بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 402: خزنده ی آزمایشگاهی

1:

- تصور کن صبح بلند می شی و فقط خودتی و خودت. یه موقعیت post apocalyptic... خب سوال اول. اگه فقط بتونی یک نفر رو کنار خودت داشته باشی، کی رو انتخاب می کنی؟

- اوم... هیچ کسو.

- نه خب اگه خجالت می کشی فقط نسبتش رو بگو. دوستت، فامیل یا عضو خانواده...

- خجالت چیه؟! کس خاصی رو انتخاب نمی کنم

.

.

.

- خب سوال چهارم... اگه فقط یه وسیله ی نقلیه بتونی انتخاب کنی، چی انتخاب می کنی؟

- اوم... سفینه ی فضایی

- سفینه ی فضایی وسیله ی نقلیه س؟

- نیست؟

- جواب واقعی بده.

- به من می گی تصور کن از خواب بلند می شم همه محو شدن از روی کره ی زمین. بعد انتظار داری جواب واقعی بدم؟!


2:

من در حال زدن تست میلون MCMI

- نوشته "نوشیدن الکل هرگز مشکل جدی در کارم بوجود نیاورده"... خب بزنم بله یا خیر؟!

- بزن بله

- یعنی من الکل می خورم و مشکلی برای کارم بوجود نمیاد؟

- خب بزن خیر

- یعنی الکل خوردنم مشکل بوجود آورده برام؟

- چمیدونم! یه چیزی بزن دیگه...

...

- نوشته "تازگی ها حتی صبح ها هم احساس ضعف و بی حالی می کنم". خب من فقط صبح ها احساس ضعف و بیحالی می کنم. چی بزنم؟

- بزن بله

- آخه نوشته "حتی صبح ها"! بزنم بله یعنی اینکه 24 ساعت روز احساس بی حالی می کنم.

- بابا جان اصن من نباید توضیح بدم بهت. خودت هرچی برداشت می کنی

...

- انصافا این دیگه خیلی مسخره س! "پرهیز مصرف بیش از حد مواد مخدر یا الکل در گذشته برایم با دشواری هایی همراه بوده است" خب آخه نباید اولش بپرسه تو مصرف داشتی یا نه؟

- غلط کنم یه بار دیگه بهت پرسشنامه ی روانشناسی بدم پر کنی! بده ش به من لازم نکرده بزنی...

- خب یعنی چی آخه؟ بزنم آره یا نه؟ هر دوتاش می شه من مصرف بیش از حد داشته م. من فقط مصرف نرمال داشتم! (می خندم. می خندد)

- بده ش به من گفتم!


 به نقل از کتاب New approaches to qualitative research: wisdom and uncertainty


Wisdom comes with practice and experience, and understanding the need to respond to unpredictable circumstances. Ethics is a bit like jazz. It is about more than simply following the notes on the page.


امضاء: خزنده ی موشکاف  


تعارف 92: Amores Perros


You and your plans... You know what my grandmother used to say? If you want to make God laugh... tell him your plans


روز 401: سوییچ آف

خوشبختانه قبل از این وضعیت فاجعه باری که اطرافم رخ داده امتحانات تمام شد. هنوز همه چیز اول راه است ولی فرصت این را دارم که یکی دو روز از صفحه ی روزگار محو بشوم... بدترین خصوصیت اخلاقی ام این است که نمی توانم حرف مشکلاتم را با بقیه بزنم. این یک موردی که اتفاق افتاده است هم خودش به خودی خود غیر قابل بیان هست. برای همین همان محو شدن به مدت ۴۸ ساعت شاید بهترین راه حل باشد برای اینکه نفسی تازه کنم و دوباره بروم زیر آب. خوشبختانه فکر کنم این دو روز هم خانه تنها باشم.


هرچقدر هم بیخیال بمانم، یک جا دیگه حوصله ام از تحمل کردن سر می رود... امیدوارم شنبه ی هفته ی بعد همه چیز تمام شده باشد.


پ.ن. Plague بازی کنید!

امضاء: خزنده ی خاموش  

روز 400: یک توصیه

اگر هر از چندگاهی دعوا می کنید، اگر تنتان می خارد برای داد و بیداد کردن، اگر به هیچ وجه از مواضع خودتان کنار نمی آیید، مهم نیست در چه زمینه ای، در زمینه ی جرز لای دیوار گرفته تا انرژی هسته ای حق مسلم ماست، اگر کلا روزتان شب نمی شود مگر اینکه جر و بحث کنید، پس حتما پیش می آید که این جر و بحث و دعوا و بگو مگو ها توی یک جمع اتفاق بیافتد... اگر اینطور هستید، این را بدانید: توی یک جمع یا جلوی چند نفر دیگر دعوا کردن ضدحالی اساسی، حتی به رنگ قهوه ای هست توی حس و حال آن چندنفر بقیه. مثلا مثل همان اتفاقی که دو سه روز پیش برای من افتاد و وسط ۱۰ نفری که عین بچه ی آدم نشسته بودیم داشتیم درسمان را می خواندیم دو نفر با هم دعوایشان شد. کلا در یک لحظه همه چیز با هم می ریزد پایین و بعد از دعوا دیگر نه حال حرف زدن هست نه درس خواندن نه سیگار کشیدن نه هیچی. پس توصیه می کنم بهتان، اشکالی ندارد که دعوا می کنید، در هر سنی، با هر نگرشی، اشکال ندارد کلا مغزتان با جر و بحث تیون می شود، بکنید، به درک، ولی تا حد امکان در جمع دعوا نکنید، اگر می کنید هم سریعتر عمل مضحک و خنده دار آشتی کردن را انجام بدهید. چون از آن به بعد بقیه باید هی حواسشان باشد که «این با اون مشکل داره» .


