بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۵

چند وقت پیش کتاب «شهرهای ناپیدا»ی ایتالو کالوینو را گرفتم و شروع کردم به خواندن. جذبم نکرد. خیلی عجیب بود... یا بهتر بگویم، غیر منتظره. کالوینو، جزو حداقل ۳ نویسنده ی مورد علاقه ی من، کتاب شهرهای ناپیدا، جزو حداقل ۳ کتاب برتر او... قبل از آن، از بین ۷-۸ کتابی که سال قبل خواندم فقط ۲ تایش سای فای نبود. یکی خاطرات یک گیشا، یکی هم هنر رانندگی در باران، که آن هم نقل داستانی بود از زبان یک سگ. آخرین سریالی غیر سای فای هم که دیدم برمیگردد به چند ماه قبل که با ماه بانو وضعیت سفید میدیدیم. از آن به بعد سریال ها یا مثل دارک و travelers سفر در زمان بودند، یا مثل بایوهکرز و orphan black در مورد ژنتیک و بیوانفورماتیک، یا مثل altered carbon و سری love death + robots در مورد رباتها و انتقال آگاهی و چیپ های داخل مغز. هیچ وقت اینطور در خواندن و تماشا کردن به افراط سای فای نیافتاده بودم که الان بتوانم حدس بزنم موقتی است یا نه، ولی شاید نشانه ی این باشد که دیگر حوصله ی زندگی روتین امروزی را ندارم! حداقل نه وقتی که میخواهم استراحت کنم و افسار افکارم را بدهم دست تخیل یک کارگردان یا نویسنده. تازه این وسط یک اتفاق جدید دیگر هم افتاد. من عادت دیدن صدباره ی بعضی از فیلم ها را همیشه داشتم، اما هرگز یک کتاب را دوبار نخوانده بودم. این عطش سای فای آنقدر شدید بود که ۳ تا کتاب خوانده شده توی این ژانر را دوباره خواندم. چرا بد باشد؟ بالاخره اگر اصل بر لذت بردن باشد چرا که نه. فقط سریال های یکی دو سیزنی سای فای نتفلیکس می ترسم که هر روز یکی شان بیرون می آید و بیشترشان هم کنسل می شود، و یکهو به خودم بیایم ببینم مثل تخمه شکستن افتاده ام توی دور دیدن اینها.


نه خیلی بی ربط به این موضوع، کتابی که این چند وقت میخوانم از sean carroll فیزیکدان هست با عنوان the big picture: on the origins of life, meaning, and the universe itself. یکی از تاک هایش در گوگل را دیدم و موضوع صحبتش برایم جالب بود. گیرا و لذت بخش هم صحبت میکند. این چند فصلی که از کتاب خوانده ام هم تا حد خوبی مطابق با انتظاراتم بوده. موضوع قابل تاملی دارد. خلاصه اش که میخواهد بگوید ما مفاهیمی را ابداع میکنیم نه چون در آنتولوژی ما جزء ضروری ای هستند بلکه فقط بخاطر سادگی در فکر و گفتار ما. مثلا میدانیم که چیزی به نام میز جزو واحد های سازنده و غیرقابل تجزیه ی این دنیا نیست، اما از آنطرف برای صحبت کردن درباره ی آن جسم کذایی، در مورد تمام اتم ها و مولکول های سازنده اش حرف نمی زنیم، بلکه خیلی ساده می گوییم میز. مشکل آنجایی شروع می شود که یادمان برود میز واحد غیرقابل تجزیه ی سازنده ی این جهان نیست، و سعی کنیم در باره ماهیت و منشاء ش فکر کنیم. نمونه اش در دنیای فیزیک می شود جاذبه، که تا قبل از نسبیت عام باور داشتیم یکی از ارکان اساسی جهان است ولی بعد فهمیدیم می توان آن را با خمیدگی فضا-زمان توضیح داد، و الی آخر... نمیدانم در ادامه ی کتاب به مفهوم آگاهی هم بر میخورم یا نه، اما پیش پیش خودم فکر میکردم که این تفسیر چقدر به کمک فهم آگاهی می آید. بگذریم... وقتی پاراگراف را شروع کردم داشتم فکر میکردم چند خطی در باره اش بنویسم ولی الان خسته شدم. باشد برای بعد. کتاب خوبی هست، توصیه می شود. شاید اگر چشم تیزبینی برای خواندن متون فلسفی داشته باشید، نپختگی اش توی ذوقتان بخورد، ولی با این دانش که نویسنده اش فیزیکدان هست و طرح موضوع هم قرار نیست به اندازه ی یک متن فلسفی ابسترکت باشد، می توانید از آن لذت ببرید.


