بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 414: خوشی های بی نام و نشان

همیشه به من و امثال من می گویند که سربازی، اگرچه بخار شدن بی هدف ۲ سال از بهترین زمان های عمر هست، ولی بالاخره سختی هایش قلنج آدم را می شکند و به قول خودمان مرد بار می آورد ما را! خب شاید منظورشان از سختی را بشود مثلا سرمای ساکن و سمج در و دیوار یک اتاق سی چهل متری و ساعت سه و ربع نصفه شب و دو اتاق برای خوابیدن هم معنا کرد. دوتا اتاقی که توی یکی شان یک نفر خوابیده که خر و پفش را می توانم از بیرون ساختان پژوهشکده هم بشنوم، و اتاق دیگر هم در سلطه ی کامل خون آشام های پرنده ی وزوزو باشد. و اینکه مثلا یک چیزی مثل یک بنر از توی انباری پیدا کنم تا بیاندازم روی میز کار و بروم کیسه خواب را بیاورم بیاندازم روی بنر پهن شده روی میز - به جهت اندکی نرم تر کردن زمین برای خوابیدن- و بلولم تویش و به محض اینکه چراغ گوشی را خاموش می کنم همان سلاطین وزوزو بیایند کنار گوشم و نگذارند برای یک دقیقه هم که شده پلک سنگین از بیداری ۱۹ ساعته گرم بشود. آخرش هم بیخیال خواب زجر آورتر از بیداری بشوم و بیایم پای لپ تاپ تا بلکه یک کمی از وظایف فردا، یا به عبارتی امروز را تما کنم و بعد از ظهر وقتی برای خوابیدن پیدا بشود.


البته شکایتی نیست و اتفاقا هم فال است و هم تماشا ... بارانی که ساعت ۵ بعد از ظهر شروع کرده به باریدن هنوز ۷ و نیم صبح قطع نشده و صدای تق تق فرود قطره های آب روی کانال کولر از پنجره ی پشت سرم که به ونت ساختمان - در واقع یک دیوار زمخت سیمانی- باز می شود می آید. می روم  طبقه ی بالا و از راهروی ساکت و تاریک شیمی رد می شوم و در پشت بام را باز می کنم و می روم بالا، و با یک لیوان نسکافه یک دور ۳۶۰ درجه می زنم و ساختمان مکانیک، ریاضی، کوه های شمال، شرق و جنوب شهر را پانوراما در ذهنم ثبت می کنم و بیخیال عطسه ای می شوم که دو روز بعد از خوب شدن سرماخوردگی قبلی می آید، تا یک کم از سکوت آغشته به باران عجالتا دلپذیر بهاری ذخیره کنم.


به کاغذ چسبیده به دیوار اتاق آزمایشگاه نگاه می کنم؛ به همان کاغذی که هر از چندگاهی جلویش می ایستم و پنج شش ثانیه ای زیر لب می خوانمش. جمله ای که به درد همایش های «ما چقدر خوبیم» و «جهان در تسخیر توست» و «اگر از کاینات بخواهی به تو می بخشد» می خورد؛ اما در این ثانیه ی خاص بدجوری معنی می دهد؛ نه در آن همایش های کذایی، بلکه همین جا. درست همینجا با حضور باران و همگروهی های نیمه بیهوش و سرمای اتاق آزمایشگاه:

ما چقدر دیر می فهمیم که زندگی همان لحظاتی ست که مشتاقانه منتظر گذشتن آن هستیم...


