بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 384: آش بیشتر و زن بلوند

امشب بعد از مدتها گفتگوی جذاب و تازه ای با یک نفر داشتم. اینکه چطور سر و کله اش پیدا شد و اینکه راجع به چه چیزهایی حرف زدیم بماند. ولی وسط حرفهای سه نفره مان بود که بحث بر سر این پیش آمد که تغییر می کنیم که چه چیزی بدست بیاوریم... می رویم تا به کجا برسیم. نمی رویم تا چه چیزی را نگه داریم. انقلاب می کنیم تا کجا برویم. حمایت می کنیم تا چطور باقی بمانیم؟  امشب بود که با یک مثال عملی، به دو نفر دیگر ثابت کردم که خیلی وقتها "هیچ چیز" از خودمان نمی دانیم. مثالش هم این بود: راجع به خودت این چهارتا سوال را جواب بده:


1- بزرگترین دستاورد زندگی ات تا الان؟

2- بزرگترین شکست زندگی ات تا الان؟

3- بزرگترین هدفت برای آینده؟

4- بزرگترین خطری که آینده ات را تهدید می کند؟


معمولا دومین سوال راحت ترینشان هست و چهارمی سخت ترین. طنز قضیه هم همین هست. اینکه ما چقدر شکست هایمان خوب یادمان می ماند ولی باز هم به فکر پیشگیری از فاجعه های بعدی نیستیم. اولی را کمتر کسی می تواند جواب بدهد، نه که حافظه ی بلند مدتمان مشکل داشته باشد، و نه که زندگیمان بی ثمر باشد، صرفا بخاطر اینکه درست و دقیق استاندارد هایمان برای زدن برچسب "بزرگترین دستاورد" را نمی شناسیم. هنوز نمی دانیم چه چیزی را باید ارزشمند بدانیم. هنوز نمی دانیم نقطه ی عطف ما در زندگی کجا بوده... سومین سوال ولی خوراک همه مان هست! آنقدر حرف های قلمبه سلمبه بلدیم که بیا و ببین. از مفید واقع شدن برای جامعه و خوشحال کردن پدر و مادر بگیر تا نجات کره ی زمین و برقراری صلح جهانی. ولی حالا بنشینیم ببینیم کداممان به یک دانه از اینها می رسیم یا نه.


خلاصه که انقدر بهمان گفتند خودت را بشناس که تبدیل شد به شعار. بدبختی همین هست که هر حرف درستی که باشد، هزار بار گوشزد می شود و چون هزار بار گوشزد می شود، تبدیل به شعار می شود ergo دیگر توجهی بهش نمی کنیم. نتیجه ی تست MBTI مان را می دانیم (تازه اگر بدانیم!)، یک عددی هم به عنوان آیکیو بلدیم، فال متولد ماه تولدمان را هم خوانده ایم، تعریف و تمجید دوستان و آشنایان از خودمان را هم حفظ شده ایم؛ و خودشناسی مان شده همین چیزها.


آخر های کتاب بارُن درخت نشین بود. کوزیمو روندو دلش به حال مردم انقلابی اش سوخته بود و آمد پایین بهشان گفت هر درخواستی دارید بنویسید آویزان کنید روی این درخت. بگویید که چرا می خواهید انقلاب کنید، و دنبال چه چیزی هستید... یکی شان نوشته بود: بلکه آش بیشتر گیرش بیاید. یکی شان زن بلوند می خواست. یکی شان ...

امضاء: خزنده ی خود نشناس  

روز 383: در باب تربیت انسان

ظاهر قضیه این بود که همه چیز از انیگما و جنگ جهانی شروع شد. ولی در اصل معلوم نیست آلن تورینگ ایده ی ساخت یک ماشین محاسبه گر را از مغز انسان الهام گرفت یا خیلی تصادفی بعد ها معلوم شد که مغز ما هم انگار (به قول معروف) یک ماشین محاسبه گر الکتروشیمیایی هست. حالا فلاسفه ی ذهن و محققان علوم کامپیوتر نسبت به باقی دانشمندان،‌خودشان را بیشتر صاحب "مغز بشریت" می دانند! چون انگار کامپیوتر مدل دقیق تری را نسبت به مدل های قبلی از ذهن انسان نشان می دهد. اوپن پرابلم هستی انسان و مهم تر از آن، "من"ی که توی بدن فیزیکیمان جا خوش کرده، بازیچه ی دست همه شده است. از جامعه شناسان و روانشناسان بگیر تا بیولوژیست ها و ژنتیست ها (کسی که محقق علم ژنتیک هست می شود ژنتیست؟!). جامعه شناسی می گوید فرهنگ و جامعه ما را می سازد. ژنتیک می گوید ژن ها، روانشناسان به آن 2-3 سال اول زندگی گیر می دهن؛ الان هم دور، دور ِ کامپیوتری هاست.