تازگی ها نوشتنم نمی آید. نه بخاطر یکنواختی زندگی، بیشتر بخاطر اینکه تعمق را فراموش کرده ام انگار. وگرنه که یک زمانی از ترک دیوار هم داستان در می آوردیم...

روز ۵۵۳: raise factor

این هفته بعد از روزها کلنجار رفتن با دانشگاه برای گرفتن نامه ی وضعیت تحصیلی، سری به کنسولگری ایران در مونیخ زدم برای درخواست تمدید پاسپورت. قرار بود مدارک را ارسال کنند وزارت علوم و بعد از تایید، پروسه ی تمدید پاسپورت شروع بشود. نگران بودیم که به چند هفته ای منتظر تاییدیه باشیم، اما صبح روز بعدش ساعت ۸ صبح ایمیلی دریافت کردم از سامانه با متن «درخواست شما تایید قرار گرفت...»، کلمه ی «مورد»ش هم جا افتاده بود. خلاصه حیران از این سرعت عمل تماس گرفتیم با کنسولگری، و تایید کردند که پروسه با موفقیت تمام شده و باید بروم برای تمدید پاسپورت...


ساختمان کنسولگری یک ساختمان ویلایی دو طبقه است در یک خیابان آرام و ساکت کنار رودخانه ی ایزار، توی محدوده ای که اکثر سفارتخانه ها قرار گرفته اند. داخل ساختمان، یک نمای یکنواخت سرامیکی خاکستری رنگ است، درست مثل ساختمان های پلیس +۱۰ تهران، و انتهای سالن ۴ تا باجه فشرده شده در فرورفتگی دیوار، با شیشه از هم جدا شده اند. برای اتاق با آن مساحت، ۲۰ نفر آدم کمی زیادی بود. چند نفری توی حیاط منتظر بودند. طبق معمول اداره جات ایرانی یک شماره گرفتم و رفتم کنار پنجره ی نیمه باز ایستادم. بعد از زن و مردی که کیلومترها از شهر دیگر آمده بودند برای گرفتن شناسنامه ی ایرانی برای نوزادشان و حالا فهمیده بودند یکی از مدارک را با خودشان نیاورده اند و به مامور سفارت التماس میکردند کارشان را راه بیاندازد، و پیرمردی که با لحن نقال های شاهنامه حرف از شناسنامه ی شیر و خورشیدش میزد که باید تمدید بشود تا کارت ملی اش را بگیرد، و دختر جوانی که آمده بود وکالت بدهد به خانواده اش در تهران تا برایش نوبت حج اش را بفروشند، و خانم آلمانی ای که ۱۰ دقیقه ای آرام روی صندلی نشسته بود اما رفتار بقیه را میدید که بدون صف میرفتند جلو و لا به لای صحبت بقیه سعی میکردند صدایشان را به گوش مامور برسانند و چند دقیقه بعد او هم به تبعیت از بقیه از بین دست و پاها میرفت جلو تا مشکلش را مطرح کند، و بعد از یکی دو نفر دیگر، نوبت به من رسید. فارغ از ساختمان و پرچم و نقش های روی دیوار و آدمهای توی صف، ماموران سفارت در مقایسه با کارمندان اداری ایرانی به طرز غیرباوری آرام و مهربان بودند. کار من هم ۵ دقیقه ای تمام شد. به من اطمینان داد که مشکلی برای بررسی وزارت علوم نیست، و حتی پیشنهاد داد برای اینکه نخواهم دوباره به آنجا سر بزنم، همان موقع درخواست تمدید پاسپورتم را هم ثبت کنم... با در نظر گرفتن نامه تاییدیه ی امروز صبح، خوشبختانه این کار اداری هم به خوبی و خوشی تمام شد. میماند نوبت اداره KVR مونیخ برای تمدید اقامت، و بعد پر کردن نامه مالیات، و پیگیری هزینه اینترنت، و گرفتن مهر خروج، و تکمیل ثبت نام دکترا، و ... و کاغذ بازی هایی که هرگز تمام نخواهند شد.


