بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

تعارف 89: Pink Panther theme- HenryMancini

موسیقی اش انصافا فوق العاده ست! درست مثل خود کارتون پلنگ صورتی...



هیچ وقت انقدر از نزدیک گوشش نکرده بودم!


Pink Panther theme- HenryMancini

روز 379: برخیز ای لازاروس

فردا گیتارم را می خواهم بسپارم به دست یک جیزِز تا دوباره زنده اش کند. فردا نام گیتارم را لازاروس خواهم گذاشت...


امشب شب نشینی بود و پسرعمه ی ۱۳-۱۴ ساله ام هم آمده بود. همانی که تنبک و سه تار هم بلد است. ولی با خودش هارمونیکا آورده بود و نشست برایمان dark eyes زد و لاو تم گادفادر. من هم یکهو به اندازه ی ۲۰ تن دلتنگی روی دلم حس کردم. از یک سال و نیم قبل که گیتارم شکست تا همین الان که هنوز هم دست به هیچ گیتاری نزده ام. بهش گفتم گیتار با ساز دهنی و فلوت خوب مچ می شود! گفتم چه پیاتزولا هایی که با هم نزنیم! گفتم که من چه قطعه هایی از باریوس می زدم. گفتم که همین dark eyes را هم می زدم ۵ سال پیش. گفتم باخ می زدم و تارگا... البته همه ی اینها را توی دلم گفتم. گفتم که فردا می برمش برای تعمیر. فردا می خواهم ببرمش تعمیر...


امضاء: خزنده ی دلتنگ  

روز 378: تو حواست به بمب باشد، من به چرخش زانوی پای تکیه گاه

از زمانی که ماشین های قلچماق یگان ویژه و امنیتی و اینها دم در ایستگاه های مترو نگه می دارند،کلا مکالمه ی افراد دور و بر شده تهدید داعش و وقایع پاریس. از زمانی هم که برایشان تعریف کردم ساعت ۱۰ شب دو تا مرد مشکوک را که چادر گل گلی سرشان کرده بودند و سریع از چهارراه ولیعصر رد شدند دیدم،می زنند توی سرم که: خاک بر سرت. اگه بمبی منفجر بشه مقصر تویی... من هم هی می گویم که خب برادران زحمت کش پلنگی پوش خدایی نکرده نابینا نیستند که. ۱۰ تایشان توی پیاده رو قدم می زدند. بعد دوستم می گوید هر روز به قیافه ی آدمها نگاه می کند تا تروریست ها را پیدا کند. من هم می گویم هر روز به پای مردم نگاه می کنم ببینم مکانیزم راه رفتن انسان یا به قول این مهندسی پزشکی ها gait چجوری هست.



حق هم با من بوده تا الان. دوستم بعد ۴ روز زل زدن به این و آن هنوز کسی را پیدا نکرده. ولی من بعد از۱ هفته چشم دوختن به پای تک تک آدمهایی که توی ایستگاه مترو از جلویم رد می شوند خیلی چیزها فهمیدم. مثلا اینکه می توانم ماهیچه ی پشت ساق پا را توی رباتم با یک آرتیفیشیال ماسل مدل کنم تا دیگر نیاز به موتور دورانی مفاصل نباشد. یا اینکه CPG قدم زدن انسان را می شود با دو عملگر پسیو در زانو و دو عملگر اکتیو در مفصل مچ پا تولید کرد... گردنم هم درد می کند از بس موقع راه رفتن به پاهای خودم خیره شده ام.


امضاء: خزنده ی حواس جمع  

روز 377: خشم اژدها

هر جوری حساب کردم دیدم یکبار برای همیشه باید جسارتی که بوی حماقت می دهد را تجربه کنم. راستش اگر اعصابم بخاطر امروز و فردا کردن خورد نبوداین کار را نمی کردم. ولی همه چیز دست به دست هم داد تا امروز به مسئول آزمایشگاه یعنی همان دانشجوی ارشدی که خوشی زده زیر دلش اس ام اس بدهم:


- سلام. خسته نباشید. من جلسه ی امروز دکتر دیگه نمیام از طرف من تشکر کنید از ایشون


جلسه منظور n امین جلسه ی پروپوزال بود که قرار بود برگزار بشود تا استاد گرامی ناز عالی را کاهش فرموده و بر سر من منت فرمایند پروژه را به عنوان استاد راهنمای دوم همراهی کنند. من هم دفعه ی قبل که شدیدا بخاطر طرز صحبت کردنش حرص خوردم دیگر دیدم این یک بار را باید آبرو نگه دارم! و بیخیال استاد دوم شدم و برگه ی استاد راهنما را امضا کردم و تحویل دادم...


حالا در ادامه چند جور اتفاق می تواند بی افتد:

۱- من با قدرت تمام موفق بشوم و همه ی آنهایی که به پروژه خندیدند و گفتند نمی شود را ضایع کنم.

