بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 412: خان هفت

قوانین زندگی ساده ترین قوانین ممکن هستند... بازی کردن مطابق آنها سخت ترین کار ممکن.


نتایج زندگی مان را می توانیم با یک ماشین حساب ساده ی چهار عمل اصلی تحلیل کنیم. چون چیزی به نام معجزه وجود ندارد. آنچه که من و تو اسم معجزه رویش می گذاریم، نتیجه ای قعطی بر پایه ی ورودی هایی پنهان از چشممان هستند، نه نتیجه ای متناقض با قوانین زندگی. بله... هر کس به چیزی ایمان دارد، و قدمهایش را با تکیه بر همین ایمان بر می دارد. من هم به این ایمان دارم: معجزه ناشی از ورودی هایی ناشناخته در تابع صلب و پایدار قوانین فیزیکی این دنیا است.


این قوانین برای فهمیدن، ساده ترین قوانین ممکن هستند. آنقدر ساده که همه آنها را می دانند. آنقدر همه می دانند که همیشه از آنها حرف می زنند. آنقدر حرف می زنند که تبدیل به شعار می شود. آنقدر تبدیل به شعار می شود که ما حساسیتمان را بهشان از دست می دهیم. و خودمان را با رازی کشف ناشدنی مواجه می بینیم، در حالیکه قوانین بازی هر ثانیه دم گوشمان خوانده می شود. و ما آنها را نمی شنویم و شروع می کنیم به گشتن به دنبال قوانینی که بتوانند موفقیت یا شکستمان را توضیح دهند، یا بهتر بگویم... توجیه کنند. یکی از این قوانین، یکی از تاثیرگذار ترینشان، این است:


حق هرکسی هست که برای موفقیت، تلاش کند...


در مقابل قانونی که به اشتباه آنقدر تکرارش کرده ایم که فکر می کنیم اصولی ترین قانون زندگی است: حق هر کسی که تلاش می کند، موفق شدن است... سخت است بپذیریم که می شود تلاش کرد و نرسید. آنقدر سخت که انکارش می کنیم. مثل انکار حقیقت مرگ انسان، که می رود پس ذهنمان و اینگونه است که مرگ انسانها می شود یکی از شوکه کننده ترین اتفاقات زندگی مان؛


" But, whether our efforts are or not favoured by life, let us be able to say, when we come near the great goal, 'I have done what I could'"

                                Luis Pasteur


توی این چند روزی که کاری به کار اینجا نداشتم اتفاقات زیادی افتاد. نمره های ترم اولمان آمد و بالاخره پرونده ی یک چهارم اولی بسته شد.، کار تیم مسابقه ی ربات سرویس رسان خانگی شروع شد و من همزمان با حدود ۶-۷ نفر اعضای دیگر تیم کارم را شروع کردم، گیتارم را بالاخره تعمیر کردم، آنقدر هم سرم شلوغ بود که راستش را بخواهید اگر قصد غیب شدن یک ماهه هم نداشتم، اوضاع به همین منوال بود، چون اصلا فرصتی نداشتم که کرکره ی اینجا را بدهم بالا. ۱۱ واحد درست و حسابی پر و پیمان برای ترم دوم، آنهم واحد هایی که همه ارتباطی با کد زنی و تمرینات عملی دارند، و مسئولیت های تیم، این ها همه من را میخ کرده اند سر جایم. شاید کسی باورش نشود که من دیروز هم تا ساعت ۹ شب دانشگاه بودم، و اگر راهم می دادند امروز هم به اندازه ی کافی کار داشتم که بروم، و اینکه قرار است از ۳ فروردین به بعد باز هم برویم آزمایشگاه و ۲۴ ساعته همانجا بمانیم. و با این حال حداقل ۵ مورد کار عقب افتاده دارم، و هنوز نیاز دارم که برای امتحانات تافل و جی آر ای و امثالهم آماده بشوم، و هنوز هم منتظر یک ثانیه وقت اضافه هستم که جدا از تز و اپلای و درس و تمرین و مسابقه، علاقه های خودم را هم پیش ببرم. اما یکی از همان قوانین واضح و صلب فوق الذکر این است که : روز بیشتر از ۲۴ ساعت ندارد! و من احتمالا دارم تاوان ۵ سال از دست رفته ی کارشناسی ام را دارم می دهم. بگذریم!


