بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 346: نکاتی چند برای "نان اینجینیر" هایی که می خواهند راجع به "اینجینیرینگ" نظر بدهند

نظر دادن راجع به تخصص افراد، آنهم وقتی یک سانتی متر زیر دماغ یکی از همان متخصص ها نشسته ایم، تخصص ما ایرانی ها هست و بس! به پزشک های عمومی پیشنهاد می دهیم که جای آمپول قرص بدهند، به تعمیرگاه ها می گوییم نمی خواهد فیلتر هوای موتور را هر دفعه عوض کند، به تعمیرکار تلویزیون می گوییم مشکل از برد کنترلش هست (مطمئنیم!)، به لوله کش هم می گوییم همان لوله های چدن آزبست کار بگذارد و بیخیال پلی اتیلنی بشود.


امروز دیالوگی با یک غیر مهندس در باره ی یک پروژه ی مهندسی داشتیم که شنیدنش دود از کله ی هر مهندسی بلند می کند! قطعا صبر ِ من و دوستان من در این لحظه به بوته ی آزمایش سپرده شد و همین که طرف مقابل را با پایه ی صندلی نزدم شرحه شرحه کنم معلوم می شود که سربلند از این آزمایش الهی بیرون آمدم. بر اساس همین دیالوگ، لازم دیدم نکاتی چند در مورد مهندسی (مشخصا مکانیک و مشخص ترا رباتیک و مکاترونیک) اعلام بدارم تا یک وقت در صحبت با یک مهندس، جانتان به خطر نیافتد. بالاخره مهندس بی اعصاب هم پیدا می شود این دوره زمانه، همه مثل من از نوادگان ایوب نیستند که:


1- کار شما به عنوان یک مشتری این است که صورت مساله و بودجه ی در دسترستان را به تیم مهندسی اطلاع بدهید و دیگر ساکت بشوید. پیدا کردن بهترین راه حل برای صورت مساله یک پروسه ی دقیق و زمان بر است و قطعا از عهده ی شما بر نمی آید،  اگر بر می آید بگویید که خودم به شخصه بروم در ِ تمام دانشکده های فنی مهندسی ایران و جهان را گل بگیرم. پس سعی نکنید با نظر های مضحک آبروی خودتان را ببرید!


2- در روند ساخت یک دستگاه، طرح ساده تر الزاما به معنای قیمت تمام شده ی کمتر نیست. چه بسا اصلا رابطه ی معکوس هم داشته باشد. پس سعی نکنید با قیچی کردن متعلقات یک پروژه، قیمت را پایین تر بیاورید. همچنین مطمئن باشید تیم مهندسی سر راست ترین روشی که به نتیجه می رسد را انتخاب کرده. مطمئنا اگر راه ساده تری وجود داشت، اعضای تیم اولین افرادی بودند که از آن استقبال می کردند.


3- ایده های ناگهانی مغز نخبه ی شما در زمینه ی مهندسی نهایتا در ساخت اسباب بازی یا تعمیر کولر کمکتان بکند. برای ساخت یک سیستم کنترلی، یا یک دستگاه هیدرولیکی پنوماتیکی، یا طراحی یک برد الکترونیکی یا بالا بردن یک ساختمان 20 طبقه، باید به اندازه ی حداقل شش هفت سال مطالعات منسجم داشته باشید که بتوانید ایده های حساب شده و کارآمد از خودتان ترشح کنید. فکر نکنید می توانید برای طراحی یک سیستم هیدرولیکی ایده ای بهتر از ایده ی مهندسی بدهید که 24 ساعت شبانه روز 10 سال اخیر زندگی اش را با شیر سلنوئید و سیلندر پیستون های هیدرولیکی سپری کرده است.


4- n میلیون تومان هزینه ی نیروی انسانی برای انجام پروژه ای که سخت افزارش n میلیون خرج بر می دارد اصلا چیز زیادی نیست. حتی اگر توی یک هفته یا حتی توی یک روز انجام شده باشد. تیم مهندسی دارد نان تجربه ای را می خورد که با 10 بار زمین خوردن در تجربه های قبلی بدست آورده.


