ساعت ۳:۳۵ دقیقه... حسی که نمی توانم توصیفش کنم... دوست دارم فقط بنویسم. دوست دارم بنویسم: نمی توانم توصیفش کنم.
ساعت ۳:۴۷ دقیقه... دارم فکر می کنم. به تمام احتمالات. دارم راه حل ها را دانه دانه توی ذهنم محک می زنم. حتی انقدر ماجرا پیچیده می شود که روی کاغذ میاورمشان. به خودم می گویم: راهش را پیدا می کنی. باید پیدا کنی. چاره ی دیگری نداری. این بار دیگر باختن گزینه ی تو نیست. تو باید این یکی را بی برو برگرد برنده بشوی... و به کاغذ نگاه می کنم و مسیر صحیح را جلوی چشمانم می بینم
ساعت ۴:۴۵ دقیقه... متوجه می شوم که قوانین احتمال را روی هوا ننوشته اند. همچنین می خوانم که این قوانین همه بر پایه ی ۳ desideratum اساسی منطق تفکر بنا شده اند. بعد پیش خودم می گویم پس احتمال از دل سکه انداختن ساخته نشده! بعد می گویم خب پس اگر دسته ی داده ای منطبق با این قوانین نبود چه؟ بعد می فهمم در همین لحظه، روشی سرانگشتی پیدا کرده ام برای سنجش کیفیت داده های جمع شده: اینکه با چند قانون تئوری احتمال بسنجمشان. تخته را پر می کنم از بسط حاصل احتمال P(A|B+C) ، و برمیگردم پای لپ تاپ و دو نمونه گیری تصادفی با سایز های مختلف از یک سری داده انجام می دهم. نمونه ی کوچکتر،تطابق کمتری با نتیجه ی معادلات روی کاغذ دارد. نمونه ی بزرگتر، تطابق بیشتر. خوشحال می شوم. می روم توی فولدر پروژه ی کاری ای که پروپوزالش را دیروز صبح نوشته ام، یادداشت می کنم: سنجش کیفیت داده های آماری بر اساس قوانین تئوری احتمالات... کاغذ راه حل هایم جلوی چشمم هست. باید بتوانم برنده شوم. برنده می شوم. برنده می شویم. و این همچنان آغاز راه است.
امضاء: خزنده ی برنده
و این همچنان آغاز راه است.
سلام
امیدوارم مثل پرتغال برنده باشی
سلام. ممنوونم ای میله ی بزرگوار! همچنین شما. سپاسگزارم
دیگه گیتار نمی زنی؟
چرا