بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 563: پیرمرد ها هشدار داده بودند

از همان ثانیه ی اول معلوم هست که امشب باز همان آش و همان کاسه. بی حرکت دراز کشیده ای، چشم به سقف دوخته ای. با کلیک دندان، ضرب آهنگی را که از غروب بی هوا توی گوشت میپیچیده میگیری. sie trinkt, sie raucht, sie riecht gut... راستی چقدر مانده که بتوانی دیگر کم و بیش آلمانی صحبت کنی؟ کلمه ها را توی ذهنت مرور می کنی. کم نیستند. به یک موقعیت فرضی فکر میکنی. سعی میکنی دیالوگ ها را آلمانی سر هم کنی. مثل همیشه توی سرت موفق هستی، اما میدانی موقعیتش که پیش بیاید باز هم برمیگردی سر انگلیسی. فردا برنامه چیست؟ صفحه ی tasks گروه جلوی چشمت می آید. ددلاین ها را یکی یکی جلو می روی. سیزدهم، پانزدهم،... مطمئنی که قبل از سیزدهم کار دیگری نداشتی؟ زیر لب غر میزنی و گوشی را با احتیاط روشن میکنی که نورش آرامش اتاق خواب را به هم نزند. پسورد سایت روی موبایل ذخیره نیست... به حافظه ات اعتماد میکنی و گوشی را ول میکنی روی تخت. همان سیزدهم درست است. فردا چک میکنی... sie ist Schön, Schön, dass es weh tut. نیم ساعت گذشته. بلند بشوی بروی چند دقیقه ای کار کنی و برگردی؟ یک لحظه تمرکز میکنی تا تخمین بزنی چقدر چشمانت خسته اند. نه، نمی ارزد. همینطور بی حرکت بمان تا خوابت ببرد. کارهای پیپر را تمام کرده ای. فردا فرم سابمیشن را پر میکنی و خلاص. سوپروایزر می آید موسسه؟ نه. باز باید بین جلسه هایش چند دقیقه ای گیرش بندازی و ازش بخوای که بخش contribution را تکمیل کند. مکالمه ی چند روز پیش یادت می آید... در ادامه ی روی خوش نشان دادن ها و بازخورد مثبت دادن ها، بحث قرارداد دایم را پیش کشیده بود. به یک ماه قبلش فکر میکنی، وقتی که بحث میکردید که خریدن یک کلبه ی کوچک توی یکی از روستاهای آلپ چقدر هزینه دارد. و می گفتند که اگر با همسایه های فضول و حشره های جورواجور مشکلی نداشته باشی خیلی ارزان تر از داخل شهر پیدا می شود. برای خودت خیال پردازی میکنی، که بعد از بستن کاغذبازی های قرارداد دایم، خبر میدهی که میخواهی دورکاری کنی، و برای خودت گم و گور می شوی توی کوهستان. خنده ات می گیرد. رویاپردازی ها تو را یاد نیکلا کوچولو می اندازد. بعدش به فکر کتاب جنگل های سیبری می افتی. البته که به آن وضع زندگی نخواهی کرد. ولی چقدر حتی خواندن کلمه های کسی که تجربه اش کرده لذت بخش است، چه برسد به خود تجربه. sie trinkt, sie raucht... تا آخر هفته باید دو تا کار اصلی را تمام کنی. بعدش میماند تز دانشجوی مستر که کارش حسابی گیر کرده. فرصت میکنی سر وقت تمامش کنی...؟ دیشب با فلانی بحث آکادمی و صنعت بود. راست می گفت آکادمی حوصله می خواهد. مسئولیتش هم بیشتر است. چه زمانی وقتی می کنی بالاخره به کارهایی که دوست داشتی برسی؟ ساختن کوادروتور، ور رفتن با رسپری پای که از 3 سال قبل هنوز دست نزده ای بهش، همان مینی پروژه ی کذایی که با خودت عهد کردی تا انجامش ندهی جان به عزرائیل ندهی... لابد بعد از دکترا قرار است پست داک بیاید و بعدش هم ادامه ی کار توی همین فرانهوفر یا یک جای دیگر با هزارتا مسئولیت بیشتر. مگر می شود آخر؟ پس این همه آدم چطور از پسش بر می آیند؟ ساعت 4 شده. کم کم خوابت می گیرد. بخوابی 3 بعد از ظهر بیدار می شوی، بیخیال. برویم یک کمی hellblade بازی کنیم؟ نه. قرار بود جمعه شب بنشینم پایش با خیال راحت تمامش کنم. برویم حداقل یک کمی مفید باشیم. کارها را جلو ببریم...