5- شما زمانی به مهندس نیاز پیدا خواهید کرد که بدانید مساله ی شما فقط به دست یک مهندس حل می شود. اگر می خواهید با زرنگی تمام در قالب جلسه ی توجیهی، راه حل را از زیر زبانش بکشید و خودتان بروید بسازیدش، بدانید که او دارد توی دلش بدجوری به شما می خندد! چون می داند اگر نقشه ی فول جزئیات طراحی را هم با توضیحات اضافه جلوی رویتان بگذارد، نمی توانید قدمی از قدم بردارید. قدرت مهندسی نصفش در اطلاعات است و نصف دیگرش در مهارت پیاده سازی


6- مهندس، راه حل شما برای فرار کردن از قیمت بالای یک کالا نیست. وقتی یک شرکت با سابقه دارد یک محصول تولید انبوه را با قیمت n تومن به شما می فروشد، یک تیم چند نفره ی مهندسی همان محصول را با قیمت 3n تومن برایتان تهیه خواهد کرد. این حلقه ی اتوماتیک حمایت از تولید را هرگز نمی توانید بشکنید.



بهتر نیست هر کسی کاری که بلد است را بکند و تز های تخیلی در مورد کار دیگران ندهد؟ اینجوری شاید آمار قتل هم پایین بیاید.


امضاء: خزنده ی مهندس  

روز 345: این تن بمیره این یک بار!

برادر. دوست عزیز. اسمت هر چیزی که هست، خدایا، نیروی مطلق، روح طبیعت، نیروانا، پروردگار... هر کسی که مسئول امور این دنیای قاطی پاتی هستی! سه سال هست هی سرد و گرم می کنی من بدبخت را. هی می شود، هی نمی شود، هی خوشحال می شوم، هی توی ذوقم می خورد... می دانم، خودم می دانم آدم باید دنبال 1000 تا کار بیافتد تا یکی اش درست بشود. ولی تو هم باید بدانی من دنبال 999 تا کار رفته ام تا الان و نشده! الان نوبت شدن هست. این یکی فرصت فوق طلایی هست! لطفا، Please، Por favor, Bitte, S'il vous plait این یک مورد را یک دستی بگیر که درست پیش برود! انصافا کم نیست که این همه وقت گذاشتیم پای ماجرا؟ یعنی باید بیشتر از این تلاش کنم؟ خیلی نامردی می شود اینطوری! تازه من که نیستم. آن سه چهار نفر دیگر هم دوبرابر من دارند تلاش می کنند. کم هست هنوز؟ نیست دیگر اذیت نکن!


ببین من آزارم به یک مورچه هم نمی رسد. بخاطر این بی خطر بودنم هم که شده یک جایزه بده دیگر! فردا صبح بیدار شو قشنگ، روی کار من تمرکز کن. امداد غیبی برسان. دوست دارم فردا شب با دل خوش قدم بزنم توی پیاده رو به سمت ایستگاه مترو. من زیاد مزاحمت نشده ام توی این چند سال. خودت در جریانی که. این یک مورد خیلی مهم بود که مصدع اوقات شدم.


با تشکر. روز و شبت بخیر

امضاء: خزنده ی منتظر  

روز 344: اپلایر

من ته تهش هم هیچ چی اگر نشدم، کار گیرم نیامد، خارج نرفتم، ادامه تحصیل ندادم، دختر یک آقای پولدار را نگرفتم، دزدی و اختلاس نکردم، باز هم یک آپشن جلویم باز است. اینکه بروم یک آژانس اپلای بزنم تجربیاتم را به فروش برسانم.


اول ها که انگار سایت ها را به خط میخی نوشته بودند. هر چی می گشتم مگر اطلاعاتی پیدا می شد؟ بعدش کم کم دستم راه افتاد تا رسیدم به اینجا. الان چشم بسته در 24 ثانیه ماکزیمم، شرایط admission requirement را پیدا می کنم، پیج اساتید را باز می کنم و فیلد های مورد علاقه شان را لیست می کنم، آدرس lab ها و center ها را هم در می آورم. یکی از دوستان که حسابی عاصی شده بود از دست این فرآیند دانشگاه پیدا کردن، دیروز و پریروز مرا کشاند برد خانه اش که بشینیم با هم دانشگاه پیدا کنیم. برگشت گفت:" مثلا فلان دانشگاه رو ببین تو که می گی راحت پیدا می شه... هیچ اطلاعاتی نیست توش" من هم همینطور که داشت حرف می زد همه ی اطلاعات همان دانشگاه فلان را برایش آوردم. الان احساس می کنم یعنی در این حد تخصص پیدا کرده ام!