خلاصه اینکه بخشی از این علوم کامپیوتر که دستپخت مهندسان و بیولوژیست هاست، حسابی جای خودش را توی دل ما پیدا کرده. هم از این جهت که پیشرفت فوق العاده ای در بحث هوش مصنوعی بود، هم مدل کارآمدی برای مدل سازی مغز انسان. و آن هم چیزی نیست جز مدل شبکه ی عصبی. مدلی که من می خوام به کمک آن یک کمی حرف بلغور کنم توی این پست...


باز هم بخواهم خلاصه بگویم، الگوریتم یادگیری و شبکه ی عصبی ادعا می کند که:" شبکه ی متشکل از نورون های ما که یونیت های activation function ی هستند، یک زمینه ی ثابت و خنثی برای یادگیری ما آدمها بحساب می آیند. این شبکه ی خام را با یک سری training set آموزش بده، تا شبکه چیزی را که می خواهی یاد بگیرد. training set هم یعنی الف آنگاه ب. مقدمه ها را نشانش بدهی و بعد هم بگذاری نتیجه را ببیند. مثلا... فرزند شما به سنی رسیده که با مفهوم "مکالمه" آشنا هست. می داند این ابزار برای برقراری ارتباط تدوین شده. کسی را می بیند که حرف می زند، و کسی را می بیند که گوش می دهد. ولی هنوز وسیله ای به نام "تلفن" را نمی شناسد. اولین باری که یک بچه با تلفن آشنا می شود زمانی هست که تلفن "زنگ می خورد" و شما می روید گوشی را بر می دارید و می گویید: "الو؟" این همان کاری هست که بچه های کوچک انجامش می دهند و ما هم غش غش می خندیم و شیرین کاریشان دلمان را قنج می برد! بعد که با پدیده ی تلفن آشنا شد، یک کمی حواسش جمع تر می شود و می بیند شما گوشی تلفن را بر می دارید و شروع می کنید به حرف زدن. از قبل هم می دانسته که حرف زدن باید با دو نفر انجام بشود. پس تلفن هم انگار "یک نفر" هست! و شما همانطور که با دوستتان حرف می زنید، با تلفن هم حرف می زنید. بعد از مدتی که صدای پدربزرگش و عمویش و آدمهای آشنای دیگر را از توی تلفن شنید، می فهمد که شما با خود تلفن صحبت نمی کنید، بلکه از طریق تلفن با کس دیگری حرف می زنید. شاید اول ها فکر کند آن آدمها توی تلفن هستند! ولی در ادامه از این اشتباه هم در می آید و بالاخره شبکه ی عصبی ذهن کودک "تلفن" را با شکل وسیله اش و نوع کاربری اش برچسب می زند و در خودش ذخیره می کند.


برای همین هم هست که مثلا می گویند وقتی بچه ای حرف بدی می زند، دعوایش نکنید. چون جلب توجه برای بچه به معنای پاداش هست. و "الف آنگاه ب" ای که شبکه ی یادگیری ذهن بچه دارد دریافت می کند این است که:"هر وقت من فلان کلمه را می گویم به من توجه می شود" و برای همین هم هست که بچه ها بیشتر به رفتارتان حساس هستند تا به حرفهایتان. بچه ی شما موبایل را می شناسد و می بیند هر زمان که زنگ خورد، بلا استثنا با سرعت تمام می روید سراغش و شروع می کنید کار کردن با آن. در حالیکه اگر کسی صدایتان کند، شاید یک "الان میام"ی می گویید و یک دقیقه بعد می روید پیش فرد مذکور. پس می فهمد که اولویت پاسخ به گوشی موبایل بیشتر از پاسخ دادن به یک انسان است. و می فهمد که وقتی از سرکار می آیید قاعدتا باید بروید سری به ایمیل و خبر آنلاین و یوتیوب و تلگرام بزنید و بعد بیایید یک سلامی هم به باقی اعضای خانواده بکنید. می فهمد که گفتگوی منطقی و بلند مدت اصولا جایی در برقراری روابط ما ندارد. چون یا همه چیز باید با سکوت حل بشود یا با دعوا. می فهمد که نقد کردن و تفکر انتقادی چیز بدی هست. چون کسی جرات ندارد به شما حرفی بزند و از شما انتقاد کند.  همه ی این training set ها را شما و ما به خورد کوچکترها می دهیم و 2 سال بعد تعجب می کنیم که چرا این نسل جدید انقدر معتاد لپ تاپ و تبلت و گوشی شده است.