۲- با سرعت تمام زمین بخورم و جلوی همه ی آنهایی که به پروژه خندیدند و گفتند نمی شود ضایع بشوم.


خوبی ماجرا این است که مساله مرگ و زندگی هست. همین انگیزه ی خوبی هست برای خسته نشدن. بالاخره شاعر می فرماید که اگر شکست بزرگی توی زندگی ات نخورده ای معلوم هست که هیچ وقت برای رسیدن به هدف بزرگ تلاش نکرده ای.


امضاء: خزنده ی خشمگین  

روز 376: واژه هایی برای خوانده نشدن

یادم نمی  آید که آدرس اینجا را به تو دادم یا نه. خوشبختانه صدایت هم که در نمی آید!کاش همان یک سال پیش هم همینقدر بی نظر بودی!البته بخواهم جانب انصاف را رعایت کنم در میان همه ی آنهایی که چرندیات به هم می بافند تو تنها کسی بودی که خودت می دانستی داری چرند می بافی. خلاصه که هر کسی متدی دارد توی حرف زدن و تو هم متد منحصر به فرد و جالبی داشتی. امشب که توی اینباکس ایمیل عکس پوستر اجرای چند ماه پیشتان را دیدم یادم آمد که بعضی وقتها چقدر صحبت کردن با تو لذت بخش بود. البته بعضی وقتها. آن وقت هایی که موتور چرت و پرت گویی هایت روشن می شد دوست داشتم مغزم را بکوبم روی صندلی سنگی ای که رویش نشسته ام. ولی خب احساس می کنم الان از آن وقت هایی بود که بودنت می توانست من را از شر افکار زیادی نجات بدهد. برای همین هم هست که لعنت به خودت... بدون اینکه باشی دارم برایت می نویسم.  در ضمن ببخشید که هنوز نتوانسته ام روی سیستم عامل جدید لپ تاپ »ویرگول» را پیدا کنم.


می دانی... یکی از حرفهایی که خودآگاه یا ناخودآگاه زدی تازگی ها خیلی توی ذهنم می چرخد. همانی که گفتی: تو با خودت هنوز توی سبک زندگی رودربایستی داری. داشتم فکر می کردم چه راه هایی که بدون هیچ دلیلی جز همین رودربایستی انتخاب نکرده ام.الان که فکر می کنم می بینم آن زمان های خنده دار ۲۰-۲۱ سالگی بیشتر خودم را می شناختم تا الان. الان البته پز خودشناسی ام گوش فلک را کر می کند ها.  ولی ندانسته هایم بیشتر شده. الان بدون اینکه به روی خودم بیاورم دارم توی زندگی ولگردی می کنم. الان مثلا برای خودم یک شرط گذاشته ام که هر غلطی که کردم مهم نیست... فقط توی مسیر کار و درس باقی بمانم. شاید همین شرط هم اگر نبود دیگر واویلا. ولی کلا که می بینم تویی که چندبار از طرف من متهم به گیج و منگ بودن در زندگی شدی بیشتر خودت را می شناختی تا من. حداقل اینکه راهت معلوم بود. حداقل اینکه من و تو یکجا بودیم ولی من برای دل خودم و تو برای ادامه ی مسیری که در زندگی انتخابش کرده بودی. خلاصه که همه ی آن حرفهای بار یکی مانده به آخر امم را بگذار کنار. تو کارت حرف ندارد! امیدوارم من هم برسم به نتیجه ای که توی خوش شانس با چشم بسته بهش رسیدی. و شرط می بندم خودت هم همین الان نمی دانی که چه راه درستی را داری می روی... می دانی از کجا می دانم؟ چون داشتی دستی دستی گند می زدی بهش ولی باز هم از خوش شانسی ات این اتفاق نیافتاد. بعضی ها چقدر شانس دارند!



انی وی... اگر اینجا بودی حالم بهتر بود چون حرف هایت بدون هیچ هدفی زده می شد. هر مشکلی که داشتی به کنار... این یک کار را نمی کردی هیچ وقت. اینکه یک حرفی را بزنی تا سر طرف را شیره بمالی و به هدفت برسی. همین ساده لوح بودنت تو را به خیلی جاها رسانده. اگر من ادامه ی راهم را خوب رفتم و یک تابستانی از تابستان های خدا خواستم اروپا گردی کنم و از قضا تو هم آنقدر موفق بودی که اجرایی توی یکی از کشور های اروپایی داشتی می آیم می نشینم روی صندلی اول و آخر کنسرت هم گل پرت می کنم سمتت و بعدش هم اگر حوصله داشتی می رویم یک جایی یک فنجان قهوه بخوریم و من همه ی این حرفها را بزنم. حالا شاید خودم دوباره همه شان را بلغور کردم... شاید هم همین صفحه ی وبلاگ را باز کردم جلویت و گفتم که: بخون


امضاء: خزنده ی گورکن