بیش از هر زمان دیگر امیدوارم این چند روز زندگی ام، تمام و کمال تفسیر بشود، تا مجبور نشوم عکس های یادگاری عیدی که در دانشگاه و پای کارهای تیم مسابقه گذشت را از سر حرص و حسرت پاک کنم و سعی کنم یک سکانس دیگر را آغاز کنم تا بلکه یک قدم به آنچه در ذهنم هست نزدیکتر بشوم. شاید پیش از این همیشه منتظر یک روز نو بود که قدم اول را بردارم. منتظر همان شنبه های معروف که از آن به بعدش سفت و سخت بچسبم به اهدافم و نویز های محیطی را بیخیال بشوم. شاید اصلا از همین انتظار بیهوده بود که هیچ وقت شروع نمی کردم. ولی حالا می بینم که قرار نیست به دل من و شما، هر زمانی که خواستیم سطل رنگ و فرچه به دست بیایند و یک خط شروع جدید برایمان روی زمین بکشند. هر کسی می خواهد بدود باید از همان نیمه ی راه، زمانی که خیلی ها کیلومتر ها ازش جلو زده اند،‌و البته خیلی ها هم اصلا شروع نکرده اند، آغاز کند. شاید تشبیه مسابقه ی دو برای خیلی ها زمخت و زننده باشد. شاید کسی دلش نخواهد استرس دویدن و عقب ماندن را بچشد، ولی واقعیت به خواست ما تفسیر نمی شود،‌و -به قول یکی دیگر از این برگه های چسبیده به دیوار آزمایشاه و به نقل از بنجامین فرانکلین- تو ممکن است درنگ کنی، اما زمان درنگ نخواهد کرد.

   امضاء: خزنده ی صبحگاهی

   ساعت ۷ و چهل و پنج دقیقه بامداد ۸ فروردین ۹۵

روز ۴۱۳: از شنبه شروع کنیم؟!

خانواده بار سفر را بستند و احتمالا تا ۱۳م هم بمانند. بالاخره من هم که زیاد حوصله ی سفر را ندارم، اگر یک کامیون کار سرم نریخته بود، بدم نمی آمد بهار رشت را دوباره ببینم و یک بار دیگر سری به انزلی بزنم. ولی خب... من هم اینجا نشسته ام بعد از حدود یک ساعت که اتاق را مرتب کردم، و تخته وایت برد روبرویم را هم پر کردم از تمام کارهایی که باید بتوانم توی فقط «۱۰» روز انجامش بدهم. راستش هنر می خواهد نه؟! دانشجو جماعت آنقدر ها هم بی خاصیت نیست. دانشجو جماعت می تواند از ۱۰ ضربدر ۲۴ ساعت، ۱۱ تا کاری که هرکدامشان بیشتر از ۲۴ ساعت نیاز دارند بکشد بیرون. حالا اینکه چطوری، بماند. شعبده باز ها حقه هایشان را رو نمی کنند که!


خلاصه که اولویت بندی شان سخت ترین کار ممکن بود. چون تقریبا همه شان را باید انجام بدهم. یکی دوتایشان را باید حتما دانشگاه باشم و اصلا نمی دانم کدام شب را باید دانشگاه بمانم و کدام شب را برمیگردم خانه. بعضی کارها را باید به همراه یک نفر دیگر انجام بدهم که روضه خوانی و جنگ و دعوا و صلحمان را دیشب تمام کردیم و حالا فقط مانده برنامه ریزی. یک سری شان هم برمیگردد به کرم داشتن درونی من که می گویم باید و باید و باید انجامشان بدهم، هرچند اگر انجام بدهم یا ندهم به کسی بر نمی خورد؛ به خود من البته بر می خورد! آخرین دسته هم برمیگردد به تمارین درسهای این ترم که مزخرف ترین بخش کارهای این عید هست. اینها تمام شد و حالا باید بنشینم و فکر کنم به اینکه این ۱۰ روز را چطوری دسته بندی کنم و هر ساعتی از این ۲۴۰ ساعت را کجا هستم و کجا باید باشم.


امروز البته قرار بود کارم را شروع کنم و شاید هم شروع کنم. فقط مثل هر کار دیگری که مقدماتی می خواهد، امروز هم خواهد گذشت به مقدماتی که عبارت است از تمیز کردن خانه به حد مرگ و بعد هم کشیدن یک لایه پلاستیک و پارچه روی تمام وسایل خانه! این تز جدید من هست که «برای اینکه وقت تلف نشود، خانه نباید کثیف بشود و برای اینکه خانه کثیف نشود، نباید اصلا استفاده ای ازش بشود.» با اتاقم شروع کردم و بعد از تمیز کردنش روی مبل و کتابخانه و میز و همه جا را پارچه انداختم. پذیرایی خوشبختانه همین الانش مرتب است و فکر می کنم اصلا یک سری از این نوار چسب های پلیس «وارد نشوید» بخرم و بزنم تا از یک جایی به بعد اصلا دست نخورده بماند. آشپزخانه هم که مانده ۵-۶ تا لیوان تا کارش تمام بشود. یک دور کامل باید تمام لباس هایم را بشویم، وسایل غذا درست کردن را بگذارم توی یک سبد کنار گاز، جای نشستن برای دیدن فیلم، کار کردن با لپ تاپ و لم دادن در حال مکاشفاتم را معلوم کنم و بقیه جاها را بگذارم به حال خودش. بعله! وقت برای فیلم دیدن هم هست! و بعله! همین قدر دقیق باید کار کرد. این از راز های زندگی مجردی هست که هرکسی ازش خبر ندارد. باید یکی دوباری درگیر تمیز کردن خانه در دقیقه ۹۰ بوده باشید تا متوجه شوید این کارها چرا انقدر اهمیت دارد.