این حرفها که همان حرفهای تکراری و شعار "فرزندانتان از شما یاد می گیرند" بود. چیز جدیدی نبود؛ در واقع می خواستم این را از شما بپرسم که: چند درصد نیاز های ما واقعا ریشه در سالیان دور و دراز دارند؟ چند درصد نیاز ها، توی همین یکی دو ساله به ما تحمیل نشده اند؟ اگر فکر می کنید شبکه ی یادگیری شما کارش را تمام کرده و یک گوشه افتاده سخت در اشتباهید. شما هم 24 ساعت روز دارید training set دریافت می کنید و آموزش می بینید. شما هم آموزش می بینید که برقراری ارتباط از طریق تلگرام خیلی راحت تر از تلفن زدن هست. یاد می گیرید که برای شاد بودن باید به کانال های طنز join شد به جای اینکه بروید یک مجله ی کاریکاتور ورق بزنید. یاد می گیرید که حوصله سر رفتنتان را با سلفی و داب اسمش رفع کنید نه با یک کتاب یا بازی کامپیوتری یا شهر بازی و پیک نیک. من نمی گویم تلگرام و کانال و سلفی چیزهای بدی هستند. فقط می خواهم بپرسم: آیا اعتیاد ما به اکسسوری های یکی دو سال اخیر واقعا ناگزیر بوده است یا نه؟ یک طرف طیف پاسخگویی به این سوال "پدربزرگ" ها جا دارند. کسانی که در جواب به سوال می گویند:"ای بابا زمان ما ..." و طرف دیگر طیف هم "به روز ها و آپدیت شده ها". واقعا پاسخ درستی شاید برای این سوال وجود نداشته باشد و پاسخ هر کس به شخصیتش بر گردد. یک کارکتر دینامیک و برونگرا شاید همگام با آخرین اکسسوری های سبک زندگی مدرن جلو بیاید و اصلا حوصله اش نشود از دور یک پدیده را نگاه و قضاوت کند. یک کارکتر استاتیک و درونگرا هم همیشه مخالفتی در برابر تکنولوژی و "تازه" ها داشته باشد و به همان کتاب و شطرنج و گوشی 1100 و دور همی های دوستانه اش بچسبد. اما اول و آخر من فکر می کنم شاید بد نباشد مکانیزم "ذهن انسان" را در برابر training set های جدید زندگی بدانیم. اینکه چقدر ساده "عادت" می کنیم. اینکه چقدر ساده یک آپشن تبدیل به اکسیژن ضروری زندگی مان می شود. اینکه چقدر می توانیم ساده تر از این زندگی کنیم و نمی کنیم یا چقدر می توانیم مدرن تر از این باشیم. اصولا یک حقه ی بازار ارائه ی کالا به ما این است که توی مغزمان فرو کند که"هر چیزی که در اختیار توست، برای توست" و اینترنت هم همه چیز را که در اختیار ما قرار می دهد. شاید بهتر باشد هر از چندگاهی ورودی های زندگی را فیلتر کنیم. و برای خودمان "سبک"ی در زندگی داشته باشیم. پسری باشیم که حوصله ی کلیپ های 20 ثانیه ای شبکه های اجتماعی را ندارد. یا دختری که از ادا در آوردن های داب اسمش و اینستا خوشش نمی آید و دوست دارد وقتش را با عکاسی کلاسیک با دوربین های آنالوگ و پیدا کردن سوژه های ناب بگذراند  یا خزنده ای که حال آپدیت کردن 100 تا پروفایل توی 100 تا شبکه ی اجتماعی را ندارد. دانشجویی که نمی خواهد راجع به تلخترین اتفاق جامعه، مسخره ترین جوک ها را بشنود، کارمندی که دوست ندارد بجای بازی با بچه هایش و گفتگوی صمیمانه با همسرش، 50 تا سایت خبری را دنبال کند، مادری که به جای کورکورانه بلعیدن نکات علمی بدون منبع شبکه های احتماعی، می رود یک کتاب 100 صفحه ای شیوه ی تربیت فرزند می خواند، پدری که هنوز عشقش این است که چایی از دست فرزندانش بگیرد و بنشیند کتابش را بخواند... همین!

امضاء: خزنده ی سردرگم  

روز 382: Telechess

اگر شطرنج دوست داری که هیچ... اگر دوست نداری، فرض کن شطرنج دوست داشته باشی. بعد حوصله ی بازی با کامپیوتر هم نداشته باشی. مخصوصا اینکه اصلا عادت داشته باشی دستت فقط به مهره برود. بعد هیچ کسی دور و برت شطرنج دوست نداشته باشد غیر از یک نفر که او را هم ماهی یکی دوبار ببینی، آن هم برای نهایتا یک ساعت.



امشب یکی از دوستان را خر کردم که راضی بشود به این تله شطرنج ها که هر کسی هر زمان دلش خواست حرکتش را برود و به آن یکی اطلاع بدهد. بالاخره وقتی کمبود زمان یا حریف بازی یا هر دو را داری، لنگه تله شطرنج هم غنیمت است.