سوپروایزر با موسسه به مشکلاتی خورده بود. توضیحش هم مفصل و طولانیست هم مطمئن نیستم کار درستی باشد. ولی در کل ماجرا از این قرار بود که سبک کاری گروه ما، گروهی که بیشتر دنبال حل مساله زیر دست پزشکان و در بیمارستان هاست تا نوآوری های بیوانفورماتیکی single cell و این حرفها، با سبک کاری موسسه چندان همخوانی نداشت. حالا گویی ماجرا به خوبی و خوشی به پایان رسیده. سوپروایزر به سیاست بازی طرف مقابل پاسخ داده و کمی قدرتنمایی کرده، و حالا جای پای محکم تری دارد. ماجرا از شک و تردید برای ماندن به موسسه حالا رسیده به برنامه ریزی برای چندسال آینده. چند روز پیش میگفت میخواهد اسکلت اصلی گروهش را حفظ کند، و برای این کار تا ۵-۶ سال دیگر گرنت برای خرج کردن دارد، و امروز به طور غیر رسمی به من پیشنهاد یک قرارداد ۵ ساله داد که ۲ سال post doc علاوه بر دکترا را پوشش میدهد. میگفت اگر زمانی هم از این موسسه برود، من را راضی به همراه شدن با او میکند و احتمالا تیمش را توی ریسرچ سنتر دیگری برپا میکند، جایی که شاید ارتباط نزدیک تری با صنعت دارد، در هر حال و هر کجا که برویم، با این قرارداد یکجورهایی من پذیرفته ام که حداقل برای ۲ سال ورای دوره ی معمول دکترا در آکادمی بمانم...  این روزها خیلی به آینده ی کاری ام فکر میکنم. اگر حق انتخاب با من باشد، کاری را انتخاب میکنم که ۸ صبح شروع بشود و ۴ صبح تمام. و هیچ چالش و مساله ای از آن را توی مغزم با خودم به خانه نیاورم، و هیچ ددلاینی مرا آخر هفته درگیر خودش نکند، جایی که نخواهم ۲ سال به یک مساله فکر کنم، و جایی که کمتر از این دوران چالش حل مساله داشته باشم. من همیشه و هرجا خودم را عاشق حل مساله معرفی می کردم. هنوز هم به این باور دارم، ولی ماندن روی یک مساله در یک زمینه، خسته ام می کند. تا جایی که توانسته ام سعی کردم ریسرچ دکترا را بشکنم به چند مساله ی کوچکتر تا ایجاد تنوع بشود، ولی نمیدانم محیط آکادمیک چقدر پتانسیل تنوع را دارد. نمی دانم چقدر میتوان مزایای مالی در صنعت کار کردن را فدای محیط آشنای آکادمیک کرد.


روز ۵۴۸: نقشه ی بازی خدا

اگر به من بگویند از حالا به آخر، فقط و فقط یک موضوع برای مطالعه و تحقیق و گذران وقت داری، بدون سرک کشیدن به مرزهای میان رشته ای، بدون وسوسه شدن برای خواندن موضوعات دیگر، بدون هیچ ارجاعی به هیچ زمینه ی علمی و هنری و ادبی دیگر... بدون لحظه ای تردید میگویم تئوری احتمالات. البته یکجورهایی تقلب هم کرده ام، چون الان هرکجای علوم کامپیوتر و مهندسی قدم بگذاری پایت میرود روی دم احتمالات، ولی خب، انتخابم بوده و عاقلانه انتخاب کردم!


باورم نمیشود آن درس مقدمه ی آبکی و بی معنای دبیرستان، شروع آشنایی من با احتمالات بوده. باورم نمیشود این درس جزو واحد های اجباری دانشگاه نبوده (بماند که اگر بود من همچنان به روال دوران کارشناسی ام از کنارش بی تفاوت و به امید یک نمره ی ۱۰.۲۵ میگذشتم). باورم نمیشود کسی تئوری متغیرهای تصادفی را بخواند و چشمش از هیجان برق نزند. چطور میتوانی تطبیق داده های تجربی با تخمین توزیع ها را ببینی و فکت روی زمین پهن نشده باشد. نیاز به مکاشفه ی نیمه شب من نیست، این را سالهاست نشان داده اند و آخرین موردش هم فیزیک کوانتوم، که بفهمیم «مفسر نهایی دنیای ما تئوری احتمالات هست.» ۳ سال پیش به دنبال یک کتاب خوب مرجع، کتاب ادوین جینز را شروع کردم به خواندن،‌ یک کتاب ۷۰۰ صفحه ای که به نوعی انجیل احتمالات هست. یکی دو فصل ابتدایی کتاب یک آغاز شاهکار برای ورود به بحث است، نگرشی که برای فهم مفاهیم معجزه میکند، اما اگر به قصد رسیدن به کاربرد احتمال کتاب را به دست گرفته باشید، احتمالا در فصل های میانی کتاب به مشکل برمیخورید، همانطور که من ۴ بار تلاش ناموفق برای اتمام کتاب داشتم. برای بار پنجم، کتاب نویسنده ای به نام بلیتزاشتاین را گرفتم و این بهترین انتخابی بود که میشد داشت، کتابی که توی با تمام نت برداری ها و حل مثال ها توی ۱ هفته تمام شد... اگر دانشجوی STEM fields هستید و هنوز تئوری احتمالات را جدی نگرفته اید، از من به شما نصیحت که همین امروز شروع کنید، با همان کتاب بلیتزاشتاین هم شروع کنید. اگر دانشجو و محقق نیستید ولی از ریاضیجات بدتان نمی آید، و از سرک کشیدن توی کار این دنیا هم لذت میبرید، شما هم از مطالعه اش لذت خواهید برد.