اما اتفاق مهمتری که در این مدت افتاد، بحث و گفتگوهای من با فرد دیگری بود که خیلی ناخواسته پایش به ذهن من باز شد. این گفتگو های نخ نما راجع به عقاید من و تو  و حقیقت جاری در طبیعت و آفریدگار این آشفته بازار را هزار بار دیگر هم داشته ام. اما این دفعه با دفعات دیگر فرق داشت. نمی دانم چرا، شاید شرایطش بخاطر فعالیت این روزهایم مهیا بود، شاید آدمی که داشت با من بحث می کرد آنقدر سمج بازی در آورد که من را به این مسیر بکشاند، شاید هم یک سوال کهنه از همان اول کار دوباره آمد روی کار و افتاد به جانم. دلیلش هر چه بود، نتیجه اش چیز خوبی از آب در آمد... داستان از این قرار بود که بحثمان به جایی کشیده شد که هیچ کداممان نمی خواستیم کنار بکشیم، و هر دویمان هم توی دلمان می گفتیم :«برای یک بارهم که شده من به یک کدومتون ثابت می کنم که اشتباه می کنید» البته طبق عادت مالوف من از همان ثانیه ی اول ازش خواستم که از این شاخه به آن شاخه نپرد و هر دفعه هم این کار را کرد سخت و جدی بهش گوشزد کردم. نتیجه ی این سمج بازی ها حرف آخر من بود که گفتم :«بیا هر دویمان طرف مقابل را یک فرد بی طرف بدون هیچ سابقه ی شناخته شده ای از قبل فرض کنیم. و هر دویمان هم قول می دهیم که بدون قصد و غرض بحث کنیم. اگر تو راضی شدی اعلام کن و اگر هم من راضی شدم اعلام می کنم. اینکه بعدش قرار هست نظرمان را عوض کنیم اهمیتی ندارد. صرفا می خواهیم برای یک بار این پرونده را نه برای دیگری، بلکه برای خودمان ببندیم. سفسطه و مغلطه نخواهیم کرد. تو باید به من اثبات کنی که تاریخت قابل استناد است و بر طبق مستندات تاریخی عقیده ات را به من اعلام کنی. و وقتی هم راجع به عقاید تو صحبت می کنیم من می پذیرم که تاریخ را به عنوان منشا قابل قبول برای استدلال بپذیرم. من هم با ابزار علم و ریاضی برای تو اثبات می کنم که گزاره ای که تو به آن باور داری نه قابل رد هست نه قابل اثبات. و برایت از ۲+۲ شروع می کنم و تا انتهایش با اثبات های روشن و واضح پیش می روم. وقتی هم در مورد نظر من صحبت می کردیم تو باید مدلسازی های ریاضی از این دنیا را بپذیری و من را مجبور به اثبات این قضیه نکنی که دنیا را می توان به زبان ریاضی بیان کرد.» اینجا بود که یک لحظه به شرایط خودم فکر کردم، و اینکه آیا اصلا برای یک بار هم که شده این مسیر معلوم را تا انتهایش رفته ام؟ منی که دایم دم از «اخلاق باور» می زنم آیا خودم با دلیل به باور هایم رسیده ام یا صرفا با علت؟ آیا منی که گیج کتاب «طرح بزرگ» هاوکینگ شده بودم، و برای همین رفتم ۱۰ تا کتاب دیگر هم خریدم، آنها را خواندم؟ یکی دو ماه پیش وبسایت مقالات علمی در مورد آگاهی و فلسفه ذهن را پیدا کرده بودم که بعد از خواندن ۱۰-۱۲ تایشان دیگر فرصت نگاه انداختن به فهرست هایش را هم نکردم. کتاب «چرا چیزها می شکنند» را هنوز باز نکرده ام. «قضیه ی گودل» را که این همه دنبالش بودم نخوانده ام. کتاب دوم جان سرل را هنوز تمام نکردم. «علم» پل دیویس را آنقدر سرسری خواندم که هر کسی از من درباره اش سوال می پرسد فقط یادم می آید که «کتاب خوب و تاثیر گذاری بود!» و بس. می خواسته ام در زمینه ی هوش مصنوعی ادامه بدهم و نیاز به فلسفه ی ذهن داشتم. و همچنین نیاز به فیزیک کوانتوم و تمام تخیلاتی که در این زمینه ی علمی جولان می دهد. و نیاز به اثبات های ریاضی و سیستم های خودانگیخته  داشتم. و نیاز به مفاهیم فلسفی به باریکی مو برای فهم ادعای فلاسفه داشتم، و نیاز به الگوریتم های یادگیری ماشین که خوشبختانه حداقل این یکی را دارم به عنوان درس می گذرانم، ولی فقط در حد همین ۴ ساعت کلاس درگیرش هستم... سوال دوم توی ذهنم این بود که: من چهار سال پیش هیچ کاری نمی کردم و به هیچ کجا نرسیدم. این روزها سرم خیلی شلوغ هست ولی چرا هیچ کاری را نمی توانم پیش ببرم؟! باید بالاخره یک جا تسلیم شد و پذیرفت که این قوانین به شدت ساده ی زندگی، شرایط فوق العاده دشواری را برای بازی کردن رقم می زنند. بله... هنوز هم می گویم که زندگی سخت است. و هنوز هم آرزوهایم را در سرم دارم. آرزوهایی که به من می گوید یا باید بیشتر از اینها از وقتت استفاده کنی یا بیخیال بشوی.