اتفاقات اصلی ای که انتهای این ۱۰ روز می افتد عبارت است از تمام شدن وظایف دانشگاه، از جمله تحویل فایل های سمینار، شروع کردن جدی جی آر ای خواندن برای اپلای، مرور کامل فرانسوی تا آنجایی که خوانده بودم، و مهم تر از تمام اینها تمام شدن کارم در تیم. من چند روزی زودتر از بقیه کارم را شروع کردم ولی متاسفانه  بینش فاصله افتاد و حالا باید از اول تمام کارها را مرور کنم. اگر بتوانم تمام اینکار ها را توی ۱۰ روز انجام بدهم، فکر می کنم شروع کنم احترام بسیار بیشتری برای خودم قایل بودن!


کارهای دیگر هم هست. گوش کردن فایل های صوتی کلاسهای آشنایی با منطق، مقدمه فلسفه تحلیلی، فلسفه ی کانت و فلسفه ی علم که از پدرم گرفتم، که خوشبختانه وقت رفت و آمدم را به کمک یک هدفون ساده می توانم به این کار اختصاص بدهم. متاسفانه می خواستم رمان firstborn را هم بخوانم که دیدم هیچ جوره توی برنامه ام نمی گنجد، و هر وقت آمدم بچپانمش لای دوتا کار، از آنطرف زد بیرون. حالا فرصت رمان خواندن زیاد هست... یک سری کتاب هم هست که قرار است تمام تفکراتم در باره ی یک موضوع خاص را بازتجسم بکند به قول ادبی ها. کتابهایی که ازشان حرف زده ام قبلا.


از دوستان یک کدامشان هست که می زند توی سر خودش و آن وسط من را هم فحش می دهد که: من مثل تو نبودم. من بلد بودم خوش باشم. الان همه ش خودم رو درگیر کار کردم. معتاد به کارم شدم لعنت به تو... ولی خب ته تهش یک خوبی ای دارد این نوع کار کردن. اولا اینکه کار هیچ وقت به آدم آسیب روانی وارد نمی کند. برای همین همیشه یک راه فرار از روانی بازی های دور و برتان دارید. و بقیه هم حواسشان بیشتر جمع است که اذیتتان نکنند چون خیلی راحت می توانید بروید و برای خودتان غیب شوید. مورد دوم که در مورد این تعطیلات صدق می کند این است که روز ۱۳ به در همه می زنند توی سر خودشان که باید برویم سر کار و زندگی. ولی ما تازه یک نفس راحت هم می کشیم که تعطیلات تمام شد و حجم کارها حالا کمتر است! مورد سوم هم برمیگردد به حرفی که یکبار یکی از اساتید زد به ما؛ همان وقتی که بچه ها برای تعطیلی هفته ی آخر اسفند اصرار می کردند. و ایشان هم گفت که: قبول. ولی بعدا اگه بچه تون بهتون گفت بابا چرا ایران کشور مدرن و پیشرفته ای نیست، بهش نگی مسئولین کار نکردن! بگو بابایی من هم همینجوری یک هفته یک هفته توی عقب موندن کشورم نقش داشتم... حالا ما دیگر حسابمان پاک پاک هست چون بعدا اگر کسی برگشت گفت چرا کشورت وضعیتش این هست، می گوییم لعنتی من ۱۳ روز عید رو کار می کردم!

امضاء: خزنده ی ۲۴ ساعته