بله... خزنده که همیشه نباید از درونیات بگوید و از اوضاع قرنطینه بنالد و مهملات فلسفی به هم ببافد و عکس از در و دیوار بگذارد. شما یادتان نمی آید، یک زمانی یک پست در میان معرفی کتاب و موسیقی و فیلم داشتم با عنوان «تعارف». آن زمان جوان بودم... این هم یک تعارف دیگر

روز ۵۳۹: انزو

اول اینکه سری foundation (با نام «بنیاد» ترجمه شده) را تمام کردم. این سری شامل پریکوئل و سیکوئل هم البته می شود که نرفتم سراغشان، می ترسیدم لذت بی حدی که از کتاب بردم گوشه اش بپرد. foundation عملا یک سری ژانر سای فای هست اما اصلا در یک چارچوب سفت و سخت به اسم ژانر نمی گنجد. داستان امپراطوری کهکشان ها و پیش بینی آینده و نیروگاه های اتمی اندازه ی گردو و شیلد های انرژی را می شنوید، اما ۳ کتاب سری تمام دیالوگ هاییست بین آدمها، که سوار بر یک خط داستانی ثابت شده اند. بحران ها و راه حل ها، فریبکاری ها و شجاعت ها... سری foundation برای عاشق یک نویسنده شدن کافیست.


کتاب بعدی که خواندم « the art of racing in the rain» بود. داستان سگی به نام انزو که بیشتر انسان هست تا سگ. یک سگ فیلسوف که اگر بخاطر زبان دراز و شل و ول سگی اش نبود قطعا می توانست صحبت کند. صاحب انزو یک راننده است، و این کتاب داستان زندگی آنهاست. بخواهید فیلسوف وارانه کلمه ها را پس بزنید و به معنی شان برسید، داستان خلاصه می شود در «زندگی مثل یک مسابقه رانندگی است». ولی این از آن کتابهاست که اصلا نباید کلمه هایش را کنار بزنید. باید داستان را از زبان انزو بخوانید و کیفش را ببرید. این کتاب برای من یک کتاب ۵ ستاره بود. نوش جانش.


