بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 573: گزیده گویی

روز ارایه، بازخورد ها را میخواندم. آن وسط صریح تر از همه یکی نوشته بود "خیلی طولانی صحبت میکنی". قبلتر هم از یکی دو نفر دیگر شنیده بودم که وقتی 5 کلمه نیاز هست 2 دقیقه کش میدهم حرف را. این بار ولی خیلی ماندگار تر نقد آن بی نام ماند توی ذهنم. یکی از دلایلش مثلا این هست که فرض می کنم باید تمام مقدمه و موخره و فرضیات و ترمینولوژی و غیره را شرح دهم تا سوء تفاهم پیش نیاید. عادت بدی هم نیست به خودی خود. ولی ایجاز و اختصار هم هنری هست که باید آموخت. مثل الان که حرفم را زدم و دیگر اینجا باید تمامش کنم.

روز 572: ضرورت ملالت از سر بیکاری

خوشبختانه به نسلی تعلق دارم که زمانی از بیکاری حوصله اش سر می رفته. یعنی می نشسته کنج اتاق در حالی که کتاب داستانش دو شب پیش تمام شده، پنج شش شبکه ی تلویزیون هم جز اخبار و گفتگوهای بدرد نخور برنامه ی دیگری نداشته. دو روز باید صبر می کرده برای فوتبال های لیگ قهرمانان، یک هفته برای قسمت بعد شب های برره، دو ماه برای تعطیلات تابستانی و مدت نامعلوم برای فیلم بعدی ارباب حلقه ها. گرافیک کامپیوترش نمیکشیده بازی جدید نید فور اسپید را اجرا کند. بازیهای قبلی را هم یکی ده بار تمام کرده. و حالا به در و دیوار خیره می شود، زیر لب غرولند می کند که حوصله اش سر رفته، و یک دفعه به سرش می زند بنشیند یک طراحی چهار برگه ای بزرگ از کلیسای سن باسیل بکشد قاب کند برای دیوار اتاق.

می گویم خوشبختانه، از این جهت که تجربه اش را داشته ام... و حالا وقتی به شکافی که هیچ چیز آن را پر نمی کند زل می زنم، شکم می برد که نکند این جای خالی "ملالت از سر بیکاری" باشد. چون یادم می آید آن لحظاتی را که حوصله ام سر میرفت، مثل همین الان، اما یک نوع دیگر بود. مثل فرق دندان درد نیمه ی شب و گرفتگی عضلات بعد از دو ساعت فوتبال بازی کردن. نه که با این مقایسه بگویم حوصله سر رفتن های قدیم لذت داشت، که قطعا نداشت. اما قصه داشت. ملالت امروز با فردا متفاوت بود. رنگ انتظار به خودش می گرفت. انتظار برای جلد بعدی رمان فانتزی. برای یک از ظهر دیگر که تلویزیون را روشن کنم و یکدفعه با یک فیلم سینمایی خوش رنگ و لعاب مواجه بشوم. آن لحظات انتظار هم به حدس و گمان می گذشت که یعنی فلان شخصیت داستان چه می شود؟ یا خاطرات سالن فوتسال 10 شب ماه رمضان با پسرخاله ها و دوستانش را یادآوری می کردم، و باز به خودم لعنت می فرستادم که همان یکدفعه که توپ صاف و راست افتاد جلوی پای توی 14-15 ساله وسط ده نفر از تو بزرگتر، چطور فرصت سوزی کردی. بعد دوباره می شمردم ببینم ماه رمضان بعدی چند وقت دیگر هست و خدا خدا می کردم امسال هم برویم فوتسال. این ملالت های امروزی اما به چشم به هم زدنی با نقل و نبات های دم دستی پر می شود. گوشی موبایل 20 سانتی متر آن طرف تر هست و تا یوتیوب یک تاچ فاصله. خودت را هم شاید گول بزنی بروی ویدیو های آموزشی ببینی. و نیم ساعت بعد گوشی را کنار بگذاری و ببینی آب از آب تکان نخورده درونت. هوا کمکی تاریک تر شده، یک کمی هم بیشتر گرسنه ات هست. بعد می روی یک لقمه برای خودت می گیری می آیی تلگرام را باز می کنی و جواب این و آن را میدهی و خودت را گول می زنی که مراودات اجتماعی داری. که البته واقعی هست. نه که توهم باشد. با فضای مجازی پدر کشتگی ندارم. یعنی دارم، ولی ربطی به این حرف من ندارد. منظورم از گول زدن این هست که قدیمها بعد از ظهر تلفن را برمیداشتی زنگ بزنی به دوستت بهش بگویی که فردا حتما بیاید مدرسه فلان ماجرا را برایش تعریف کنی. الان همان را برمیداری می نویسی و به آنی می فرستی. شاید حتی حوصله نوشتن نداشته باشی وویس بفرستی. آن وقت دیگر شب موقع خواب ذهنت داستان را نشخوار نمیکند که چطور تعریفش کنم و واکنش دوستم چه می تواند باشد.

این دنیا تغییر میکرده، الان هم کرده، و بیشتر از این ها هم تغییر خواهد کرد. اگر جلوی مجازی شدن بیشتر می خواهیم بایستیم، باشد، بایستیم. اما با قبول تمام تغییرات سبک زندگی به صدقه سری تکنولوژی، باز هم یک مدل از زندگی کردن وجود دارد که در آن حوصله ات درست و حسابی سر می رود، و یک مدل دیگر هم هست که ملالت را فقط هل میدهی در پس زمینه، مثل یک توپ بادی که فشارش می دهی توی آب، و به محض اینکه رهایش می کنی می جهد بیرون، می رسد حتی بالاتر از ارتفاعی که بود. در دسترس بودن فیلم و موزیک و فراموشی تجربه ی تمنا بماند سر جایش. هنوز هم باور دارم آن وقتی که سه شب طول کشید تا فایت کلاب را از تورنت دانلود کنم و به محض اینکه صد درد شد ببینم، حتی دیگر تاب نداشته باشم دنبال زیرنویس فارسی اش بگردم، آن تجربه دیگر تکرار نمی شود. اما با همین نتفلیکس و اسپاتیفای در دست هم می شود با ضرباهنگی زندگی کرد که فرقی با طبل زدن یک دیوانه ی زنجیری داشته باشد. اجازه بدهی حوصله ات سر برود. بجای اینکه قبل از سوت پایان بازی بروی ده تا کانال ورزشی را باز کنی تا نقطه نظرات هزارنفر غریبه را بخوانی، نفسی بگیری و از گل دقیقه ی آخر تیمت لذت ببری. بعد موقع نوشیدن چایی هیچ چاره ای نداری جز باز هم به همان گل فکر کنی. و تا بازی بعد، به همان گل فکر کنی. و اینطور هست که خاطرات خلق می شوند. حالا قدیم ها باید مثل پلنگ در کمین خبر ورزشی میماندی که آن گل آخر را یکبار دیگر ببینی، اما الان به لطف اینترنت همان گل را لم میدهی با خیال راحت 10 بار میبینی. اشکال ندارد. این هم لذت فراوانی و در دسترسی بی دردسر. اما اینطوری می شود که بعد از بیست و اندی سال هنوز پنالتی از دست رفته ی نیستلروی را یادت هست، حتی اینکه کدام طرفی دراز کشیده بودی جلوی تلویزیون. اما یادت نمیاید بازی مهم دو روز قبل چند چند تمام شد. اینطوری می شود کارگردان و نویسنده ی مورد علاقه و نفرت پیدا می کنی، وقتی بعد از ماه ها انتظار آشغال می خوانی و از نویسنده خصومت شخصی به دل می گیری که اینطور نا امیدت کرده، یا عاشق کارگردانی می شوی که این فیلمش هم مثل دو سال قبلی محشر بود. اصلا اینطوری می شود که یکدفعه عاشق تاریخ می شوی چون توی 10 ساله از سر بی حوصلگی رفته ای یک جلد تاریخ تمدن را از کتابخانه ی پدرت برداشته ای ورق زده ای ، و از هر صفحه فقط دو کلمه اش را فهمیده ای و رویت هم نشده بپرسی یک آدم نمی شود این همه عمر کند که که هم از  یونان باستان نوشته باشد هم از ناپلئون، اما باز هم کلمات جادویی یک گوشه ذهن ته نشین شده اند تا به وقتش جوانه بزند، یا اینطور عاشق نجوم می شوی که از کنار کیوسک روزنامه فروشی بغل دبیرستان رد بشوی و رنگ و لعاب مجله ی نجوم چشمت را بگیرد و آن را بخری و 40-50 صفحه اش را بیست بار تا ماه بعد و شماره ی جدید مرور کنی.

به نظر اینجانب، ملالت از سر بیکاری ضرورت دارد. اندکی کمتر از تغذیه ی مناسب و اندکی بیشتر از نرمش های صبحگاهی.

روز 569

با دوستی صحبت از تاثیر گذاری و جریان سازی هنرمند در جامعه بود، مشخصا ایران. تا حد زیادی هم نظر بودیم و تضاربی شکل نگرفت، بیشتر تایید رفت و برگشتی بود. ساعتی بعد دوستی دیگر لینک یک ویدیوی مصاحبه برایم فرستاد از مصطفی مستور در باره ی ایران. بخشی از آن را پررنگ کرده بود و می خواست نظرم را بداند، من هم خیلی حوصله ی تماشا نداشتم ولی حین چای نوشیدن بلاخره وقتی گذراندم. به تصادف دیدم که بخشی از صحبت مستور می گوید هنرمند وظیفه ی تاثیر گذاری ندارد. نقل قولی می آورد از فلانی که ادبیات هم مثل بازی بریج تفریح هست، و فقط ما دوست داریم بگوییم تفریح ما بهتر است. حضار مات و مبهوت در چند نوبت درخواست بسط موضوع دارند، او هم تاکید می کند که تغییرات از "روابط آدمی" می آید، همانها که ما گاهی با پدر صحبت می کنیم و گاهی با دوست. و حافظ از آن جهت که انسان پخته ای بوده در زندگی ما تاثیر دارد نه با شعر هایش.


سبک گفتار، شیوایی بیان، عمق استعاره ها و تشبیهات، اینها عامل پختگی تفکر نیستند، اما معلول آن چرا، مخصوصا اگر متکلم رابطه ای با "روایت" داشته باشد، شاعری، نویسنده ای، هنرمندی. اگر اسمش را نمیدانستم حدس میزدم وزیر صنعت و معدن یا مدیر ارتباطات و فناوری باید باشد. وزیر و مدیر و مهندس بودن که عیب نیست، اینکه مدیر و مهندس در باره ی مسایل جامعه شناختی و فلسفی صحبت کند هم همینطور. چطور که او هم اصلا مدیر و مهندس نیست، ادیب هست (البته شاید مدرکی نامرتبط هم داشته باشد که همه مان میدانیم چقدر میتواند مخصوصا برای ما ایرانی ها اتفاق بیافتد) ، اما اینکه در توصیف جامعه زبان مهندسی بکار ببری، یک کمی نمی چسبد. جامعه را انتگرال انسان ها ببینی از آن جهت که برای شناخت کل باید تمام اجزا را با هم جمع کرد، آن هم درست وقتی که به نامتعینی انسان و جامعه اقرار کرده ای. با برداشتی هولناک به رنج و نا امیدی مطلق را تفسیر به ایجاد امید بکنی؛ بگویی حالا فهمیده ایم راه دیگری نداریم و این خوب است. ساده لوحانه فکر کنی آوار فرهنگ و اخلاق در فردای تغییرات مثل کش تنبان برمیگردد سر جایش، اینکه ندانی تخریب یک روز می خواهد و ساختن یک قرن... و بعد از تمام اینها از مسئولیت نویسنده و هنرمند بگویی و برای این حرفها، دلیل مضحک و تاسف بار را تکرار کنی که "می شود از یک پیرمرد بی سواد بیشتر از کتابها درس زندگی گرفت"...


نوشته های من اینجا که احتمالا به اندازه ی حضار در همان جلسه هم خواننده نداشته باشد چه برسد به مجموع مخاطبین برنامه، و همین که تا اینجایش را خوانده اید منت بر سر من گذاشته اید، ولی برای دل خودم هم که شده خطاب قرار بدهم که بله جناب مستور، و دیگر عزیزان هم نظر؛ این حرفها ترفیع مقام تجربه ی بی واسطه زیسته نیست، به ذلت کشاندن هنر و تفکر متجلی در زبان ادبیات است. همان پیرمرد بی سواد را هم لابد نمیبینی که در سینه اش صدها قصه و پند و لالایی دارد، و همان درس زندگی اش سوار بر تمثیل ها و تشبیهات به گوشت میرسد. لابد بعد از این همه نوشتن نفهمیده ای که روایت ظرف تجربه است، حتی حواست نبود حین بیان همین نظرات، دست به دامن قصه ها و کتاب ها شدی. برق قلم همینگوی در چشم بشریت را ندیدی، و ردپای محونشدنی دیکنز در قرن نوزده اروپا را هم همینطور. نمیبینی هنوز هم با زبان اورول سیاست را صحبت می کنیم، توی به قول خودت اگزیستانسیالیست هم لابد اندیشه را از بغل دستی ات توی اتوبوس خط تجریش ولیعصر یاد گرفتی نه سارتر.  بله، درست است که یک فروشنده ی دوره گرد شاید عشقی آتشین تر از یک نویسنده تجربه کند. فقط نمیدانم چرا فکر کرده ای خوراک هنر احساس است. خیر. خوراک هنر، فهم احساس است. فهم عشق، فهم دوری، فهم ملال، فهم رویا... البته ایراد در خطای تحلیل نبود به نظرم، بیشتر در کمبود تحلیل بود. یک نفر در جمع می خواست کمی نقش دست یاری رسان از غیب را بازی کند و پرسشی مطرح کند که ذهن آشفته ی آقا مصطفی منظم شود. حرف از ساختار و عاملیت زد؛ یکجورهایی می خواست بفهماند که جناب، همه اش که شد عاملیت. ساختار کجاست؟ روایت منسجم کننده، ایده ی محوری، دال مرکزی، گفتمان، برادر آخر نمی شود همینطوری با هم مراوده کنیم و همه چیز خوب بشود. حرف از نهاد ها به میان آورد. جناب مستور پاسخ داد که در تکمیل حرف شما بگویم که بله، مثلا NGO ها هم نقش مهمی دارند. گویا اصلا فهمی شکل نگرفت. حالا چرا به این بنده خدا مصطفی بی آزار بند کرده ام. این تفکر هم مشت نمونه ی خروار این روزهای ما. ابتذال تفکر و اندیشه. اینکه همین دم دستی ها را زندگی کن، کافیست. سیاستمان هم همین است، اینکه می گویند نخبه ی سیاسی دنبال جامعه راه افتاده، نه که نخبه بیاید شعار جدید رو کند و تاریخ تظاهرات معلوم کند. آن روسری سفید را یک شهروند باید به سر چوب می زد تا یک جریان شکل بگیرد، نخبه که جریان سازی نمی کند. ولی نخبه پرسش درست را صورت بندی می کند، و تحلیلی پخته تر از صرف همبستگی های بی معنا و آرزواندیشی های هذیان گونه ارایه میدهد. با قسم و آیه که چیزی حل نمیشود، خدا را شکر تاریخ بی نوا هم گیر این جماعت افتاده گلچینی از رخداد های مشرق و مغرب می آورند بی آنکه قیاس را توجیه کنند. نخبه نمی گوید از فردا روز بترس یا نترس. می گوید فردا روز یعنی چه، و ترس یعنی چه. چرا باید ترسید و چرا نه. حالا هی پرچم جدید رو کن و با چوب بیافت دنبال هر کسی که از تو پرسید آخر این میهن پرستی کذایی که می گویی یعنی چه.


یادم می آید شاید پانزده بیست ساله بودم که کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" مستور را خواندم. آن زمان یک گارد بی دلیل در برابر ادبیات ایرانی داشتم، اما فارغ از آن همچنان از همه جهت جستجو می کردم. شاید سن و چشم خوانندگی درست و حسابی نداشتم، شاید الان اگر حوصله ی خواندنش را داشتم نظرم تغییر می کرد اما به هر حال همان زمان هم با مشقت و بی میلی کتاب چند ده صفحه ای را تمام کردم. چشم به زحمت روی واژه های خام و نپخته می کشیدم و منتظر میماندم نویسنده گفتار آگاهانه ی هستی شناسانه اش را تمام کند تا اندکی هم "قصه" به ما برسد. فکر می کنم حوصله ی نویسنده همین قدر یاری می کرده، خیلی بحث استعداد و توانایی نبوده، یعنی اینطور که من نظراتش را یافتم، به قول خودش انگار در و تخته ی افکار نویسنده و نوشته اش خوب چفت شده است.

روز 568

دو ماه قبل بود که اطلاع دادند برای جلسه ی نوشتن پروپوزال  پروژه ای که موسسه میخواهد برایش اقدام کند. یکی از کمپانی های همکار آگهی را دیده بود و به موسسه ی ما خبر داده بود، چون که "شما فلان نرم افزار را دارید و به موضوع این پروژه می خورد". آن نرم افزار کذایی هم یکی از فرزندان عقلی من بود. خلاصه نتیجه این شد که من بخش تکنیکال پروپوزال را بنویسم... کارگروهی چیزی شبیه بند بازی در پذیرش مسئولیت هست؛ برنامه ها هیچ وقت طبق توافقات اولیه انجام نمی شود، و از جایی به بعد کارسپاری ها لحظه ای اتفاق می افتد، اگر مثلا جلوی چشم مدیر پروژه باشی، یک بخشی هم به تو می دهند انجام بدهی. اگر به تمام درخواست ها پاسخ مثبت بدهی چند ساعت بعد زیر خروار کار انجام نشده دفن می شوی، اگر هم حق به جانب دست به سینه بزنی که "من همانی که اول گفتی را انجام میدهم" دیگر جدی نمی گیرندت. من این درس را همانجا گرفتم، البته بعد از اینکه از زیر خروارها کار بیرون آمدم، چون خیلی خوش نداشتم جدی ام نگیرند. دو هفته ی قبل این داستان در یک پروپوزال ناگهانی دیگر تکرار شد. در دفاع از بروکراسی و برنامه ریزی بلند مدت موسسه بگویم که این اقدام های دقیقه ی آخر یکجورهایی استثنا هست. که از بخت بلند، فعلا هر دو دفعه دامن من را گرفته. تجربه ی قبلی نجاتم داد، نشان به این نشان که حداقل مجبور نشدم یک هفته شب زنده داری کنم. یک کمی رئیس بازی در آوردم و تازه وارد ها و دانشجوهای فوق لیسانس را به کار گرفتم. البته گوشه چشمی به حقوق بشر هم داشتم. خوشبختانه کسی ناراضی نبود، جز خودم که از این کارها خوشم نمی آید. زحمت های اضافه، نیمچه مرخصی پیش از موعد هم هدیه داد. توی خلاء پیش آمده بعد از ارسال پروپوزال و ده روز دیگر، قهوه ام را میریزم، روی صندلی چهارزانو می نشینم، یکی از ماشین های اسباب بازی را زیر انگشت جلو و عقب می کنم و در آرامش مقاله هایم را میخوانم.


هفته ی قبل برف همه مان را غافلگیر کرد. حتی مسئول های شهری را، برای همین یک روز تمام، رفت و آمد مختل شده بود. همه استرس و خشم گرفته بودند که این چه وضعیست، من می گفتم حرص نخورند، پیش می آید. بروند خدایشان را شکر کنند. منتظر شدیم تا هوا گرمتر شد و یخ خیابان هم آب شد. حالا هوا باز سردتر شده، از ترسشان هرچه سنگریزه هست خالی کرده اند توی خیابان و من به خانه که میرسم باید نیم ساعتی بنشینم مثل ایام قدیم برنج پاک کردن، سنگریزه در بیاورم از کف کفش. بنده خداها می ترسند دفعه ی بعد رای نیاورند. اگر خیالشان راحت بود انقدر سنگ نمیریختند زیر کفش بیچاره ی من. جدا از سنگریزه ها، شهر روز به روز رنگ بیشتری عوض می کند؛ غرفه های غذا و نوشیدنی به پا شده اند. تزئینات را برپا کرده اند. هرسال این موقع ها بوی شاه بلوط کبابی و زنجبیل توی کوچه ها می پیچد. دوست و همکار هم یک کنج میدان تجمع می کنند و می نوشند و قهقهه می زنند. برق چراغانی های اگزجره و ترکیب قرمز-سبز غلیظ غرفه ها روی پس زمینه ی تاریک آسمان بیشتر بیرون می زند، وقتی هم که مرکز شهر را ترک می کنی، به همان اندازه سیاهی بی جان شب را بیشتر به چشمت می آورد؛ این تضاد اما همیشه برای من آرامش به همراه داشته، از همان روزهای دانشگاه و میدان ولیعصر که تا چند ساعت بعد از آخرین کلاس منتظر غروب میماندم تا چند صد قدم تا مترو را در تاریکی طی کنم. اینطوری می شود همه ی هیاهو و حضور را قبل از رسیدن به خانه هضم کرد.

روز 567

امروز نوک شاخه ی درختهای روبروی پنجره، و چمن حیاط همسایه ی پایینی سفیدپوش بود. الان برف باریدن گرفته دوباره. دیروز صبح با پلک نیمه باز صفحه ی گوشی را نگاه می کردم. نوشته بود «آلمان انتظار کاهش دمای شدید و برف سنگین را دارد.» ماه بانو به روال چند ماه اخیر مشغول شال و کلاه کردن بود که از خانه بزند بیرون. گفتم این هفته برف می بارد. گفت دروغ. گوشی را نشانش دادم، حین زیگزاگ رفتن و وسیله جمع کردن ذوق نشان داد. از وقتی که می رود سر کار، صبح و شب مان روتین خاصی پیدا کرده. ساعت 8 صبح خداحافظی می کنیم؛ او می رود کلاس زبان، و من هم یک ربع بیشتر روی کاناپه پهن می شوم تا کم کم قطعات ضروری پازل برای روز پیش رو یادم بیاید، و نیم ساعت بعدش راضی می شوم بزنم بیرون. ساعت 12 می شود و ماه بانو کلاسش تمام می شود، می رود سمت کتابخانه ی شهر و 2-3 ساعتی مطالعه می کند تا برود سر کار. من هم همچنان نشسته ام پشت لپ تاپ، یا گاهی جلوی تخته وایت بورد. به روال همیشه همکار اتاق روبرویی در آستانه ی درب می ایستد و اشاره می کند که قطار نهارخوری دارد راه می افتد، و من هم تشکر می کنم و احتمالا پیشنهاد را رد می کنم. تا ساعت 7 بعد از ظهر تک تک آمده اند خداحافظی کرده اند و schönen Feierabend گفته اند. من هم کوله پشتی را می بندم و میروم منتظر قطار 130 بمانم. ایستگاه آخر را پیاده می آیم، خرید های ضروری را انجام میدهم، شام را می پزم و منتظر میمانم. بعضی وقتها که نوبت کارش نیست، خانه میماند و همه جا را برق می اندازد و غذای ایرانی درست می کند. همان کارهایی که من می کنم، فقط با کیفیت بیشتر. یعنی من زمان کم یک ساعته را بهانه می کنم ولی واقعیت چیز دیگری هست.


بعضی شنبه ها شیفت کار دارد، و من از ظهر خانه میمانم، مثل امروز. می رود کارها و پرونده های هفته ی بعدش را جمع و جور کند. برنامه های امتحانی را بچیند، به فرمهای بی سرانجام رسیدگی کند، و دستی هم به صورتحساب بخش خودش بکشد. گاهی می نشیند یک گوشه زل می زند به کنج خانه، می گوید بیشتر از اینها برای این روزهایش تصور می کرده. می گویم من هنوز باورم نمی شود توانسته ای این کار را شروع کنی. با دانش زبان نصفه و نیمه، سر و کله زدن با مراجعان با هزار نوع درخواست متنوع، جا افتادن بین گروهی که همه شان یا به زبان مادری یا بعد از حداقل یک دهه زندگی اینطور صحبت می کنند. مسئولیت پذیرفتن، وسط یک موسسه ی پر سر و صدا و آشوبناک. می گوید می داند ولی اهدافش چیزهای دیگری بودند. میگویم می فهمم، ولی اهدافت غیر قابل دستیابی شده اند؟ می گوید نه، شاید همین سال بعد برسد بهشان، میگویم پس تو 4 ساعت راه داری تا به قله برسی، و در این 4 ساعت پیاده روی همه اش مایوس هستی که چرا هنوز به قله نرسیده ای. می گوید می فهمد چه می گویم. من هم حرفش را میدانم.


بارش برف شدید تر شده، بهار و تابستان، یک سپر طبیعی از درختان پر برگ و شاخه ی همسایه ما را از پیاده روی پنج متر آنطرف تر جدا می کند، تا شروع زمستان ولی کم کم دیوار فرو می ریزد. شمشاد ها را آنوقت می شود دید، و پیاده روی سنگی را، و ساختمان خاکستری آنطرف تر، و بعد هم آسمان گرفته و یکدست ابر پوش. اسباب کشی ما به این خانه توی یکی از همین روزهای برفی بود، با هزار دردسر، برای همین برف مرا یاد همان روزها می اندازد. امسال هم قرار بود دچار اینطور ماجراجویی بشویم. صاحبخانه با کلی من و من از پشت تلفن گفته بود که از شریک زندگی اش جدا شده و خانه اش را میخواهد. ما هم گشتن را شروع کردیم، با اضطراب خانه پیدا کردن، که به با فکر «خانه ی بهتر و بزرگتر» شیرینش کرده بودیم. منتها یکی دو هفته بعد خبر داد که منصرف شده، چون جا برای وسیله هایش ندارد و نمیخواهد همه را زیر قیمت بفروشد. ما هم برای اولین بار خوشحال شدیم که خانه مان نقلی است. یک تغییر دیگر، آن هم با شرایط فعلی موسسه و زمان برنامه ی دکترا اصلا قابل تحمل نبود. حالا مثل کسی که خطر مرگ از بیخ گوشش گذشته و زندگی را دلچسب تر و شیرین تر میبیند، من هم پیشنهاد های بیشتری برای دیوارهای خالی و رنگ قالی میدهم. ماه بانو شگفت زده شده، باورش نمیشود که می گویم آیینه ی چند ده کیلویی را برداریم جایش فلان چیز بگذاریم. روزهای آخر سال هست. حجم کار بیشتر از قبل شده، ولی وقتی پایان در دیدرس هست همه چیز ساده تر می شود. به دو هفته ی بعد فکر میکنم، و بعدش هم شهر تزئیین شده با گوی های سرخ و ریسه های پیچیده دور ستون بالکن و درخت توی حیاط. شاید یکی دو روز دور همی های آخر سال با همکارها، و یکبار هم تُل وود و گلوواین و گروه کر کلیسایی که لئوپولد دعوتمان کرد.