمی شود، هی خوشحال می شوم، هی توی ذوقم می خورد... می دانم، خودم می دانم آدم باید دنبال 1000 تا کار بیافتد تا یکی اش درست بشود. ولی تو هم باید بدانی من دنبال 999 تا کار رفته ام تا الان و نشده! الان نوبت شدن هست. این یکی فرصت فوق طلایی هست! لطفا، Please، Por favor, Bitte, S'il vous plait این یک مورد را یک دستی بگیر که درست پیش برود! انصافا کم نیست که این همه وقت گذاشتیم پای ماجرا؟ یعنی باید بیشتر از این تلاش کنم؟ خیلی نامردی می شود اینطوری! تازه من که نیستم. آن سه چهار نفر دیگر هم دوبرابر من دارند تلاش می کنند. کم هست هنوز؟ نیست دیگر اذیت نکن!


ببین من آزارم به یک مورچه هم نمی رسد. بخاطر این بی خطر بودنم هم که شده یک جایزه بده دیگر! فردا صبح بیدار شو قشنگ، روی کار من تمرکز کن. امداد غیبی برسان. دوست دارم فردا شب با دل خوش قدم بزنم توی پیاده رو به سمت ایستگاه مترو. من زیاد مزاحمت نشده ام توی این چند سال. خودت در جریانی که. این یک مورد خیلی مهم بود که مصدع اوقات شدم.


با تشکر. روز و شبت بخیر

امضاء: خزنده ی منتظر  

روز 344: اپلایر

من ته تهش هم هیچ چی اگر نشدم، کار گیرم نیامد، خارج نرفتم، ادامه تحصیل ندادم، دختر یک آقای پولدار را نگرفتم، دزدی و اختلاس نکردم، باز هم یک آپشن جلویم باز است. اینکه بروم یک آژانس اپلای بزنم تجربیاتم را به فروش برسانم.


اول ها که انگار سایت ها را به خط میخی نوشته بودند. هر چی می گشتم مگر اطلاعاتی پیدا می شد؟ بعدش کم کم دستم راه افتاد تا رسیدم به اینجا. الان چشم بسته در 24 ثانیه ماکزیمم، شرایط admission requirement را پیدا می کنم، پیج اساتید را باز می کنم و فیلد های مورد علاقه شان را لیست می کنم، آدرس lab ها و center ها را هم در می آورم. یکی از دوستان که حسابی عاصی شده بود از دست این فرآیند دانشگاه پیدا کردن، دیروز و پریروز مرا کشاند برد خانه اش که بشینیم با هم دانشگاه پیدا کنیم. برگشت گفت:" مثلا فلان دانشگاه رو ببین تو که می گی راحت پیدا می شه... هیچ اطلاعاتی نیست توش" من هم همینطور که داشت حرف می زد همه ی اطلاعات همان دانشگاه فلان را برایش آوردم. الان احساس می کنم یعنی در این حد تخصص پیدا کرده ام!


البته دانشگاه پیدا کردن خودم تمام شده. لیستم را بسته ام و دیگر وقتم را در بست گذاشته ام پای خواندن خود رشته ام، پیدا کردن مقاله، حرف زدن با اساتید و غیره. ولی فعلا نیمچه خیرمان به این و آن می رسد سر همین جور کردن اطلاعات اپلای. خلاصه که اگر هیچ کاره شدم، می توانم یک آژانس اپلایینگ بزنم و بشوم اپلایر


امضاء: خزنده ی کارآورین