ـ تعریف "ثانیه" را می دانید؟

"ثانیه مدت زمانی است که اتم سزیوم-133 (Cs-133) در حالت پایه 9192631770 بار نوسان می کند." (ویکیپدیا)

به خدا تا قبل از خواندن این تعریف می دانستم ثانیه یعنی چه. الان یک کمی سر در گم شدم.


امضاء: خزنده ی دیپ بلو  

روز 381: مه

امروز روز خاکستری ای بود. صبح که بیدار شدم انگار یک پلاستیک کشیده بودند روی سرم. سینه ام سنگین شده بود و همه جا را کج و معوج می دیدم. بیرون را هم نگاه کردم سایه روشن مسخره ی خورشید از پشت گرد و غبار همیشگی شهر را هم روی درخت خشک های باغچه ی پایین پنجره دیدم. ماشین های لخ لخ کنان اتوبان را هم آنور تر دیدم که حوصل ی بوق زدن هم دیگر نداشتند. برای همین هم بود که صبح نرفتم سر کلاس... ولی یک حسی بهم گفت که کلاس ساعت سه را باید بروم. من هم شانه بالا انداختم و گفتم: اوکی.


ساعت سه رسیدم دانشگاه و رفیق کارشناسی مان را که برای ارشد هم همان دانشگاه خودمان دارد تبدیل انرژی می خواند دیدم. ملاقاتمان هم همانجوری بی حال و کم حوصله بود. البته برای من اینطور بود... دو دقیقه ای با هم حرف زدیم و من رفتم سر کلاس. آنجا هم چراغ ها نیمه خاموش بودند. استاد پروژکتور را روشن کرده بود. هیچکس حرف نمی زد. با بی حوصلگی نشستم و زل زدم به بغل دستی ام و سر تکان دادم یعنی که : چی شده؟ او هم زیر لبی گفت: کوئیزه... من هم بدون هیچ تعجب یا ترسی یک برگه در آوردم از کلاسورم و شروع کردم نوشتن. سوال کوئیز هم حوصله نداشت، بس که آبکی بود. آخرش هم که استاد گفت می توانیم یکشنبه تحویل بدهیم ولی با پنج نمره کمتر، برگه را گذاشتم جلویش. همه را نوشته بودم خب چرا باید می گذاشتم یکشنبه تحویل بدهم؟ جوابم هم بی حوصله بود البته!


بعد کلاس هم رفتیم پژوهشکده و بچه های شهرستانی همه دانه دانه رفتند ترمینال و من ماندم تنها با یک ربات بی حوصله تر از خودم. هوا هم تاریک شده بود. یکمی سرم را گذاشتم روی میز. از مغز بی حوصله ام هم هیچ فکری رد نمی شد... حتی منچستر هم امشب حوصله نداشت و خیلی آرام و بی صدا از چمپیونز حذف شد.


امروز فقط برای یک ثانیه تمام انرژی ام را از دست رفته دیدم. یک لحظه احساس کردم از مرداد سال پیش که کنکور را شروع کردم تا بهمن که کنکور را دادم و از بهمن که رفتم آزمایشگاه تا شهریور که آزمایشگاه بودم و از مهر که که کلاسها شروع شد تا همین 17 ام آذر، اینجا دیگر وقت کم آوردن است. امروز به مدت یک ساعت کم آوردم و تخلیه ی کامل انرژی شدم. بعد پیش خودم فکر کردم که چقدر مهم است یک منبع انرژی کنار دستت باشد. از هر نوعش. فقط یک چیزی که برت گرداند سر جایت؛ وقتی که شدیدا از جا در رفته ای


امضاء: خزنده ی بی حال  

روز 380: نوسازی به بهانه ی زنگ تفریح

یعنی مثلا من هم یک زنگ تفریحی دارم برای خودم!


همین تعمیرگاه بردن گیتار را می گویم. دیشب رفتم سر بزنم بهش و اوشون به من گفتند که آخر هفته درست می شود.


یا مثلا همین که همینجوری هوس کردم توی لوگو سازی بازی ManicMan شرکت کنم. حالا یکی نیست بگوید بابایت لوگو می زده یا مامانت. ولی خب پر رو بازی یعنی همین دیگر... شما هم یک موقعی خواستید مثلا زنگ تفریح کنید بروید گیتار بخرید و منتظر باشید بشکند. در همین حین که منتظرید بروید توی بازی لوگو سازی منیک من شرکت کنید، بعد که گیتار شکست بروید گیتار را بدهید تعمیر تا هم گیتار داشته باشید هم لوگوی وبلاگ.


امضاء: خزنده ی مفرح