بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۳۹: Encore

از سه سال پیش تا الان، بازه ی مرداد تا دی ماه همیشه آبستن مهمترین اتفاقات شده است. دو شش ماهه ی درخشان من را به اینجا رساند. همیشه هم اولش یک جور شروع می شود: به الانم فکر می کنم و به وضعیتی که می توانم شش ماه بعد داشته باشم.


بار اول مربوط می شود به ترم آخر دانشگاه و انجام دادن پروژه کارشناسی... باورتان می شود اصلا ترم آخر را یادم نیست! احساس می کنم اصلا گذراندن واحد های آخر را من تجربه نکرده ام. یادم نمی آید آخرین درسی که داشتم چه بود و نمره اش چه شد... جلسه ی دفاع را یک مقداری یادم هست. ولی یادم می آید یک زمانی را که بدون دلیل دو ایستگاه قبل از ایستگاه خانه مان پیاده شدم و شروع کردم پیاده رفتن و فکر کردن. مثل همیشه. مثل همه ی وقتهایی که هجوم افکار دارد دیوانه ام می کند. شهریور بود و ترم آخر داشت شروع می شد. داشتم به یک ۵ سال بی ثمر فکر می کردم و داشتم حساب کتاب می کردم که چطور تمامش کنم. به این فکر کردم که می توانم خیلی خوب و پر انرژی آماده بشوم برای خواندن کنکور... فقط کافی هست چند ماه برای پروژه کار کنم و تمام.


بار دوم مرداد ماه دو سال پیش بود. از سفر شمال برگشته بودم. و توی مسیر پشت خانه مان پیاده روی می کردم. باز هم به یک شروع جدید فکر می کردم. که فقط «یک چیز» کم دارم تا بتوانم شروع کنم. داشتم حساب کتاب می کردم که چقدر از گذشته ام را می توانم توی این شش ماه جبران کنم. حدود از ۴ مرداد بود که شش ماهه ی دوم شروع شد


بار سوم سال پیش بود. وقتی که هنوز نتایج انتخاب رشته مشخص نشده بود و من نمی خواستم الکی برای خودم بچرخم. از همان روز شروع کردم به جمع کردن یک سری مایحتاج آکادمیک! تا زمانی که شهریور شروع بشود و ترم ۱ از راه برسد. بهمن و اعلام معدل ترم اول پایان این شش ماهه ی سوم بود


این چند مدت هرطوری که شده کارهایم را به هر زور و ضربی انجام می دادم اما انگاری ساعت بیولوژیکی بدنم منتظر همین شش ماه های معروف بود. امروز صبح به محض اینکه چشمم را از خواب باز کردم به یاد مرداد ماه های گذشته افتادم و احساس کردم:«الان وقتش شده!» البته این را دوستانم بشنوند خنده شان می گیرد. چون عملا من از یک سال پیش با پشت لپ تاپ نشستن هایم کله ی همه را کچل کرده ام. ولی این حس، یک حس عجیب دیگر بود. انگار که تازه می توانم آنطور که باید و شاید کارهایم را شروع کنم.


۹ تا کار اصلی روی تخته وایت برد جلویم نوشته شده است. به هر کدامشان تک تک باید برسم. یا می شود یا نه. بعضی هاشان را تا مرحله ی آخر انجام داده ام و منتظر نتیجه اش، یا منتظر یک نفر دیگر برای تمام کردن وظیفه اش هستم. بعضی هاشان را شروع کرده ام، یا کرده ایم، و داریم همین الان هم جلو می رویم. بعضی هاشان را فقط در حد یک طراحی اولیه در ذهن دارم. اما هر اتفاقی بیافتد، باید از دو چیز مطمئن باشم. ۱) پایان نامه ی ارشد را هم خیلی جدی شروع کنم. ۲) تمام این ۹ کار، و کارهای بعدی را یک مرور اساسی بکنم و حداقل بدانم که شدنی هستند یا نیستند. الان زمان خوبی برای ماجراجویی های من نیست. حدود ۶ ماه فرصت دارم تا خودم را به اولین تلاش برای ارایه مدارک به دانشگاه های اروپایی برای مقطع دکتری برسانم، و این وسط پول حرف اول را می زند.