نکته ی بعدی این است که گاهی وقتها پوست سلیقه و درک هنری مان کلفت می شود و هر آشغالی به خوردمان بدهند قبول می کنیم. به نظرم فیلم بعد از موسیقی زودتر از هر هنر دیگری سلیقه مان را به بازی می گیرد. کافیست ۳ تا فیلم خوشمزه ی توخالی ببینید. کارتان تمام است... یکی از راههایی که می شود ریست فکتوری شد از این جهت، به نظرم این هست که فیلمی را ببینیم که از یک کتاب خوب اقتباس شده. وقتی هنگام خواندن کتاب تک تک لحظات زندگی شخصیت ها را با تمام وجود تصور و تخیل می کنید، کار کارگردان و بازیگر برای ارضای کنجکاوی برانگیخته تان خیلی خیلی سخت خواهد بود. نمونه اش همین کتاب... کتاب ترجمه فارسی نداشت و برای همین به ماه بانو گفتم فیلمش را ببیند. چند روزی بعد از هر بخش خواندن کتاب با ذوق و شوق برایش تعریف می کردم تا کجایش خوانده ام و او هم با صحنه هایی که از فیلم دیده بود همراهی ام می کرد. هوس کردم فیلمش را ببینم. و از صمیم قلب نا امید شدم. انگار پرده ی خماری و مستی از جلوی چشمانم کنار رفته بود و تک تک عیب ها و نقص های فیلم و مونتاژ و صدا و بازی بازیگران را بی هیچ زحمتی تشخیص میدادم. یادم به فیلم پدرخوانده افتاد. اگر مارلون براندو نمی توانست با تمام وجود تجسم شخصیت دون کتاب پازو در آن لحظه ای باشد که بعد از قتل سانی با رئیس مافیا صحبت می کند، اگر آل پاچینو نمیتوانست اضطراب نهفته در لای ورق های کتاب موقع ترور سولوتزو بریزد توی نگاهش، اگر کاپولا نمیتوانست ساختار خانواده ی کورلئونه را به بوم تصویر مراسم ازدواج اول فیلم بکشاند، آنوقت نه پدرخوانده می شد یکی از بهترین فیلم های تاریخ نه براندو می شد یکی از بهترین بازیگران نه پاچینو می شد یکی از بهترین استعدادهای آن روزها... اگر میدانید فیلم اقتباس شده کم از کتاب ندارد، مشکلی نیست، اما اگر شک دارید، اول فیلم را ببینید بعد کتاب را بخوانید. یا اصلا اگر فیلمش توصیه شده نیست، نبینید. چه کاریست؟... من این شانس را سر کتابی مثل مسیر سبز داشتم. البته که فیلمش هم خوب بود اما اگر اول کتاب را می خواندم، آنوقت فیلم مسیر سبز در لیست «نصف امتیازی» های من هم جا نداشت.


نکته ی بعد... hitchhiker's guide to the galaxy را گرفتم. کتاب اول از پنج کتاب سری را. ۲ تایش را قبلا خوانده بودم، ترجمه... ولی می دانم از دوباره خواندنش پشیمان نخواهم شد... داگلاس آدامز ببینم چه گلی به سرمان میزنی.


و نکته ی آخر... دلم برای کتابهای کاغذی تنگ شده. خیلی. خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد... نه فقط کتاب کاغذی، بلکه برای خرید رفتن هایم. کتابفروشی و قفسه های پر از کتاب و دست کشیدن به کاغذ نو. دیدن جلد های رنگارنگ و دنبال نویسنده ی مورد علاقه گشتن. ولی هنوز هم خدارا شکر می کنم که کیندل آفرید. تایپ عنوان، اینتر، یک دکمه ی خرید با نصف قیمت کتاب کاغذی و تمام...

تعارف ۱۰۰: دنیای قشنگ نو

دنیای قشنگ نو، تا جایی که به یاد دارم، اولین کتابی بوده که برای بار دوم خوانده ام. و این یکی از بهترین کتابها بود برای این تجربه ی جدید، کتابی که ارزش چندبار خوانده شدن را دارد... مشخصا بسته به دوره ای که در آن زندگی می کنیم و دغدغه هایی که در ذهن با آنها کلنجار می رویم، تیتر های متعددی هستند که برنده ی جایزه ی «تاثیرگذارترین کتاب» خواهند بود، در این شکی نیست. و به همین دلیل هم هست که شاید در دوره ی فعلی زندگی، دنیای قشنگ نو می تواند اثری تکان دهنده و تاثیرگذار باشد.