ساعت 7 و بیست دقیقه شده. همکارم من را آنطرف خیابان نزدیک ساختمان می بیند و خنده ای از روی تعجب تحویل می دهد انگار که روی ویلچر بوده ام، حالا بلند شدم جلویش پشتک زدم. می گوید early bird? می گویم more of a continuation of the late owl. می پرسد راندمانم افت نمیکند؟ می گویم برویم بالا قهوه ی اول را که بخورم اوضاع بهتر می شود.

روز 562: خزنده ی آینده نگر

این بار هم چیزی برای گفتن ندارم. اما نشستم با خودم فکر کردم دیدم ماه هاست ننوشته ام، و هر روزی که ننویسی، نوشتن یک ذره سخت تر می شود. پس تصمیم گرفتم به خود آینده ی محتملم که شاید چیزی برای گفتن داشته باشد لطف کنم و چیزی بنویسم تا آن شوربخت هم به سعادتی برسد. حالا چرا باید احتمال بدهم که در آینده می خواهم چه چیزی بنویسم؟ نمیدانم. قاعدتا در این مدت که ننوشتم فهمیدم که ننوشتنم از بی رخدادی نمی آید، که حالا فکر کنم در آینده اگر اتفاقی افتاد دوست خواهم داشت که بنویسم... این ننوشتن از چیز دیگریست. و برای فهم آن باید به ضرورت نوشتن فکر کرد، چون نوشتن هم برای خودش دردسریست و آدم باید بیچاره ای چیزی شده باشد که شروع کند به نوشتن. وگرنه که بیکار نیست... نوشتن شروطی دارد لازم و نه کافی. و من آنها را نمیدانم. با این حال میدانم که شروطی دارد قاعدتا. چون در غیر این صورت همه می نوشتند. یا هیچ کسی نمی نوشت. این هم از فیزیکالیست بودن من برمی آید که فکر کنم هرچیزی را دلیلیست. بگذریم... خلاصه که یکی از آن شروط لابد گم شده که دیگر نمی نویسم، و میدانم که رخدادهای خارجی نباید رابطه ای با آن داشته باشد چون این روزها و ماهها یکی از پرحادثه ترین برهه های زندگی ام بود. ولی همچنان دلیل نوشتن پیدا نشد. حالا چرا فکر میکنم ممکن است بنویسم... گفتم که، نمیدانم. ولی خب چون نمیدانم دلیل نوشتنم چه بود که گم شد، مطمئن هم نیستم که یکهو دلیلی از ناکجا نیاید و من نوشتنم نگیرد. آنوقت باید بنشینم سنگ رسوب کرده کلنگ بزنم که این گرفتگی باز بشود و من دوباره بتوانم بنویسم. حالا که فعلا در حد گل و لای بود، بستر روبی کردیم.