این شش ماهه ها همه بوی شروع می دهند و پایان خوبی داشته اند. طبق آمار و ارقام، بهمن ۹۵ شیرینی تجربه خواهم کرد که البته طبق معمول نتیجه اش را سال بعد می بینم. اول تمام کردن دوره ی کارشناسی، دوم کنکور، سوم شروع بی عیب و نقص ارشد، و چهارم تلاش برای رقم زدن آغاز برای یک ۶ سال منطقی و دوست داشتنی.


ساعت بیولوژیکی بدن من، مرداد را برای استارت ترجیح می دهد! کاری به کارش ندارم و برایش فراهم می کنم. ۱.. ۲.. ۳


امضاء: خزنده ی شش ماهه  

روز ۴۳۸: اثبات کنید

- بالاخره یک روز اثبات می کنم که ما همه واقعیت مجازی گنجانده شده توی یک چیپ کامپیوتری متعلق به شرکت IBM هستیم. البته این شرکت، ویژنی از خودش را هم توی این واقعیت مجازی چپانده فکر کرده خریم نمی فهمیم. رد می خواسته گم کند. ولی من مچش را گرفتم. یک روز اثبات می کنم.


- در کتاب مقدس خزندگان آمده:«روزی خواهند فهمید...» چه کسی؟ چه چیزی را؟ چه زمانی؟ مهم نیست. زیبایی این جمله همین هست! بالاخره هر چیزی که باشد، هرچقدر که انکارش کنند، هر چقدر که منتظر شکست خوردنش باشند... بالاخره یک روز می فهمند که با چه چیزی طرف بوده اند... تو هم روزی می فهمی، نگران نباش.


+ و یک پی نوشت کاملا بی ربط: قبل هر اظهار نظری لطفا ۹ ثانیه فکر کنیم. ۳ ثانیه به خودمان، ۳ ثانیه به طرف مقابل، ۳ ثانیه هم به موضوعی که داریم راجع بهش صحبت می کنیم. داستان همیشه با «شوخی کردم» و «اعصاب نداشتم» حل نمی شود. مراقب باشید گیر irreversible جات نیافتید . با تشکر!


امضاء: خزنده ی مجازی  

روز ۴۳۷: پیچیده مثل جریان همرفتی گاز های مشتری

در هر لحظه از زندگی، ما در پوسته ی آهکی تخم مرغی مجموعه باور ها، اعتقاد ها، عادت ها و آرزوهایمان زندگی می کنیم، و در همین پوسته تغییر می کنیم. هر اتفاقی که رخ می دهد داخل همین مرز هست. اما تغییرات آستانه ای دارند، اگر از آن بیشتر شوند، این پوسته ترک می خورد و می شکند. سر بلند می کنیم و خودمان را در پوسته ای بزرگتر می بینیم. باز هم یک تخم مرغ دیگر، اما ایندفعه کاملا متفاوت با قبلی. مختصات افکارمان تغییر کرده، و ما یک انسان دیگر هستیم.