ظاهر فریبنده ی کتاب در نگاه اول شاید ما را به قرابت داستانش به دنیای فعلی بدبین کند: دنیایی که زنده زایی مرده و انسان ها در سازمان «جوجه کشی» در بطری های صنعتی و با هزاران دستکاری بیوشیمیایی و ژنتیکی متولد می شوند. مفهومی به نام پدر و مادر، خانواده، ازدواج و عشق نه تنها منسوخ شده اند بلکه توهینی زشت به حساب می آیند. سازمان شرطی سازی با هزاران ساعت صدای ضبط شده برای نهادینه کردن ارزش های «ثبات بخش»، بازی های جنسی کودکان، سکس با هرکسی که آن را طلب کنید، «سوما»ی آرام بخش و حلال مشکلات، ماشین های پرنده و تمدنی که با دیوار های الکتریسیته از «وحشی کده» ی غیرمتمدن جدا شده است... و شاید فکر کنیم که این دنیا به همان اندازه که وحشت انگیز، ناممکن و خطر آن غیرمحتمل نیز است. اما با نگاهی دقیق تر می توان اکثر مولفه های زندگی فعلی را در همین تصویرسازی های اگزجره یافت: تسلط تکنولوژی برای به کرسی نشاندن ایدئولوژی مهندسی شده ای برای دستیابی به ثباتی که زاییده ی جهالت آرامش بخش و البته رخوت ناک است. مهندسی ژنتیکی و دریای دارو ها و قرص های شیمیایی برای کنترل بیماری در نقش کارخانه ی جوجه کشی انسانی، اسمارت فون هایی که در آن، هر «نوتیفیکیشن» به معنای یک لذت جایگزین ناپذیر است و لذت پذیرفته شدن به صورت «لایک» و «کامنت» در شبکه های اجتماعی در نقش سوما، پورنوگرافی بی حد و حصر برای هر شخصی که در ذهن خود با هرکس و به هر شکل ارتباط جنسی برقرار کند در نقش جایگزینی برای سرکوب نشدن عقده های جنسی، و ابرشرکت هایی که شما را به مصرف کننده های دایم تبدیل کرده اند در نقش سازمان مهندسی احساسات، با این توهم که شما کالای مصرفی خود را انتخاب می کنید، اما در حقیقت این تبلیغات، مد، فشن، سلبریتی های دنبال شونده، چالش های وایرال، و جریان وقفه ناپذیر هنر-صنعت است که به شما دیکته می کند چه بخرید، بپوشید، بخورید، و انتخاب کنید. و تمام این جریانات جز با غالب کردن یک مولفه در شخصیت شما امکان پذیر نیست: هدف زندگی لذت آنی ست، و راه دستیابی به آن، جهالتی تحسین شده است.


پارادوکس عریان شده به دست هاکسلی، نویسنده ی کتاب اما برای باور ما دردناک تر است: این دنیا زاییده ی تعاریف به ظاهر موجه و متعالی فعلی ما از مفهوم «خوشبختی» ست. اگر این دنیا در چشم شما یک «دیستوپیا» است، به این فکر کنید که خوشبختی را چه میدانید: آیا ما هم اکنون برای بهبود سلامت فیزیکی و به تاخیر انداختن پیری و مرگ تلاش نمی کنیم؟ آیا راه و روش زندگی ای که در آن متحمل حداقلی فشار روانی و سرکوب عقده ها نباشیم را نخواهیم پذیرفت؟ آیا پذیرایی درمانی نهایی برای تمام اضطراب ها و لحظات جهنمی زندگی مان نیستیم؟ آیا ایده آل این نیست که هر فرد از جایگاهی که در زندگی دارد و حرفه ای که به آن می پردازد راضی باشد؟ آیا جنگ، فقر، بیماری، اضطراب، درد و مرگ بهتر نیست که تمام شوند؟ خب... دنیای قشنگ نو چنین دنیایی را به تصویر می کشد، و این دنیا یک «دیستوپیا» است، در حالیکه سراسر از مولفه هایی تشکیل شده که هم اکنون در پی آن می دویم.


نکته ی نهایی که در بار دوم مطالعه ی کتاب به چشمم آمد، مفهوم تبعید افرادی که «می اندیشند» و راضی به وضعیت فعلی نیستند به جزیره ی ایسلند است. جزیره ای که در ابتدا گویی مکانی نفرین شده است، اما در انتها طبق توضیحات رئیس کل متوجه می شویم که در آن افراد اندیشمند و قائل به فردیت و دوست دار علم به خوبی و خوشی، اما ایزوله از دیگر افراد زندگی می کنند. تصمیمی ناگزیر برای حفظ ثبات اجتماعی، و در عین حال سرکوب نکردن وحشیانه ی افراد ناسازگار با تمدن مهندسی شده تجویز شده است. ماه ها قبل در باره ی «جزیره ای شدن» و ایزوله شدن جامعه ی الیت از دیگر افراد با دوستی صحبت می کردم، و تاسف می خوردیم از عدم مسئولیت اجتماعی الیت ها برای تاثیرگذاری... شاید فرآیند دو-سه شخصی که سعی در تاثیرگذاری داشتند اما به جزیره تبعید شدند، توسط خود افراد سرمست از لذت های آنی، تفسیرکننده ای این بخش از واقعیت کنونی هم باشد.


دنیای قشنگ نو مستمرا با ۱۹۸۴ اورول مقایسه می شود، و گاهی حتی بحثی در میگیرد در این باره که کدام نویسنده آینده ی سیاه را بهتر پیش بینی کرده... طبق معمول، اگر ثانیه هایی برای سوزاندن دارید، دیدن این ویدیو خالی از لذت نخواهد بود.