حالا این نوشتن که انقدر سخت هست، فکر کن مجبور باشی هزار و یک قاعده رعایت کنی در نوشتنت. یعنی مثلا به تو می گویند بیا غذا بخور، بگویی گرسنه ات نیست. بعد بگویند که خیلی دوست دارند تو را کنار خودشان داشته باشند. بگویند یک لقمه بیشتر نخور. این را هم بگویند که غذا خوردن همیشه لذت بخش هست. بعد برای آنکه دلشان نشکند بروی سر میز، و آنوقت شروع کنند ایراد گرفتن که آرنج روی میز نگذاری، و اول غذا دعا بخوانی و لقمه ات را 48 بار بجوی و آب هم بین غذا نخوری. و بعد بگویند غذا خوردن آدابی دارد و همینجوری بهر لذت نیست که ما غذا میخوریم... حالا من که برای دل بقیه نه، اما برای کار خودم این 2-3 ماه مشغول نوشتن های بسیار بودم. و این نوشتنها با انبوهی از قواعد و قوانین بود. فعلت اینطوری باشد، سرفصل هایت آنطوری باشد. کلمه هایت را عوض کن، مقاله را بده برای بار بیست و هفتم ادیت کنم... و وقتی این هفته نوشتنم تمام شد، هوس کردم بروم یک گوشه ای بنشینم فقط بنویسم و بنویسم، بدون اینکه نگران ترکیب جمله و فهم پذیری و معنا و گرامر و هرچیز دیگری باشم. پس چرا که اینجا ننویسم. یک تیر و دو نشان، یا به قول آلمانی ها دو مگس با یک مگس کش.


یکی دو ماه دیگر قرار ایران برگشتن داریم، شاید آن روزها هم دلیل بیشتری برای نوشتن داشته باشم. مثلا برگردم ببینم هیچ چیزی به هیچ چیز دیگری ربطی ندارد دیگر. و ناراحت بشوم و غصه دار، و بخواهم بنویسم. یا برگردم و ببینم خوشحال شده ام، و از خوشحالی ام بنویسم. شاید مثلا چهره ی آشنایی را دیدم و خواستم با خودم در باره اش حرفی بزنم. شاید مثلا طعم گذشته بازی را دوباره چشیدم و رفتم سر زدم به همه ی آنجاهایی که متعلق به سه سال پیش هستند. از آنجایی که لپ تاپ موسسه را نمی شود آورد، کتابهایم را با خودم می آورم، بعلاوه ی چندتایی مقاله که نیاز دارم بخوانمشان، آنوقت می خواهم دراز بشوم روی زمین و یک ماهی بخوانم. شاید همین خواندن قطعه ی گمشده ی نوشتن بوده و ناگهان نوشتنم بیاید. شاید هم باز هم ننویسم. آن وقت تا سه ماه دیگر...

بیست و چهار عدد شکلات

ماه دسامبر برای من حقیقتا لایق بودن در این سال پر از حادثه و اتفاق بود. سالی که اگرچه دیوانگی های کرونا کمی آرام گرفت و دنیا کم کم متوجه شد که میتواند با شرایط انطباق پیدا کند، اما هنوز همه سرگردان یافتن راه حل برای میتینگ های آنلاین و پر کردن فرم الکترونیک و محدودیت تردد و درد گوش پشت کش ماسک بودیم. زندگی شخصی ما البته اتفاقات منحصر به فرد دیگری هم داشت، یا به قول یکی از همکار ها: «هشتگ دراما». نقل مکان به خانه ی جدید، دردسر های IT دانشگاه برای ثبت نام، سفر ماه بانو به ایران، نقل مکان به محل کار جدید، و البته این آخری که یک هفته ی پر از تلاطم برای تمدید اقامت بود. وقتی کاغذ بازی های اداری همیشه چند پله از تکنولوژی روز و امکانات دیجیتال عقب هست، پس تعجبی ندارد که اوضاع در دوران کرونا حتی آشفته تر هم بشود. دو بار گم شدن پرونده ی الکترونیک در اداره ی مهاجرت و طی کردن پروسه ی تغییر محل کار دست به دست هم دادند تا مجبور بشویم دو سه روزی برویم جلوی ساختمان اداره مهاجرت و یکی دو ساعت توی طوفان برف بلرزیم تا نوبت مان بشود. این سختی ها اگر آخرش ختم به خیر بشود خوب است، آن وقت تبدیل می شود به یک خاطره که توی جیبت داری و یک بار فرصتش پیش بیاید با خنده و کمی اغراق تعریفش میکنی. سختی ما هم ختم به خیر شد.


