بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 406: اگر نقشه ی گنج بود خبرتان می کنم!

شبکه ی عصبی انسان متشکل از میلیارد ها نورون و یک سیستم مرکزی عصبی که شامل مغز و نخاع می شود، سیستم جالبی هست. می شود با تقریب خوبی ادعا کرد که جنس  این سیستم در تمام نواحی بدن شما ماهیتی یکسان دارد. مثلا جنس نورون های گیرنده ی پوستتان تقریبا مشابه با نورون های گیرنده ی سیگنال های بینایی هست که از طریق چشم دریافت شده است... حداقل اینطور به ما گفته اند و اگر اشتباه بود، فحشش را به اساتید بدهید (خواستید لعنت کنید بگویید اسم و رسم را کامل بدهم که در حق بقیه اجحاف نشود). خلاصه که داستان از این قرار است که با توجه به ماهیت یکسان این نورون ها، سیستم عصبی انعطاف پذیر است؛ یعنی اگر بخشی از آن آسیب ببیند، بارش را بقیه ی نورون ها می توانند به دوش بکشند. مثالش هم زیاد است، مثلا می گویند اعصاب بویایی یک موش کور را به یک چشم پیوند زده اند و دیده اند که موش کور توانسته ببیند. یعنی چشم پیوند زده شده در برابر نور از خودش حساسیت نشان می داده. تنها کاری که باید بکنید این است که سیستم عصبی تان را train کنید. همان «آموزش» خودمان. یعنی شما اگر حوصله داشته باشید و ۱۰ هزار بار بنشینید جلوی نور، چشمتان را ببندید و سعی کنید نور را «بو بکشید»، و بعد بروید توی تاریکی و سعی کنید عدم نور را هم «بو بکشید» آنوقت احتمالا می توانید قوه ی درک روشنایی با استفاده از حس بویایی را در خودتان پرورش بدهید. حداقل که اینطور به ما گفته اند. و همان فحش و این حرفها که رجوع شود به چند خط بالاتر.


شاید بشود پدیده ی «حس ششم» را هم به شکلی به این ماجرای شبکه ی عصبی ربط داد. حتما دیده اید معلم هایی را که انگار پشت سرشان چشم دارند. یا آنهایی را که به طرز عجیبی حضور یک نفر پشت دیوار را تشخیص می دهند. پیش بینی یک تصادف یا افتادن یک بچه از پله، حس کردن فاسد بودن غذا بدون چشیدن یا بوییدن آن... هر حسی که شما بدون قوه ی حسی مرتبط با آن درک می کنید احتمالا به همین آموزش دیدن شبکه ی عصبی مربوط است. شاید مثلا می توان با بیرون آوردن زبان مزه ی رنگ ها را چشید، یا با  اعصاب لامسه ی پوست پس گردن، پشت سر را دید.


همه ی این مقدمه ها برای این بود که بگویم تنفر بی حد و حصر من از اینکه کسی به هنگام کار با لپ تاپ، یا گوشی، یا خواندن یک کتاب، بیاید و پشت سرم بایستد و بدون هیچ حرفی و اجازه ای به آن زل بزند، باعث شده که پشت سر من هم چشم در بیاورد و من بتوانم حضور فضول های فوق الذکر را با دقت خوبی تشخیص بدهم. البته قبل از اینکه به قدرت های occult خودم متوصل بشوم (واژه ی occult را از کتاب 1100 یاد گرفتم و دوست داشتم اینجا که جایش بود ازش استفاده کنم و به کسی هم ربطی ندارد) بعد از مستقر شدن در یک محیط جدید، همیشه روبرویم دنبال یک آیینه یا شیشه می گردم که ببینم می توانم هوای پشت سرم را داشته باشم یا نه. البته یک دکمه ی خاموش شدن مانیتور، روی لپ تاپ هم وجود دارد که معمولا برای غافلگیر کردن فضول، از آن استفاده می کنم؛ بدین صورت که یکدفعه دکمه را می زنم و از توی مانیتور خاموش زل می زنم به بازتاب فضول. و او هم قاعدتا متوجه می شود و سریع راهش را می کشد می رود. البته همین سه چهار روز پیش مورد داشتیم که موقع ایمیل زدن به استاد یک نفر آمد کنارم ایستاد و گردن دراز کرد و خیره شد به مانیتور.

- بفرما!!

- (یک خنده ی چندش ناک) دارم می فرمایم

- بی نزاکت برو گمشو اونور!

- (ادامه ی خنده ی چندش ناک) چرا؟

- به تو چه چرا! می گم برو!