بعله امروز بروم به آن دو نفر گوشزد کنم که من حوصله ی این محتاط کاری ها را ندارم اگر نمی خواهند عین آدم بنشیند با هم در یک اتاق، من کلا هر دوتایشان را بی اندازم سطل آشغال... کم توی زندگی عقب مانده نداریم که حالا دلم بخواهد برای رفتن دوتا عقب مانده تنگ بشود.



پ.ن. فرانچسکا توی وبلاگش یک تگ برای نوشته هایش دارد به اسم «در میان مشنگ ها»! بدجوری می چسبد این برچسب گاهی اوقات!!!



امضاء: خزنده ی به طرز خشونت باری صلح طلب  

روز 399: زندگی روی دور تند

هست زمانی که یک نگاهی به خودم می کنم، یک نگاه به دور و برم، بعد ۲ روز می آیم عقب، دو روز هم می روم جلو، یک مستطیل بزرگ با طول ۴ روز و عرض ۱۰ کیلومتر می کشم روی نقشه ی زندگی ام، و می بینم حتی یک اتفاق قابل توجه هم توی این مستطیل وجود ندارد. نه یک اتفاق نه شانس نه حادثه نه هیجان... بعد حرصم می گیرد می آیم اینجا بنشینم آنقدر زل  بزنم به کراسر چشمک زن تا یک چیزی بتوانم بنویسم. ولی نمی توانم بنویسم. پس بیخیال می شوم و با قبول اینکه زندگی فعلا هیچ چیز برایم ندارد برمی گردم سراغ کارهایم.


زمانی هم هست، مثل امروز، که باید ده دوازده تا پست را بچپانم توی یک پست و اینجا بگذارمش، تا مبادا خاطراتی از این بخش زندگی ام گم بشود،  و بعدا که آمدم اینجا خودم را بخوانم ببینم که: ئه!! پس چرا بعضی اتفاقات خوب و هیجان انگیز ثبت نشده؟! این زمان ها قیافه شان مثل دکمه ی فست فوروارد ضبط صوت هست. مثل همین یک هفته که:


- در ادامه ی سرکشی به کتابفروشی های مورد علاقه ی سالهای دورم، که خیلی ناجوانمردانه و ناباورانه ازشان دور شده بودم، و به منظور بازپروری حس شیرین کتاب و کتاب خری و کتاب خوانی و کتاب گویی، با دو تن از دوستان دانشگاهی سری زدیم به شهر کتاب خیابان شریعتی (حوالی مطهری). و اگه چه کتاب هایی که می خواستیم را نداشت، اما یک ساعت لذت بخش را سپری کردیم... بعدش هم آمدیم خودمان را فرو کردیم توی یک مغازه فست فودی و حین خوردن غذا، دوستم از خاطرات رستوران رفتن ترکیه و لهستانش گفت که وقتی الان هم بهش فکر می کنم دوست دارم با صدای بلند بخندم!


- امتحان دوم را هم دادیم. و علی رغم دو تا سوتی مسخره (باز هم مثل همیشه) فکر کنم بتوانم از استاد نمره ی کامل را بگیرم. پروژه ی درس سوم هم تمام بشود به یک رکورد تازه در دانشکده مان دست پیدا خواهم کرد! یک چیزی توی مایه های گینس


- دیشب در عرض بیست دقیقه بارش تگرگ زمین را سفید کرد و در عرض بیست دقیقه رعد و برق چشم ما را کور کرد و در عرض بیست دقیقه فضای روبروی خانه به همراه اتوبان زشت اما دوست داشتنی اش رویایی شد و در عرض بیست دقیقه من پرواز کردم و برگشتم سر جایم. البته همین الان که اینجا در خدمت شما هستم، نگاهی به بیرون می اندازم و می بینم کثافت باز شهر را ور گرفته


- پروژه را بیشتر از ۳۰ درصدش پیش نبرده ام. ولی باید تا آخر دی تحویل بدهم. خب الان که امتحانات اصلی تمام شد می خواهم از سر بگیرمش. امیدوارم تمام بشود... نمی توانم به خودم لعنت بفرستم برای قبول کار چون شدید به پولش نیاز داشتم


- فیلم Her را دیدم و باید یک تعارف مفصل ازش بزنم! هر چند... فکر می کنم غیر از من همه دیده بودند این فیلم را.


- دیشب به رسم عادت همیشگی از ۱۷ سال قبل، وقتی کلید انداختم و آمدم داخل، مادرم سلام علیک کرد و گفت: ۲۰ می شی؟ من هم گفتم: آره... او هم خندید. من هم گفتم: نخند! واقعا ۲۰ می شم. او هم وسط خنده اش تعجبید و گفت: جدی؟ من هم گفتم: آره. به احتمال زیاد معدل این ترمم فول می شه. بعد هم رفتم توی اتاقم و وقتی برگشتم پدرم برگشت گفت: ببین پس می گن آمریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه چرت می گن... ببین آمریکا چه می کنه! منظورش من بودم، و اختلاف معدل ۱۳.۶۸ کارشناسی ام با ۲۰ ای که احتمالا این ترم بگیرم، و دلیل این اختلاف که همانا ادامه ی تحصیل باشد. البته به آنها هم گفتم که سوییس بهتر است! اگر راهم بدهند.


امضاء: خزنده ی مشروح خبری