حالا دیگر رفته ایم روی حالت کروز کنترل و چشم بسته روزهای دسامبر را یکی یکی سپری میکنیم تا تعطیلات آخر سال. تعطیلاتی که این دو سال لطف چندانی نداشته، چون مونیخ برخلاف شهرهای توریستی دیگر اروپا سال نو به کل شات داون می شود، در حدی که هفته ی قبلش باید پا به پای جوندگان غذا و لوازم ضروری برای چند روز انبار کنی، و تنها دلخوشی ای که میماند فستیوال تولوود هست و کنسرتهای جاز و کیوسک های غذا، و چند روزی هم بازارهای زمستانی «وایناختزمارکت» که مجسمه های نیم وجبی را به قیمت تابلوی مونالیزا می فروشند ولی میتوانی آن وسطها غرفه ی شکلات فروشی ارزان هم پیدا کنی و چند دقیقه ای مقابلش بایستی بوی گرم آبنبات های زنجبیلی را از تاروپود سرمای محیط بدزدی و ببلعی و آخرش هم یک مشت شکلات بخری و تا می رسی خانه همه شان را دانه دانه بخوری. و حالا در این دوسال هم فستیوال تولوود تعطیل بوده هم وایناختزمارکت، و ما امسال دلمان را خوش کرده ایم به برف زمستانی که زودتر از موعد رسید، بلکه امسال وایت کریسمس داشته باشیم.


امسال به لطف موسسه ی جدید که در روزهای تولد و مناسبت های دیگر کمی دست و دلبازی به خرج می دهد، روزهای دسامبر را با تقویم ادونت سپری می کنیم. تقویم ادونت یک تقویم بیست و چهار روزه هست به شکل یک جعبه از یک دسامبر تا روز قبل از کریسمس. و پشت هر روزش یک چیزی گذاشته اند مثل شکلات. و هر روز میتوانی بروی با شوق و ذوق خانه ی آن روز را باز کنی و محتویاتش را برداری. البته مناسبت ادونت تاریخ خاصی دارد و نه همیشه از یک دسامبر، بلکه از یک یکشنبه ی خاص شروع می شود ولی خب ما ورژن کاپیتالیستی اش را استفاده می کنیم. یکی از همکاران، ظاهرا مسیحی معتقدی هست، برایمان از درخت کریسمس خانه شان و شمع هایی که هر هفته روشن میکنند تعریف میکند. از سرودهای قدیسان که میگفت یاد دعای جوشن کبیر خودمان افتادم. البته اینها ظاهرا خیلی به گریه اعتقاد ندارند. حسن مراسم شان این هست که مارتین لوتر را دارند و باخ و کرال های کلیسایی. یعنی هم باخ گوش میدهند و می نوازند و مارتین لوتر میخوانند هم ثوابش را میبرند. من اگر مسیحی بودم با پلی لیست اسپاتیفای ام تا الان بار آخرتم را بسته بودم.

روز ۵۶۰: ۴۰ روز

یک ماه قبل ماه بانو رفت ایران. یک هفته ی قبلش درگیر خرید و جمع و جور کردن سوغاتیها بودیم. من از یکطرف تز میدادم که «این را بخریم؟» ماه بانو هم از آنطرف اطمینان میداد که «خیالت راحت هنوز جا داریم». این هنوز-جا-داریم ها روی هم جمع شد و نتیجه اش شد پازل بازی کردن با ۳۵ کیلو بار طوری که بتوان ۲۵ کیلو با اولویت بالا را ازش سوا کرد و توی چمدان جا داد. شکلات ها را در میاوردیم و مجسمه های سرامیکی هلندی را جایش می گذاشتیم. مجسمه ها را در میاوردیم و لباس می چپاندیم. آخرش هم به امید خوش اخلاقی مسئول مربوطه، چند کیلویی اضافه بار زدیم. اتفاقی هم نیافتاد. ماه بانو به سلامت بارش را چک این کرد و از گیت رد شد و بعد به دنبال اولین تجربه ی سفر تنهایی اش با این شرایط، فردایش رسید به تهران.