البته دانشگاه پیدا کردن خودم تمام شده. لیستم را بسته ام و دیگر وقتم را در بست گذاشته ام پای خواندن خود رشته ام، پیدا کردن مقاله، حرف زدن با اساتید و غیره. ولی فعلا نیمچه خیرمان به این و آن می رسد سر همین جور کردن اطلاعات اپلای. خلاصه که اگر هیچ کاره شدم، می توانم یک آژانس اپلایینگ بزنم و بشوم اپلایر


امضاء: خزنده ی کارآورین  

روز 343: جمعه هم دل دارد

- بیدار شو بابا!!! مگه نگفتی صبح می خوای بری مانیتور رو ببری تعمیر؟

-..ممم...؟؟؟

- دیشب کی خوابیدی؟

- ...ممم...!!!


یک ربع بعد، کوه 1000 کیلویی خستگی ام را به زور از لای لحاف و رختخواب می کشم بیرون و با چشم نیمه بسته می آیم بیرون. دست و صورتم را می شویم، املت پدر جان را نوش جان می کنم، چایی را می روم بالا و از خانه می زنم بیرون. مانیتور را قرار است برسانم دست یکی از همین تعمیر کننده های کامپیوتر کنار دانشگاه. خلاصه تحویلش می دهم و می آیم کنار در شمالی دانشگاه پارک می کنم ماشین را و می آیم داخل. بعد ده ثانیه دوباره بر می گردم بیرون بروم نسکافه ام را بخرم و حراست دانشگاه هم بهم شک می کند و وقتی دوباره برمی گردم داخل کارت نشانش می دهم... راهروی طبقه ی -1 به این شکل است:



ساکت، خلوت، تاریک، آرام! می آیم سمت آزمایشگاه، انگشتم را نگه می دارم جلوی همان دستگاه access control که هنوز اسمش دقیقش را هیچکداممان نمی دانیم و هر کی یک چیز بهش می گوید. انگشتانه، انگشتی، اثر انگشت... صدای "تق" در بلند می شود و توی هفت طبقه ساختمان می پیچد. در را باز می کنم، می روم داخل و در را می بندم.


یکی از همکاران اینجا شدیدا گرمایی است. برای همین چیلر را همیشه تا آخرین درجه روشن می گذارد. من آخر سر یک آنفولانزای حسابی می گیرم تا سرمای زمستان برسد. حالا آن یکی همکار ها که چند سال است اینجا هستند می گویند که زمستان هم بدبختی دارند با خاموش کردن بخاری. مثل اینکه ما قرار است اینجا یخ بزنیم... خلاصه. الان که ایشان تشریف ندارند دمای هوا کاملا متعادل است. ترجیحا فعلا چراغ آزمایشگاه را هم روشن نکرده ام. همه چیز آماده است برای یک روز کاری خوب دیگر!


چی شده؟ چرا اینطوری نگاه می کنی؟ مگر جمعه دل ندارد؟ مگر جمعه نمی شود کار کرد؟ خب من هم تعطیلی های خودم را دارم. پیش خانواده و دوست هم زیاد می مانم. ولی جمعه را برای کار هیچ وقت از دست نمی دهم. آخر جمعه ها ساعت هایش برای کار کردن کش می آید. یعنی همین الان که من در خدمت شما هستم، به اندازه ی پنج ساعت کارهایم را جلو بردم، آن هم از ساعت هشت و نیم تا 11. مخصوصا اینکه دیشب این جناب همکار (نه آن گرماییه! این یکی که مثل من شاکی هست از دست سرما) به من زنگ زد


- کجایی پسر جان؟ چرا گوشیت خاموشه؟

- شرمنده خونه ی دوستم بودم، شارژرو نبرده بودم با خودم خاموش شد.

- زنگ زدم بگم...


و خبر درست شدن یکی از کارها را به من داد، و گفت که برای شنبه که جلسه گذاشته اند باید آماده باشم. خب من هم لپ تاپ و تمام زندگی ام را می گذارم اینجا، برای همین هم بود که آمدم تا به کارهایم برسم. خلاصه که از جمعه استفاده کنید. اصلا روز تعطیلتان را اگر می توانید بگذارید دوشنبه. دوشنبه خیلی مزخرف است. آدم تا می خواهد کارش را شروع کند ساعت می شود 7 بعد از ظهر. عوضش جمعه کار کنید. باشد که رستگار شویم من جمله. می دانید... می گویند تمام ایده های دست اول، صبح می بارد به سر آدم ها. و هر کسی زودتر بیدار بشود، می تواند ایده ی بیشتری از دست این و آن بقاپد. من می گویم این جمله تحریف شده. اصلش این بوده:" همه ی ایده های دست اول، جمعه ها می بارد به سر آدم ها..."