هر چند نه تنها من، بلکه همه ی ما، نسبت به تغییر همیشه مقاومت داریم، ولی تغییر به خودی خود هیچ نکته ی مثبت یا منفی ای ندارد. می تواند خوب باشد، می تواند خوب نباشد. این بلوغ و کیفیت تصمیم ما هست که خوب بودن یا نبودنش را تعیین می کند. اما مساله ای که همواره با تغییر همراه هست (مخصوصا با آنهایی که می زنند و تخم مرغ را می کشنند) سرگیجه است و سردرگمی. باید خیلی حواست باشد که نخوری زمین. آنقدر سرجایت بمانی تا کم کم عادت کنی، و حالا چشمانت را باز کنی و ببینی که چه اتفاقی اطرافت افتاده است. ببینی که آیا پوسته ی جدیدت را دوست داری یا نه. ببینی اکنون به خودت نزدیک تر شده ای یا نه... بعضی از تغییرات آنقدر شدید هستند که انگار جهش ژنتیکی بوجود می آورند. از منحنی تنش-کرنشت از نقطه ی تسلیم رد می شود و دچار تغییر شکل پلاستیک می شوی... و مختصاتت عوض می شود و حالا باید با تنش پسماند جدید تمام معادلاتت را بچینی... بعد از این حرفها، شاید به اولین کلمه ای که فکر کنیم «بدبختی» باشد. ولی نه... رد کردن نقطه ی تسلیم و تغییرشکل پلاستیک همیشه هم بد نیست. خیلی وقتها زمانی فرا می رسد که باید شکلی جدید به خودمان بگیریم. باید فنری بودنمان را پایین بیاوریم تا بعد از اعمال نیرو دوباره به سرجایمان برنگردیم... خیلی وقتها باید برویم. و از رفتنمان لذت ببریم. به گذشته مان نگاه کنیم و بابت زمان حالمان خوشحال و سپاسگزار باشیم. شاید پوسته ای بزرگتر، معنادار تر، شاید هدفی زنده تر برای تلاش، و خنده ای صدادار تر منتظرمان باشد. شاید وقتش رسیده باشد که تن بتکانیم و گرد و غبار ۵ ساله و ۱۰ ساله مان را بتکانیم. اینطور نیست؟! بله، وقتی بعد از تغییر به خودتان نگاه می کنید، شاید ببینید که هیچ نشانی از هسته ی وجودی تان باقی نمانده. ولی... چه کسی بدش می آید همیشه «متوسط» را پشت سر رها کند تا «عالی» بشود؟! وقتی خزنده به تو این حرفها را می زند، و تو می دانی که خزندگان همیشه از تغییر فراری اند، پس گوش کن و بیاندیش! لابد اتفاق خیلی خاصی افتاده که اینطور از تغییر حرف می زند.


امضاء: خزنده در پوسته ای جدید  

روز 436: تایم لاین شبانه

ساعت ۳:۳۵ دقیقه... حسی که نمی توانم توصیفش کنم... دوست دارم فقط بنویسم. دوست دارم بنویسم: نمی توانم توصیفش کنم.


ساعت ۳:۴۷ دقیقه... دارم فکر می کنم. به تمام احتمالات. دارم راه حل ها را دانه دانه توی ذهنم محک می زنم. حتی انقدر ماجرا پیچیده می شود که روی کاغذ میاورمشان. به خودم می گویم: راهش را پیدا می کنی. باید پیدا کنی. چاره ی دیگری نداری. این بار دیگر باختن گزینه ی تو نیست. تو باید این یکی را بی برو برگرد برنده بشوی... و به کاغذ نگاه می کنم و مسیر صحیح را جلوی چشمانم می بینم


ساعت ۴:۴۵ دقیقه... متوجه می شوم که قوانین احتمال را روی هوا ننوشته اند. همچنین می خوانم که این قوانین همه بر پایه ی ۳ desideratum اساسی منطق تفکر بنا شده اند. بعد پیش خودم می گویم پس احتمال از دل سکه انداختن ساخته نشده! بعد می گویم خب پس اگر دسته ی داده ای منطبق با این قوانین نبود چه؟ بعد می فهمم در همین لحظه، روشی سرانگشتی پیدا کرده ام برای سنجش کیفیت داده های جمع شده: اینکه با چند قانون تئوری احتمال بسنجمشان. تخته را پر می کنم از بسط حاصل احتمال P(A|B+C) ، و برمیگردم پای لپ تاپ و دو نمونه گیری تصادفی با سایز های مختلف از یک سری داده انجام می دهم. نمونه ی کوچکتر،‌تطابق کمتری با نتیجه ی معادلات روی کاغذ دارد. نمونه ی بزرگتر، تطابق بیشتر. خوشحال می شوم. می  روم توی فولدر پروژه ی کاری ای که پروپوزالش را دیروز صبح نوشته ام، یادداشت می کنم: سنجش کیفیت داده های آماری بر اساس قوانین تئوری احتمالات... کاغذ راه حل هایم جلوی چشمم هست. باید بتوانم برنده شوم. برنده می شوم. برنده می شویم. و این همچنان آغاز راه است.


امضاء: خزنده ی برنده  

روز 435: در ستایش دوام آوردن

بله دوست عزیزم:

The darkest hour is just before the dawn


امضاء: خزنده ی اختاپوس