روزهای اول به شوخی و جدی می پرسیدم که جا خورده از این همه تفاوت؟ این ۲ سال دور بودن اثر کرده؟ ریه اش هنوز توانایی فیلتر هوای تهران را دارد؟ همیشه میگفتم وقتی بروی به ۱ هفته نکشیده اعصابت خورد می شود و آرزو میکنی کاش بلیت برگشت زودتر گرفته بودی. قبول نمیکرد. گفتم این دفعه خوشبختانه یا بدبختانه کرونا خورده به پستت. زیاد بین مردم نمی چرخی، برای همین شاید آنقدرها هم اعصابت خورد نشود. ولی بازهم اعصابش خورد میشد. شاید نه از دست بقیه، بلکه بخاطر شرایط بقیه. بخاطر اینکه در همین ۱ ماهی که آنجا بوده قیمت نان بیشتر شده. وضعیت کرونا بدتر شده، شاید بخاطر اینکه آرزوهای بقیه را ترسیم میکند روی فرصتی که نصیب ما شد و پیش خودش دنبال عدالت میگردد... بگذریم.


من هم از روز اول تمام تلاشم را کردم منظم و طبق برنامه زندگی کنم. ظرفها را نگذاریم برای آخر شب، لباسها را تلنبار نکنم روی چوب رختی. راستش یکی دوبار تجربه ی خانه تنها ماندن داشتم و میدانستم اگر وا بدهم چه بلایی سرم می آید. انصافا هم خوب مدیریت کردم. این هفته اوضاع بهم ریخت، همان چند شبی که با دو نفر استاد جنگ و جدل داشتم سر ادیت مقاله و به زحمت به موعد ثبت مقاله رساندمش. بعدش هم ۲ روزی بی حال وسط پذیرایی پخش زمین بودم. امروز دوباره کمربند همت سفت کردم و خانه را مرتب کردم تا این هفته ی آخر را هم به سلامت سپری کنیم.


این ماه دومین ماه حضور در محل کار جدید بود. اوضاع خیلی بهتر است. دپارتمان جمع و جور تر از جای قبلیست، خیلی ها همدیگر را شناخته ایم، فضای کاری مان به هم نزدیک تر هست. میز کار آرام تر و محیط کاری قشنگ تری داریم. مشغول پروژه های جذاب تر از همیشه شده ایم. از همه مهمتر، با اتوبوس و مترو یک ربع بیشتر از خانه فاصله ندارد، و این یعنی بعد از نزدیک به ۵ سال که در تهران و مونیخ ساعت ها در رفت و آمد سپری میکردم، حالا دیگر حتی فرصت بیرون آوردن کتاب از کیف و خواندنش را هم ندارم... ماه بانو خانواده اش را ملاقات کرده، من اولین بار با دوستان به یکی از روستاهای آلپ سفر کردم. او دانه دانه سوغاتی ها را تحویل داد و لبخند همه را ذره ذره نوشید، من سبزیجات خورد میکردم یک تغار سوپ درست میکردم او هم جمعه ها آبگوشتش را میخورد. من دانه دانه برایش هدیه خریدم و چین و چروک دار کادو کردم و گذاشتم توی کمد، او هم هدیه های تولدم را از این و آن گرفت و بار چمدان کرد. من در حال جمع و جور کردن کارهایم برای اینکه بعد از برگشتنش چند روزی مرخصی بگیرم، او هم مشغول رسیدگی به کارهایش در تهران تا با فراغ بال برگردد... آن وقت دوباره برمیگردد و بعد از ۴۰ روز همدیگر را در آغوش می کشیم و از زمین و زمان با آب و تاب حرف میزنیم و حسابی میخندیم و کادوهایمان را باز میکنیم و سورپرایز می شویم و وسایلمان را جمع میکنیم و یکی دو سفر می رویم و بعدش هم یکی دو وسیله ی خانه می گیریم و آخرش هم ۱۰ شب لم می دهیم روی کاناپه و چای قهوه می نوشیم و سودوکو حل می کنیم بعدش هم به جبران این ۴۰ روز به همدیگر زل می زنیم. تا سال سوم حضورمان در اینجا آغاز شود.

روز ۵۵۹

مقطع دوم راهنمایی درسی داشتیم به اسم «دستور زبان فارسی» که متفاوت از درس ادبیات بود. کتاب جداگانه ای هم داشت. معلم درس، جوانی بود کوتاه قد و لاغر اندام با موی پرپشت و صورت جمع و جور که چشمان درشت و لبخند کشیده اش را به زحمت در خودش جا داده بود و دو گوش برگشته مثل دو تکه گل رس که مجسمه ساز با عجله و بدون ظرافت آنها را دو طرف جمجمه بچسباند از میان موی سر بیرون زده بود. تن صدای بالایی داشت و با سرزندگی و حرکات بی وقفه و آونگی دست صحبت میکرد. قبل و بعد از کلاس ها با قدم های بلند و سریع، عجولانه از میان دانش آموزهای نخودی راهنمایی زیگ زاگ می رفت و راهرو را از اتاق دبیران تا اتاق کلاس ها طی می کرد.


آن طور که تعریف می کرد، دوست کم و بیش صمیمی نویسنده و شاعران معروفی مثل غزوه و امیرخانی بود. وبسایتی هم داشتند به اسم نون والقلم که داستان های کوتاه عمدتا با مضمون جنگ در آن منتشر کرده بودند. علاقه و انگیزه اش برای نویسندگی و تلاش آن برای انتقال به دانش آموزان چیزی نبود که بتوان به راحتی در معلم های آموزش و پرورش یافت. ما انتظار داشتیم یا حداقل پیش بینی می کردیم که او هم مثل باقی معلمها سر کلاس حاضر شود و کتابش را باز کند، صفحه را اعلام کند، نامی را ببرد و از او بخواهد متن را روخوانی کند، هر از گاهی با بی میلی از جا برخیزد و گچ را بردارد و کلمه ای روی تخته بنویسد و تا جای ممکن از دست سوالهای دانش آموزان در برود و کلاس را به هر زحمت که شده به انتها برساند تا صدای رستگاری زنگ تفریح همه مان را از ۱ ساعت دیگر اتلاف وقت نجات بدهد، و البته او هم از این قاعده ی دانش آموزی مستثنا نبود که با نیامدنش قند توی دلمان آب کند چرا که حالا فرصت این را داشتیم که راهی حیاط مدرسه بشویم و ۱ ساعتی فوتبال بازی کنیم. اما او تصمیم گرفته بود که معنایی تازه در این یک ساعت های بیهوده بدمد، تصمیمی که با طنزی تلخ همیشه با تشر و سرتکان دادن های نارضایتی اکثر دانش آموزان پاسخ داده میشد، درست مثل آن لحظه که در کلاس اجتماعی یا تاریخ یا دینی یک نفر جرات میکرد دست بلند کند و از معلم سوالی برآمده از کنجکاوی اما بی ربط به متن درس بپرسد تا هدف خشم و اعتراض های بقیه قرار بگیرد که «وقت کلاس را نگیر و بگذار کتاب زودتر تمام بشود». تصمیم او این بود: کلاس در دو قسمت برگزار میشود، برخی از جلسه ها به خواندن کتاب می پردازیم، و برای باقی جلسات یک مسابقه ی داستان نویسی برگزار میکنیم. بچه های کلاس در گروه های دو الی سه نفری در مقابل هم قرار می گیرند. هر هفته یک نفر از یک گروه داستان کوتاهی می نویسد و به همراه هم گروهی ها آن را ویرایش میکند. در کلاس داستان را می خواند و گروه مقابل باید هر طور که شده از واو به واو داستان ایراد بگیرد و آن را نقد کند. نقد ویرایشی، دستور زبانی، ادبی و خلاصه هر مشکل ملا نقطی که می توان به آن فکر کرد. در عوض گروه نویسنده باید در برابر نقدها پاسخگو باشد و علاوه بر آن به نقاط قوت داستان هم اشاره کند، و در نهایت لیست نقاط قوت در برابر نقد ها امتیاز گروه ها را تعیین می کند.


من با ۲ دانش آموز بی حال و تنبل همگروه شدم، که نه علاقه اش را داشتند نه حوصله اش را و نه اراده اش را که سر نوبت، داستانشان را بنویسند. در مقابل، مثلا گروهی داشتیم متشکل از ۳ نفر خوش ذوق و خوش قلم و زرنگ، که رمان می خواندند و زنگ های تفریح طبقه ی منفی یک با سال بالایی ها می گشتند و از کلیدر و قیصر امین پور و گادفادر ماریو پازو حرف می زدند. گروه ما البته در نقد کردن و ایراد گرفتن خیلی هم بد عمل نکرد، اما هر ۳ نوبت داستان نویسی به دوش من افتاد. برای داستان دوم و مقابل آن گروه چغر ماریو پازو خوان بود که تصمیم گرفتم طنز بنویسم. به یاد ندارم چطور این ایده به ذهنم رسید اما داستان در باره ی دو مارمولک بود. دو «خزنده» به اسم رومئو و ژولیت. داستان در باره ی رومئو بود که عشق بی دریغ ابراز میکند اما ژولیت حوصله ی این «خز بازی» ها را ندارد. در واقع ژولیت که از پدری خزنده و مادر جونده به دنیا آمده بود یک خزنده ی واقعی نبود، وگرنه که خزنده ها عاشق خز بازی هستند. خلاصه که رومئو یک روز به کوره ی ژولیت سر می زند، جایی که خانواده ی ژولیت زندگی می کنند. رومئو می نشیند زیر پنجره ی کوره و شروع می کند به بلغور کردن شعری عاشقانه اما ژولیت از کوره در می رود و به رومئو می گوید برود گم بشود. رومئو می پرسد کجا؟ و ژولیت پاسخ میدهد «هر جهنم دره ای که می خواهی برو.» رومئو هم که از این درخواست گیج شده، بعد از مدتی تفکر دره ی غربی جهنم را انتخاب می کند و رهسپار آنجا می شود... ادامه ی داستان از خاطرم پاک شده و به یاد ندارم سرنوشت رومئو چه شد. اما یادم می آید داستان بازخورد مثبتی داشت و گروه منتقد را به دردسر انداخت. مثلا یادم می آید به کلمه ی «خز بازی» ایراد گرفتند و گفتند این واژه زیبنده ی متن داستانی نیست اما معلم دفاع ما را پذیرفت که گفتیم این استفاده ای هجو از کلمه ای هجو و بی معنا در یک متن طنز رادیویی ست و ایرادی ندارد که نویسنده با این واژه شوخی کرده. و این را هم یادم می آید که آن داستان سبب شد بعدها وبلاگم را «خزنده» نام گذاری کنم... و این را هم یادم می آید که معلم بخاطر برگزاری این مسابقه و «تمرکز نداشتن روی کتاب درسی» از طرف والدین و از کانال مسئولین مدرسه مورد پرسش و مواخذه قرار گرفت و اگر درست خاطرم باشد سال بعدش از مدرسه رفت.


بخشی از علت بیان این ماجرا یادآوری خاطرات شیرینی از گذشته بود، و اندکی هم تاسف بابت نظام تحصیلی که چنین فعالیت هایی در کلاسهای درس با این واکنش ها مواجه می شود، فعالیت هایی که هنوز هم اثراتش همراه ما مانده، وقتی که داستانی می خوانیم و متنی به رشته ی تحریر در می آوریم، وقتی که ناخودآگاه چشممان زمختی های متن را به دام می اندازد و قلممان سعی میکند آن را با ظرافت ترمیم کند. اما دلیل اصلی که امشب این خاطره را به یاد آوردم، خواندن متنی در اینترنت بود که تصادفی به آن برخورده بودم. ماجرا از این قرار است که یک اکانت ترامبلر به اسم writing prompts هر از چندگاهی شروعی چند جمله ای از یک داستان کوتاه را می نویسد و از بقیه می خواهد آن را تکمیل کنند. یکی از داستان ها با این ایده شروع می شود که «یک روز حین درست کردن ساندویچ تست، مواد را به طور تصادفی طبق سمبلی شیطانی برای احضار شیطان روی نان می چینید و یک شیطان در آشپزخانه ی شما ظاهر می شود...» توصیه می کنم این داستان را که با عبارت Occult sandwich نام گذاری شده بخوانید. دو سه اکانت این داستان را یکی پس از دیگری ادامه داده اند، هر کدامشان از ادامه ی داستان نفر قبل. داستان بسیار لذت بخش و بامزه بود، با طنزهایی از جنس دست انداختن ایده ها و واقعیات جدی. در کامنت ها هم نوشته بودند که این داستان بیشتر از نیمی از سریال های آبکی این روزها ارزش خواندن و دیدن دارد و اگر فیلمی بر اساس این داستان ساخته شود حاضرند مبلغ گزافی هم بابت بلیت بپردازند.


کتاب شهرهای ناپیدای کالوینو را چند روز پیش دوباره آغاز کردم و این بار با علاقه ی تمام ادامه اش دادم. به عقیده ی من داستان چه بلند چه کوتاه، از هر ژانری که میخواهد باشد، خواسته یا ناخواسته باید پیغامی را دنبال کند. منظورم این نیست که نویسنده برود بالای منبر و درس اخلاق بدهد و شما داستان های کلید اسرار بخوانید. خواندن یک داستان خوب در عین سرگرم کردن، شما را چند صفحه یکبار به فکر فرو می برد، گاهی لحظاتی از زندگی خودتان را به خاطرتان می آورد و تا سالها و شاید هم تا همیشه برای شما یادآوری می شود، و شما هم بخش هایی از آن را ناخواسته با عبارت «به قول فلان کتاب» برای دیگران نقل می کنید. چگونه ممکن است هم بالای منبر نرفت و هم پیغامی را (حتی به ناخودآگاه) دنبال کرد؟ خب، پاسخ همین سوال است که نویسنده ی خوب را از بد جدا می کند، و مهمتر آنکه این فرآیند هرگز ارادی و آگاهانه نیست و نخواهد بود. کالوینو اما برای من یک استثناست و برای همین هم هست که بیشتر از هر نویسنده ی دیگری رمزآلودگی قلمش را دوست دارم. کالوینو داستانی نقل می کند که در نگاه اول گویی هیچ تماسی با هیچ بعدی از زندگی تان و افکارتان ندارد. اما حین خواندن آن بیش از هر داستان دیگری لذت می برم و البته با گذشت زمان بیشتر و بیشتر آن را کشف می کنم. و بیش از هر اسم دیگری میگویم «به قول کالوینو». اگر بخواهید داستانی از کالوینو را روزنامه وار برای کسی تعریف کنید مجبور می شوید تمام کتاب را با جزئیات تعریف کنید، چون هیچ خلاصه ای از داستان نیست که بتوانید از دل کتاب بیرون بکشید و غیبت بخش های دیگر کتاب به آن ضربه ی جدی نزند. حین خواندن شهرهای ناپیدا به این فکر می کردم که این استثنا چه معنایی دارد. کالوینو چطور داستانی می گوید بی نهایت غریب و اگزوتیک، و در عین حال لذت بخش، و این بوم سفید چطور چارچوب افکار بعدی قرار می گیرد وقتی که خودش در وهله ی اول یک فکر آشنای منسجم ندارد. امشب با خواندن داستان عجیب ساندویچ شیطانی و لذت کودکانه و خالصی که از آن بردم به این فکر کردم که شاید واقعا درست می گویند که فارغ از هر ایده و تاثیر و پیغامی، آدم قصه دوست دارد. چرا داستان رومئو و ژولیت بهترین داستان گروه داستان نویسی ما بود، و چرا با خواندن چند خط از داستان ساندویچ شیطانی متوقف نشدم؟ شاید به همان دلیلی که با خواندن چند خط اول داستان اول کمدی های کیهانی متوقف نشدم، و به ویژه با خواندن چند خط اول کتاب «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» که مثال بارز این حقیقت است. قصه گفتن و قصه شنیدن لذت بخش است، و اگرچه سن من چندان به دور کرسی نشینی و قصه های پدربزرگ قد نمیدهد اما احتمالا بزرگترها تایید کنند که در امتداد زمان تجربه ای لذت بخش و تکرار نشدنی گم شده.