و ادامه ی ماجرا که البته بدون زد و خورد فیزیکی با خوبی و خوشی به پایان رسید. یعنی می خواهم بگویم هستند کسانی که برای دید زدن لپ تاپ، گوشی و کتاب شما حتی طلبکار هم هستند، و از شما می خواهند به حق و حقوق شهروندی شان احترام گذاشته و اجازه دهید که تا هر وقت دلشان می خواهند دید بزنند. حتی اگر درخواست کردند که موس لپ تاپ را دستشان بگیرند و گشتی توی فولدر هایتان بزنند هم نباید متعجب شوید.


خلاصه که در کنار نکات آموزنده ای که در مورد شبکه ی عصبی انسان برایتان بلغور کردم، خواستم بگویم اگر احیانا عادت ناخواسته ی خیره شدن به گوشی و لپ تاپ و کتاب دوستتان را دارید، مراقب باشید که شاید عکس العمل نسبتا ناخوشایندی از طرف مقابل ببینید. و اینکه بگویم چیز خاصی هم که توی این دم و دستگاه ها نمی بینیم که! یا مقاله خواندن است یا گزارش کار نوشتن یا ایمیل زدن یا فوق فوقش فیلم دیدن. به نیابت از تمام زجر کشیدگان این عادت می گویم اگر چیز خیلی مهم و با ارزشی بود که باید حتما می دیدید، خودمان یک برگه ی «بشتابید بشتابید» می زنیم پشت صندلی مان تا بیایید حسابی دلی از عزا در بیاورید.

امضاء: خزنده ی سه چشمی  

نظرات 5 + ارسال نظر
افشین سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 14:22

معمولا پشت به دیوار میشینم :|
اون مقاله اول هم جالب بود.

اگه میز دست خودت باشه که تنها راه ممکن همین پشت به دیواره. ولی این کتابخونه ی لعنتی بر پایه ی ارضای نیاز به فضولی بچه ها طراحی شده. بیشترین فضولی ممکن در یک نقطه رو ایجاد کردن برات

میله بدون پرچم شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 17:55

سلام
بدبختانه موقعیت میز من سر کار جوریه که همه متوجه شده‌اند من وبلاگ دارم و تازگی‌ها چه کتابی خوانده‌ام!! با اینکه من فقط در مواقع استراحت و اینها باز می‌کنم وبلاگ را... خلاصه دارند دوستانه گوری برای من می‌کنند کم کم ...

سلام
اینکه چطور دووم آوردید توی اون اداره خودش جای بسی تعجب دارد!

میدیا سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 23:08

اینایی که در اتوبوس یا مترو یا تاکسی سرشون میره تو گوشیت... اینا یعنی همون حلقه گمشده ن

حلقه که نه. خود origin ن اینا!

آناهیتا دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 16:03

چه سوژه ی خوبی واسه عکس بوده,
فضول و بازتابش،یهویی :| :))

اوووج فضولی ملت وقتیه ک تو یه جای عمومی داری عکس یا فیلم میبینی, یهو سرتو میاری بالا میبینی شونصدوهفتاد نفر تو حلقتن :|

اون بخش نورون ها و اینارو ک گفتی یاد اون قسمت بریکینگ بد افتادم که گوستاوو، والتر رو واسه شام دعوت کرده بود و وقتی گوستاوو گفت بوی این غذا منو یاد بچگیم و مادرم میندازه والت شروع کرد به توضیح دادن اینکه کدوم بخش از مغز نمی دونم چی چی ش فعال میشه که فلان طور میشه و اینا, و میزبان به صورت :| :| بهش زل زده بود :|

به نظرم باید بک گراند گوشیت رو بذاری «نگاه نکنید فلان فلان فلان شده ها» بعد وقتی زیرچشمی دیدی یه نفر کله شو کرده توی گوشیت، یهو دکمه ی HOME رو بزنی که بک گراند معلوم شه. باحال می شه نه؟ ورژن جدید همون دکمه ی خاموش کردن مانیتوره که الان به ذهنم رسید

+ برکینگ بد رو ندیده م هنوز و روز به روز بخاطر تعریف باقی دوستان دارم مشتاق می شم ببینمش

آسمان یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 20:27

من همیشه یه جورى از لپ تاپ استفاده میکنم که کسى نتونه فوضولى کنه
مثلا رو تخت میشینم لپ تاپ هم جلوم.اینجورى دیگه راهى واسه فوضولى نیست
ولى حالا انقدرم بد باهاشون برخورد نکن.فوضولى جرم نیست.بیمارى است!بعله

خونه که مشکلی نیست. مساله توی پژوهشکده و آزمایشگاه و کتابخونه س که نمی دونم چه مرگیه همیشه میزا رو جوری می چینن که آدم پشتش به فضای اتاق باشه. انگار دکوراسیون چیده ن واسه فضولی!
+ بد برخورد نمی کنم. سعی می کنم درمانشون کنم. با کتک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد