بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 568

دو ماه قبل بود که اطلاع دادند برای جلسه ی نوشتن پروپوزال  پروژه ای که موسسه میخواهد برایش اقدام کند. یکی از کمپانی های همکار آگهی را دیده بود و به موسسه ی ما خبر داده بود، چون که "شما فلان نرم افزار را دارید و به موضوع این پروژه می خورد". آن نرم افزار کذایی هم یکی از فرزندان عقلی من بود. خلاصه نتیجه این شد که من بخش تکنیکال پروپوزال را بنویسم... کارگروهی چیزی شبیه بند بازی در پذیرش مسئولیت هست؛ برنامه ها هیچ وقت طبق توافقات اولیه انجام نمی شود، و از جایی به بعد کارسپاری ها لحظه ای اتفاق می افتد، اگر مثلا جلوی چشم مدیر پروژه باشی، یک بخشی هم به تو می دهند انجام بدهی. اگر به تمام درخواست ها پاسخ مثبت بدهی چند ساعت بعد زیر خروار کار انجام نشده دفن می شوی، اگر هم حق به جانب دست به سینه بزنی که "من همانی که اول گفتی را انجام میدهم" دیگر جدی نمی گیرندت. من این درس را همانجا گرفتم، البته بعد از اینکه از زیر خروارها کار بیرون آمدم، چون خیلی خوش نداشتم جدی ام نگیرند. دو هفته ی قبل این داستان در یک پروپوزال ناگهانی دیگر تکرار شد. در دفاع از بروکراسی و برنامه ریزی بلند مدت موسسه بگویم که این اقدام های دقیقه ی آخر یکجورهایی استثنا هست. که از بخت بلند، فعلا هر دو دفعه دامن من را گرفته. تجربه ی قبلی نجاتم داد، نشان به این نشان که حداقل مجبور نشدم یک هفته شب زنده داری کنم. یک کمی رئیس بازی در آوردم و تازه وارد ها و دانشجوهای فوق لیسانس را به کار گرفتم. البته گوشه چشمی به حقوق بشر هم داشتم. خوشبختانه کسی ناراضی نبود، جز خودم که از این کارها خوشم نمی آید. زحمت های اضافه، نیمچه مرخصی پیش از موعد هم هدیه داد. توی خلاء پیش آمده بعد از ارسال پروپوزال و ده روز دیگر، قهوه ام را میریزم، روی صندلی چهارزانو می نشینم، یکی از ماشین های اسباب بازی را زیر انگشت جلو و عقب می کنم و در آرامش مقاله هایم را میخوانم.


هفته ی قبل برف همه مان را غافلگیر کرد. حتی مسئول های شهری را، برای همین یک روز تمام، رفت و آمد مختل شده بود. همه استرس و خشم گرفته بودند که این چه وضعیست، من می گفتم حرص نخورند، پیش می آید. بروند خدایشان را شکر کنند. منتظر شدیم تا هوا گرمتر شد و یخ خیابان هم آب شد. حالا هوا باز سردتر شده، از ترسشان هرچه سنگریزه هست خالی کرده اند توی خیابان و من به خانه که میرسم باید نیم ساعتی بنشینم مثل ایام قدیم برنج پاک کردن، سنگریزه در بیاورم از کف کفش. بنده خداها می ترسند دفعه ی بعد رای نیاورند. اگر خیالشان راحت بود انقدر سنگ نمیریختند زیر کفش بیچاره ی من. جدا از سنگریزه ها، شهر روز به روز رنگ بیشتری عوض می کند؛ غرفه های غذا و نوشیدنی به پا شده اند. تزئینات را برپا کرده اند. هرسال این موقع ها بوی شاه بلوط کبابی و زنجبیل توی کوچه ها می پیچد. دوست و همکار هم یک کنج میدان تجمع می کنند و می نوشند و قهقهه می زنند. برق چراغانی های اگزجره و ترکیب قرمز-سبز غلیظ غرفه ها روی پس زمینه ی تاریک آسمان بیشتر بیرون می زند، وقتی هم که مرکز شهر را ترک می کنی، به همان اندازه سیاهی بی جان شب را بیشتر به چشمت می آورد؛ این تضاد اما همیشه برای من آرامش به همراه داشته، از همان روزهای دانشگاه و میدان ولیعصر که تا چند ساعت بعد از آخرین کلاس منتظر غروب میماندم تا چند صد قدم تا مترو را در تاریکی طی کنم. اینطوری می شود همه ی هیاهو و حضور را قبل از رسیدن به خانه هضم کرد.

روز 567

امروز نوک شاخه ی درختهای روبروی پنجره، و چمن حیاط همسایه ی پایینی سفیدپوش بود. الان برف باریدن گرفته دوباره. دیروز صبح با پلک نیمه باز صفحه ی گوشی را نگاه می کردم. نوشته بود «آلمان انتظار کاهش دمای شدید و برف سنگین را دارد.» ماه بانو به روال چند ماه اخیر مشغول شال و کلاه کردن بود که از خانه بزند بیرون. گفتم این هفته برف می بارد. گفت دروغ. گوشی را نشانش دادم، حین زیگزاگ رفتن و وسیله جمع کردن ذوق نشان داد. از وقتی که می رود سر کار، صبح و شب مان روتین خاصی پیدا کرده. ساعت 8 صبح خداحافظی می کنیم؛ او می رود کلاس زبان، و من هم یک ربع بیشتر روی کاناپه پهن می شوم تا کم کم قطعات ضروری پازل برای روز پیش رو یادم بیاید، و نیم ساعت بعدش راضی می شوم بزنم بیرون. ساعت 12 می شود و ماه بانو کلاسش تمام می شود، می رود سمت کتابخانه ی شهر و 2-3 ساعتی مطالعه می کند تا برود سر کار. من هم همچنان نشسته ام پشت لپ تاپ، یا گاهی جلوی تخته وایت بورد. به روال همیشه همکار اتاق روبرویی در آستانه ی درب می ایستد و اشاره می کند که قطار نهارخوری دارد راه می افتد، و من هم تشکر می کنم و احتمالا پیشنهاد را رد می کنم. تا ساعت 7 بعد از ظهر تک تک آمده اند خداحافظی کرده اند و schönen Feierabend گفته اند. من هم کوله پشتی را می بندم و میروم منتظر قطار 130 بمانم. ایستگاه آخر را پیاده می آیم، خرید های ضروری را انجام میدهم، شام را می پزم و منتظر میمانم. بعضی وقتها که نوبت کارش نیست، خانه میماند و همه جا را برق می اندازد و غذای ایرانی درست می کند. همان کارهایی که من می کنم، فقط با کیفیت بیشتر. یعنی من زمان کم یک ساعته را بهانه می کنم ولی واقعیت چیز دیگری هست.


بعضی شنبه ها شیفت کار دارد، و من از ظهر خانه میمانم، مثل امروز. می رود کارها و پرونده های هفته ی بعدش را جمع و جور کند. برنامه های امتحانی را بچیند، به فرمهای بی سرانجام رسیدگی کند، و دستی هم به صورتحساب بخش خودش بکشد. گاهی می نشیند یک گوشه زل می زند به کنج خانه، می گوید بیشتر از اینها برای این روزهایش تصور می کرده. می گویم من هنوز باورم نمی شود توانسته ای این کار را شروع کنی. با دانش زبان نصفه و نیمه، سر و کله زدن با مراجعان با هزار نوع درخواست متنوع، جا افتادن بین گروهی که همه شان یا به زبان مادری یا بعد از حداقل یک دهه زندگی اینطور صحبت می کنند. مسئولیت پذیرفتن، وسط یک موسسه ی پر سر و صدا و آشوبناک. می گوید می داند ولی اهدافش چیزهای دیگری بودند. میگویم می فهمم، ولی اهدافت غیر قابل دستیابی شده اند؟ می گوید نه، شاید همین سال بعد برسد بهشان، میگویم پس تو 4 ساعت راه داری تا به قله برسی، و در این 4 ساعت پیاده روی همه اش مایوس هستی که چرا هنوز به قله نرسیده ای. می گوید می فهمد چه می گویم. من هم حرفش را میدانم.


بارش برف شدید تر شده، بهار و تابستان، یک سپر طبیعی از درختان پر برگ و شاخه ی همسایه ما را از پیاده روی پنج متر آنطرف تر جدا می کند، تا شروع زمستان ولی کم کم دیوار فرو می ریزد. شمشاد ها را آنوقت می شود دید، و پیاده روی سنگی را، و ساختمان خاکستری آنطرف تر، و بعد هم آسمان گرفته و یکدست ابر پوش. اسباب کشی ما به این خانه توی یکی از همین روزهای برفی بود، با هزار دردسر، برای همین برف مرا یاد همان روزها می اندازد. امسال هم قرار بود دچار اینطور ماجراجویی بشویم. صاحبخانه با کلی من و من از پشت تلفن گفته بود که از شریک زندگی اش جدا شده و خانه اش را میخواهد. ما هم گشتن را شروع کردیم، با اضطراب خانه پیدا کردن، که به با فکر «خانه ی بهتر و بزرگتر» شیرینش کرده بودیم. منتها یکی دو هفته بعد خبر داد که منصرف شده، چون جا برای وسیله هایش ندارد و نمیخواهد همه را زیر قیمت بفروشد. ما هم برای اولین بار خوشحال شدیم که خانه مان نقلی است. یک تغییر دیگر، آن هم با شرایط فعلی موسسه و زمان برنامه ی دکترا اصلا قابل تحمل نبود. حالا مثل کسی که خطر مرگ از بیخ گوشش گذشته و زندگی را دلچسب تر و شیرین تر میبیند، من هم پیشنهاد های بیشتری برای دیوارهای خالی و رنگ قالی میدهم. ماه بانو شگفت زده شده، باورش نمیشود که می گویم آیینه ی چند ده کیلویی را برداریم جایش فلان چیز بگذاریم. روزهای آخر سال هست. حجم کار بیشتر از قبل شده، ولی وقتی پایان در دیدرس هست همه چیز ساده تر می شود. به دو هفته ی بعد فکر میکنم، و بعدش هم شهر تزئیین شده با گوی های سرخ و ریسه های پیچیده دور ستون بالکن و درخت توی حیاط. شاید یکی دو روز دور همی های آخر سال با همکارها، و یکبار هم تُل وود و گلوواین و گروه کر کلیسایی که لئوپولد دعوتمان کرد. 

روز 566

ننوشتن بخاطر بحران ها و فجایع شروع نشد، ولی در ادامه با آنها توجیه شد. یعنی تا زمانی که دنیای خزنده گوشه ی ذهنم زنده مانده بود، به خودم اوضاع را یادآوری می کردم و می گفتم: «غلاف کن مرد! اینجاهایش را دیگر بلد نیستی.» در دفاع از دموکراسی علی رغم جهل میانگین عوام، یک کسی که اسمش را خاطرم نیست، یک چیزهایی می گوید که تعبیر می شود به اینکه هیچ انسانی با موقعیت های انسانی در زندگانی خودش بیگانه نیست. منظور آن بنده ی خدا این است که ما رای می دهیم، بله، نه به امکان ساخت سد روی رودخانه، که آن وقت بیایی بکوبی توی صورتمان جهل مان را از جغرافیا و هیدرودینامیک و شرایط وخیم محیط زیستی. ما وفقط رای می دهیم به کسی که می گوید من لیبرالم یا فلانم و انسان برایم مهم است. بعد ما ازش قول می گیریم که تا آخر انسان برایت مهم باشد... دودوزه بازی های سیاسی را می گذارم کنار، با سیاستمدار های صادق هم طرف باشیم، من حرف این بنده خدایی که اسمش هنوز یادم نیامده را شک وارد می کنم بهش. بله، انسان مهم هست، ولی که چه؟ میخواهی چه کار کنی؟ توی تخته ی خالی که شطرنج بازی نمی کنی. فیل را فدا می کنی یا اسب را؟ این مهم را می چسبی یا آن اهم را؟ بله مرد. آنقدر ها هم ساده نیست.


این را نمیگویم که حرف نزدنم را توجیه کنم. اگر قرار بود توجیه کنم که اصلا حرفی نمیزدم. کسی که مرا به میز محاکمه نکشانده. دلم هم هوای ننوشتن را راستش را بخواهی نکرده بود. اصلا چون دلم هوای نوشتن نکرده بود آمدم نوشتم، چون میخواستم یادم بیاید نوشتن چطور بود... می گفتم، توجیه نمیکنم ننوشتنم را با این حرف که اوضاع قمر در عقرب بود و جنگ می شد و آدم می کشتند و روزگار سیاه می کردند. فقط می خواهم این دنیای دیوانه ی دیوانه را یک بار دیگر بیارم جلوی چشم خودم و شما. اینکه حرف زدن و احساس کردن چقدر سخت می شود. اینکه وقتی اقیانوس طوفانیست، قطب نما را اصلا نمیتوانی از جیبت در بیاوری، باید دو دستی بچسبی یک جایی را فقط که زنده بمانی. حالا کی این وسط می تواند بساز عدالت و مساوات بپا کند.


خب یعنی من هم یکی از همانها در آمدم که ریش نسبی گرایی را ول نمیکنند؟ خب نه. من فقط می گویم قطب نما گرفتن و جهت را تشخیص دادن توی این وضعیت آدمش را می خواهد. الیت و نخبه نه. آدم معمولی باشد، فقط کسی که این را یاد گرفته باشد، از یک جایی... از یک کسی... توی یک روستای لب کوه، مشرف به قله ی شمالی که زندگی کنی، شمال را از شیب زمین تشخیص می دهی. برایت هم کار می کند این قانون... تا وقتی از شهرت بیرون نیامدی. ولی آنوقت فکرش را بکن بخواهی شمال را از همین شیب زمین توی همان کشتی گرفتار در اقیانوس پیدا کنی.


منظورم را نفهمیدی؟ اشکال ندارد. ای بابا چه انتظارها داری. خزنده آن زمان ها که خزنده بود، روزی سه بار می نوشت توی این وبلاگ و آن وبلاگ، پایش روی زمین سفت بود، و هنوز شیب زمین شمال را نشان میداد، آن زمان هم مبهم گویی می کرد. الان بعد از 1 سال و 5 ماه، میخواهی چه کار کنم؟ بگذار نفسم جا بیاید. مبهم گویی هایم هم برمیگردد به روال سابق. دیگر همین. به هدفی نوشتن را شروع کردم، ولی فعلا باشد برای بعد. با همین چرند نویسی ها همین یکی دو نفر بینوا که اینجا را میخواندند هر از چندگاهی هم فراری می دهم. بعد از این همه مدت. اشکال ندارد. کاری اش نمیشود کرد. بعد هم می آیم. زودتر می آیم.


راستی... آخر های دکترا هست. آخرین باری که نوشتم ایران رفتنم بود. چه داستانها که نگذشت! کرونا گرفتنم را تعریف نکردم، چه سفری بود. کار را نگفتم، خانه را نگفتم، ماه بانو را نگفتم، اصلا کلا هیچ چیزی را تعریف نکردم که. یادش بخیر. از کنارم یکی رد میشد 4 صفحه تعریفش را می کردم اینجا. اشکال ندارد. گذشته. الان نوبت کارهای جدید هست. بعدا می گویم اصلا چرا آمدم. می آیم ایندفعه.

روز 565

دو شب قبل سفر نخوابیده بودم. مقاله هایم را مرتب میکردم برای بعدا خواندن، ایمیل ها را دسته بندی می کردم که جلوی دست و پایم نباشد. شب قبل سفر هم نخوابیدم. بیشتر این بود که خواب به چشم نیامد. افکار را نیم خورد می کردم و کنار می انداختم. چند ساعت مانده بود به رفتن گفتم خطرناک هست اگر بخوابم و بیدار نشویم. ماه بانو هراسان بیدار شده بود به خیال اینکه مرا ندیده صدایم را نشنیده لابد تنها رفته ام! خندیدم که کجا بروم. وقت جمع و جور کردن بود. چندباری به دستگیره های گاز خیره شدیم که وسواس مان حالی اش بشود همه قطع هستند، دو شاخه ها را از پریز کشیدیم. چراغ ها را خاموش کردیم.


توی مترو می گفتم یادت هست یک سال پیش همین مسیر را می آمدیم؟ منتها قرار بود جدا بشویم و من برگردم خانه. با وسواس قفل کردن درمان شوخی می کردم، یکی دوتایی استندآپ ایسمو دیدیم. چشم انداز بیرون قطار مثل هر دفعه ی دیگر دلنشین بود. از میان مزارع عبور می کردیم و چشم به ابرهای متراکم دوخته بودیم. سکوتمان با رسیدن به فرودگاه و دنبال کانترتحویل بار گشتن شکست. چند دقیقه ای به ماه بانو با چرخ چمدان سواری دادم و وقتی مولفه ی خجالت از لذت بیشتر شد تمامش کردیم، و با یک لیوان قهوه و دوتا دونات یک گوشه نشستیم تا به سکوت مان ادامه بدهیم. از زمان خرید بلیت با هم در مورد برگشتن حرف می زدیم. نگرانیهایمان را روی میز میریختیم. بعضی وقتها از خوبی هایش می گفتیم، بعضی وقتها با شنیدن خبرهای بد شک می کردیم. اما نهایتش این بود که هیچ کداممان دلمان نمی خواست تصمیمی غیر از آمدن بگیریم. یک ساعت دیگر گذشت و ما با لرزش هواپیما و غرش موتورش از زمین کنده شدیم.


در مسیر خانه قهوه ام را میخوردم. هدیه ام بود به جای دسته گل. به مادر گفته بودم دسته گل را نمیشود خورد ولی قهوه می چسبد. به محله ای رسیده بودیم که تا سه سال قبل تقریبا هر روز جلوی چشمم بود. سه سال شاید زمان مناسبی برای تغییرات ناگهانی نباشد. نمیدانم زمان زیادی برای انگیخته شدن نوستالژی هست یا خیر. همه چیز مثل همیشه در نظرم بود. میدان جلوی خانه همانی بود که نزدیک به بیست سال بعد از مدرسه و دانشگاه از جلویش رد می شدم. بوی نان سنگک داغ مثل همیشه حس دوگانه ی خستگی سحرخیزی و شیرینی صبحانه ی مفصل اول صبح را داشت، اما با نوستالژی مخلوط نشده بود. انگار که سه سال گذشته در یک روز خلاصه شده، شاید حتی در یک چرت عصرگاهی، و حالا برگشته ام به همانجا که هیچ وقت ترکش نکرده ام. خانه هم از این قاعده مستثنی نبود. در و دیوار مثل همیشه آشنا، و رفتارها، نگاه ها و لبخندها هم همینطور، به غیر از یکی دو تغییر چشمگیر، مثل گیاه پیچکی که گلدانش از سقف آویزان هست و ساقه هایش سوار بر نخ به سمت پنجره می رود.


تلاش برای خوابیدن به جای نرسید. نشستیم و حرف زدن را آغاز کردیم. دلم برای آن تنگ شده بود. برای تعارف های بامزه ی هر ده دقیقه یکبار میوه و چای، که با جمله ی "تعارف ندارم" من چند دقیقه ای متوقف می شود اما دوباره با تعارف توت خشک و قهوه برمیگردد. پهن کردن تشک کف اتاق قدیمی ام و پر شدن گوش با صدای زوزه ی مداوم فن را هم فراموش کرده بودم، و چشم انداز وسیع روبروی اتاق که ماه و ستاره در آسمانش ندارد و شبها فقط بازتاب خودت را در نور اتاق تحویلت می دهد، اما چشمانت را همیشه دعوت به خیره شدن به دورترین نقطه می کند، مثلا به کوههای شمالی تهران پشت ردیف های خانه، به چراغ های یکی در میان روشن آن طرف اتوبان، برج میلاد، و به ندرت قله ی دماوند. انگار که قلاب خاطرات و دلیل آه های نوستالژیک من، در و دیوار شهر نیستند… بلکه لحظات هستند و گذر زمان، و آن چیزی که در این زمان زاده می شود، مثل همان گفتگوهای چند ساعته. مثل چای خوردن ها، و با صدای فن هیپنوتیزم شدن.


دو روز گذشته. هنوز سری به کارهای مربوط به دانشگاه و موسسه ام را که برای اینجا ردیف کرده بودم نزده ام، ولی زمانش فرا می رسد. از آمدنم خوشحالم، کتاب میخوانم، با خواهر کوچیکه شام درست میکنم. بازی معمایی پرونده ی جنایی حل می کنیم و به بی منطق بودنش می خندیم. با پدر و مادر حرف می زنم، مستربین میبینیم و پیاده روی می کنیم. گلویم در گردوغبار می سوزد ولی نفسم جا آمده. ماه بانو هم تعریف می کند از مهمان هایشان. با نخود توی خانه شان مشغول است، اسباب بازی هایش را بهش داده و از هیجانش عکس می گیرد. دوست ندارم تفسیری در یک لایه بالاتر داشته باشم، فعلا نه، شاید وقتی برگشتیم… اینکه چرا رفتیم، چرا ماندیم، چه کار کردیم، زندگی چطور می توانست باشد، و اکنون چطور پیش می رود.

روز 564: در ستایش پادشاه یونانی

یک اصطلاحی دارند خارجی ها... ما ایرانیها هم باید داشته باشیم. تقریبا مطمئنم یک شاعری یک کجا اشاره ای کرده و آن بیت یا مصرع تبدیل به معادل همین اصطلاح شده. از بی سوادی من هست که باید به خارجی ها تکیه کنم. خلاصه... اصطلاحی دارند به عبارت to touch someone's life. مفهومش به دل می نشیند، لذت دارد فکر کردن درباره اش. یک حالت اثرگذاری هست در زندگی کسی، طوری که نقطه ی شروعش را کسی متوجه نمی شود، و حتی شاید در طول سالیان هم به چشم نیاید. یک زمانی اما می شود که آن آدم برمیگردد به مسیر آمده نگاه می کند، و متوجه حضوری مداوم و بی انقطاع در پس زمینه ی تک تک لحظات زندگی اش می شود، و تصمیم هایی که گرفته، و موضوعاتی که به آن علاقه مند شده، کاری که انتخاب کرده، طوری که اگر آن حضور اثرگذار را از معادلات کنار بگذارد، می شود گفت یک آدم کاملا متفاوت می شود.  بیایید مثل یک مفهوم کیچ با این اثرگذاری برخورد نکنیم. مثلا فکر نکنیم که منظور، آن جملات قصار 10 ثانیه ای هست که می شود روی یک کارت پستال نوشت، و تو باید جمله ای در باب تلاش کردن و شکست خوردن بخوانی و ناگهان قوی تر بشوی. اصلا انگار هسته ی لازم این اثرگذاری، رخداد در ناخودآگاه و استمرار در زمان هست. این جریان معنا بخش باید زیر پوست تو در جریان داشته باشد، و فقط به اندازه ی خون در رگهایت توجه روزمره ات را جلب کند... هنر توان این را دارد که ظرف این استمرار باشد، و یک هنرمند میتواند آن کسی باشد که زندگی تو را لمس کرده، بی آنکه بفهمی.


اولین قطعات موزیک که به خاطر دارم به گوشم خورده اند، از ونجلیس بود و کیتارو. ظاهرا که باید بگوییم «ونگلیس» اما ایرانی ها (احتمالا بخاطر نوشتار نادرست روی نوار کاست های سالهای دور) بیشتر با تلفظ «ونجلیس» آشنا هستند. من هم با همین اسم دوم راحت ترم. از کیتارو، آلبوم جاده ی ابریشم و بهشت و زمین بود، و از ونجلیس آلبومی به نام ستاره های سربی که حدس میزنم همان آلبوم Direct ش بود. یک ضبط صوت سیاه رنگ داشتیم در اتاق مطالعه ی پدرم، هر از چندگاهی نوای موسیقی بلند می شد و آن حسی که حالا از کودکی به یاد می آورم را به من می بخشید. زمانی که ماشینمان هم مجهز به ضبط صوت شد، این دو نوار کاست کاندیداهای اصلی بودند. موزیک ونجلیس جشنواره ی صداها بود، و ملودی های سحرانگیز. تخیل من 10 ساله را تحریک میکرد و اجازه میداد چشمهایم را ببندم و فضای بی نهایت را تصور کنم، و آسمان شب و رد کهکشان راه شیری را که بلافاصله با نت های موزیک پیوند میخورد. سرگیجه ی سقوط در تونل the motion of stars و دویدن بین درختان کاج کوهستانی The will of wind و گوش سپردن به پژواک فلزی Metallic rain برای چند ثانیه، تا درام شروع به زدن کند. یک بار در مدرسه ی راهنمایی مان، سمینار نجوم بود. و من تصاویر منظومه ی شمسی را با موزیک پس زمینه ی Elsewhere می شنیدم، و با حیرت به خودم آفرین می گفتم که به درستی با شنیدن این موزیک در کودکی کهکشان ها را تخیل می کردم، چرا که موسیقی، موسیقی آسمان هاست. Monastery of La Rabida را می شنیدم و ستون های سفید یونانی به چشمم می آمدند... خیلی خیلی قبل تر از آنکه فیلم blade runner را ببینم، blush response را شنیدم. به دیالوگ اول قطعه گوش می کردم. کم کم متوجه می شدم چه می گویند. do you like our owl?... is it artificial?... of course it is. سالها بعد، یک روزی که به این قطعه گوش می کردم، به سرم زد این دیالوگ را سرچ کنم. از همانجا فیلم را پیدا کردم. جالب به نظر می رسید. همیشه می گویند که انتخاب کردن چند فیلم یا کتاب اول دشوار هست. اما برای من blade runner قطعا محبوب ترین فیلم هست، به همراه موسیقی متنش، و داستانش، و شاید علت و معلولی در کار نبود، و رزونانس چند رخداد با هم بود، اما شروع علاقه ی من به هوش مصنوعی و ربات در همان روز ها ریشه دارد... این دنیای پر از رمز و راز که با آینده ای نامعلوم مهر و موم شده، و افسار گسیختگی تکنولوژی و سرعت سرسام آور پیشرفت. سایبرپانک تعریف شده در در و دیوار شهر های فیلم، و موزیک memories of green وقتی که ریچل به حقیقت هستی اش پی برده. love theme که یک دور من را از درون خورد می کند و از نو می سازد.


سلیقه ی موسیقیایی من دچار تغییر و تحول بسیار زیادی شده. از یک زمانی به بعد با شوپن، درب صندوقچه ی کلاسیک را باز کردم. باخ را شناختم و بتهوون و برامس را. یک زمانی از سر تعارف به موزیک های متال عموهایم گوش می کردم ولی بعد از مدتی علاقه مندش شدم. طعم جاز را چشیدم، با چندتا از کارهای کم و بیش آشنای راک ارتباط برقرار کردم، اما ونجلیس همیشه با من بود. وقتی از مدرسه برمیگشتم و سی دی را در ضبط نقره ای رنگم می گذاشتم و یک ساعتی چرت میزدم، سر به شیشه ی اتوبوس تکیه میدادم تا به دانشگاه برسم، 3 نصفه شب زور میزدم صفحه ی آخر ترجمه را تمام کنم، برای کنکور ارشد میخواندم، هدستم را روی گوش سفت میکردم و کد می زدم، پشت فرمان بودم، 9 شب دهکده المپیک موقع برگشتن از تدریس زبان... ونجلیس برای من آرامش هست، و تفکر و لذت کشف. تصور بی نهایت و ابدیتی که در یک آن پیش از مرگ نهفته. ونجلیس دست بلند کرد و زندگی من را لمس کرد، بی آنکه من 10 ساله، یا 20 ساله، و یا حتی 30 ساله متوجه باشم. و زندگی میلیون ها نفر دیگر را هم همینطور. موسیقی او بستر اعتیاد من به دانستن بوده، و هیجانی که با خواندن رمان های آسیموف و دیدن فیلم های ریدلی اسکات دارم. تجربه ی سکوت پر از تفکر در تاریکی، که مثل تلخ ترین قهوه آرامش بخش است. به قول دوستان، نمیدانیم وقتی میمیریم چه می شود، فقط این را میدانیم که کسانی که دوستمان دارند دلشان برایمان تنگ خواهد شد.به این فکر می کردم که چه ملودی هایی و چه ایده هایی به همراه جسم او به خاک سپرده شدند. اما در آخر او کار خودش را کرد و قبل از مرگ میراثی انکار ناپذیر به جای گذاشت و در این میراث به ابدیت رسید، مثل تمام هنرمندان راستین دیگر... امیدوارم که در آخرین لحظه ی زندگی اش، موسیقی Intergalactic radio station را در ذهن نواخته باشد. و همراه با جمله ی آخر It's a great morning man با رضایت از زندگی، چشمانش را بسته باشد.