امضاء: خزنده ی آدینه  

روز 342: برون یابی به روش سافت رباتیک-داب استپ

 سوال: چگونه می توان در اوج اغتشاش ذهنی ناشی از مشکلات لا ینحل، آینده ای روشن و شاد را برای خود متصور شد؟ راه حل خود را با ارائه ی یک مثال توضیح دهید. (2 نمره)

 

پاسخ: یکی از بهترین روش های تصور یک وضعیت متعادل و خوشایند در بحبوحه ی آشوب روحی، روش برون یابی منحنی واقعیت است. از انواع برون یابی ها می توان به روش باخ-کالوینو، فرگوسن-رونی و روش نوین سافت رباتیک-داب استپ اشاره کرد. روش آخر را با ذکر یک مثال توضیح می دهم 

حالا درست است خزنده ها را نمی شناسید، ولی پوست انداختنشان را که دیگر دیده اید. من الان دارم مراحل آخر پوست اندازی ام را سپری می کنم و خیلی خوشحال می باشم. ماجرا از این قرار است که سه چهار هفته ای می شود از در و دیوار برایم می بارد. البته این بارش در ناحیه ی روحی روانی بدن اینجانب رخ می دهد و باقی جاها هوا آفتابی ملس است. نتیجه ی همین بارش ها شد یک دراو بک شدید به سمت روزگاری که من روحی بیش نبودم و برای خودم می رفتم و می آمدم. از نشانه های این روزگار، می توان به حساسیت شدید پوست، گوش، چشم و کلا همه جا، نسبت به حرفها و دخالت های بی مورد دیگران در زندگی شخصی اشاره کرد. خلاصه می توانید تصور کنید بقیه چه زجری در این سه هفته از دست من کشیدند... 

 

در این میان البته ساعاتی پر از آرامش و خوشی برایم رقم می خورد. آن هم زمانی بود که در آزمایشگاه پشت لپ تاپ مشغول کامل کردن تحقیقاتم در مورد ارائه ی تز به استاد مربوطه بودم. و در میان آن تز ها، مهمترینش سافت رباتیک و آن هشت پای دل ربای مصنوعی که کف استخر برای خودش می رود و می آید! یا مثلا آن زمان های بیرون زدنم از آزمایشگاه، حدود ساعت 9 که هوا تاریکِ تاریک است و خیابان ها هم خلوت خلوت، من هم هدفون را آتش می کنم و بعد 10 ساعت کلاسیک نشخوار کردن پشت لپ تاپ، با کله می روم توی داب استپ های برادر اسکریلکس... این لحظات خوشی نه تنها به طور مستقیم حالم را بهتر می کرد، بلکه موضوع پیش آمده را هم در نظرم بسیار ساده و حل شده جلوه می داد! اما حسش مثل خواب های مسخره بود که به وقت خودش خیلی منطقی به نظر می رسد ولی یک ساعت بعدش کاملا احمقانه... کم کم این لحظات چگال تر و چگال تر شدند و به واقعیت نزدیک تر و نزدیک تر. کم کم دیگر می توانستم ابری مبهم از یک وضعیت پایدار روحی را ببینم که با وجود تمام این مشکلات، کاملا آرام و متین باقی مانده و می داند باید منطقی هر کدامشان را از سر بگذراند. برون یابی اینجا به من می گوید که: همانطور که در آن تک لحظه های روز اقزون می توانی با مساله ات کنار بیایی، زمانی می رسد که 24 ساعت 7 روز هفته می توانی انقدر خوب با مشکلاتت کنار بیایی... وقتی روز به روز این لحظه های آرامش بخش بیشتر می شوند، پس احتمالا ماه بعد تو داری وسط مورد علاقه هایت باله می رقصی. این حس خوبی است. فقط باید یک جا استارتش بخورد. یک جا باید ذهنت از مشکل منحرف بشود یکهو به خودت بیایی ببینی: ئه! من توانستم بدون غصه خوردن، زمانی را به خوبی و خوشی سپری کنم! حالا یک بار با باخ و کتاب کالوینو حواست پرت می شود، یک بار با فوتبال و توپ گرد، یک بار هم با کار و درس و موسیقی های خفن خفن! 

  

بدین ترتیب است که می توان در اوج افسردگی روحی ناشی از بوجود آمدن یک مشکل لاینحل با راه حلی تعریف نشده و خارج از دسترس، آینده ای روشن و شاد متصور شد. زندگی سخت است. باید با همین سختش کنار آمد. هزار جور ابزار هم برایت فراهم است.


 

پ.ن. شاید باور نکنید ولی این پست را با Internet Explorer گذاشتم... خیلی نوستالژی سنگینی بود کمرم شکست  

امضاء: خزنده ی آرام