یک قانون سر انگشتی هست که می گوید به هر برنامه ریزی ای باید ۲۱ روز فرصت بدهی تا جایش را توی زندگی ات پیدا کند. اگر بعد ۲۱ روز باز هم نمی توانستی بهش عمل کنی تغییرش بده. شاید این چیزی که من دنبالش هستم لباسی هست که تن من یکی نمی رود. شاید اصلا من مغز و عقل و شعور این چیزها را ندارم. با کسی که تعارف نداریم! هر کسی که باهوش نیست، و هر کسی قرار نیست به هر چیزی که دوست داشت برسد. حداقل این یک مورد را باید بفهمم. باید بفهمم می توانم، و حوصله اش را دارم که پی یک موضوع بروم و بخاطرش ۱۰ تا کتاب ۳۰۰ صفحه ای بخوانم و در کنارش به زندگی ام هم برسم یا نه. اگر آدم این کار بودم ادامه اش می دهم. اگر هم نه، با اطمینان نسبت به همین راهی که دارم می روم، ادامه می دهم و به همان چیزی که می خواهم هم سعی می کنم برسم، فقط باب یک آرزوی دست نیافتنی بسته می شود توی ذهنم.


خلاصه که نمی دانم تکلیف این وبلاگ چه می شود. نمی دانم شاید باز ماند به عنوان دفترچه خاطراتی که برای خودم بماند. مثل خیلی وقت ها پیش، مخصوصا زمانی که توی بلاگفا چرخش می چرخید، شاید هم یکهویی بسته شد. ارزشی ندارد راجع بهش صحبت کنم. نمی خواهم الکی تبدیلش کنم به یک دلخوشی و همیشه توی ذهنم باشد که من n سال وبلاگم را داشته ام! نمی خواهم خرت و پرت جمع کنم دور و برم.  فقط برای همه ی کسانی که گذرشان به این طرف می افتد به مناسبت سال جدید تبریک می گویم و این حرفهای قشنگ قشنگ! از صمیم قلب امیدوارم زندگی تان پویا و پر از تلاش و حرکت و تغییر مثبت باشد. و امیدوارم که حتی لحظه ای دچار رکود نباشید. امیدوارم با سخت ترین مسایل زندگی دست و پنجه نرم کنید، اما انگیزه تان را همیشه برای ادامه داشته باشید. و اینکه سلام مجدد بعد این یک ماه!


امضاء: خزنده  

نظرات 2 + ارسال نظر
Sarah دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 22:41

Naaaaaaaaaaaaroooooooooooooooooo

Bluish شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 03:29 http://bluish.blogsky.com

سلام
خوش اومدین به وبلاگ خودتون!
خسته نباشید بخاطر مشغله دانشگاه
پست خیلی خوبی نوشتین... در حدی خوب که نیاز هس به خودم یادآوریش کنم همش...
یه سوال:
تو دوران کارشناسی چه کارایی باید کرد که خیلیا از جمله خود شما انجام ندادین و الان که ارشدین، خیلی حس میشه؟ در کل منظورم اینه که چه توصیه‌ای برای یه دانشجوی کارشناسی دارین!؟

و در آخر هم: امیدوارم سال نوتون خوب و پرانرژی باشه و ازین دست حرفا! د:

امضا: بلوئیش!

(من انتظار داشتم آخر این پستتون با یه امضا دو نخطه خزنده‌ی خسته یا خزنده‌ی چه میدونم پرمشغله روبرو بشم! نه فقط خزنده‌ی خالی!)

سلام. تشکر
شاید رشته به رشته کاری که باید انجام بدید متفاوت باشه. ولی در کل مهارتها،‌مطالعات و تجربیاتی هست که متاسفانه دانشگاه هیچ وقت در اختیار ما قرار نمی ده، و هیچ استادی ما رو ملزم به انجام دادنش نمی کنه. من حتی همون نمره گرفتن و معدل بالای ساده رو هم بخاطر کم کاری انجام ندادم. چه برسه به اون فعالیت های فوق برنامه
اگه دوست داری درست تموم شه و بیخیال رشته ت بشی، خب وسط درسهات بپرداز به اون فعالیتی که بعدا قراره به دردت بخوره. هر چیزی که می خواد باشه. اگه هم دوست داری توی مقطع ارشد و دکتری ادامه بدی، حتما یه تحقیقات گسترده انجام بده ببین چه علمی به دردت می خوره، چه نرم افزاری کمکت می کنه، چه کتابی برات خوندنش الزامیه، کارشناسی هر چقدر که سرت شلوغه، ارشد ضربدر ۱۰۰ ش کن. واقعا وقت سر خاروندن نداری و اگه مهارت هات رو چهار سال کارشناسی بدست بیاری خیلی جلو می افتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد