-
روز ۵۱۷: موتور شبانه
پنجشنبه 5 دی 1398 04:40
فلسفه اش را نمی دانم ولی چراغ خانه ها بعد از تاریکی، اکثرا و اغلب اوقات خاموش هستند. شاید بخاطر اینکه مردم بعد از تعطیلی کار، یکراست می روند پی خوش گذرانی شان، و این خوش گذرانی معمولا بیرون از خانه تعریف شده است، و برگشتنشان به خانه هم مصادف هست با خوابیدن. دلیلش هرچیزی که باشد، احتمالا چراغ خانه ی ما که بیشتر مواقع...
-
روز ۵۱۶: آرزوهای بعدی
شنبه 30 آذر 1398 04:24
دلیل اینکه سعی می کنم از گفتن کارهایی که در حال انجامشان هستم پرهیز کنم این است که از باختن خوشم نمی آید. بعضی ها بیشتر از آنکه از بردن خوشحال بشوند، از باختن نفرت دارند. همین بعضی ها بنابراین دستشان در آغاز یک کار جدید می لرزد، مخصوصا اگر ریسک شکستش هم بالا باشد. باختن که نه... چون بعضی وقتها ناخواسته درگیر بازی ای...
-
روز ۵۱۵: مونیخی های مریخی
چهارشنبه 27 آذر 1398 18:29
تا این چند ماه که اینجا بودم، می توانم توصیف نسبتا دقیقی از رفتار و فرهنگ آدم های اینجا، مخصوصا در مقایسه با ایرانی ها ارایه بدهم... مقایسه از این بابت که قاعدتا رفتارهایی در نظر پررنگ ترند که کمتر با آن روبرو شده ای. این رفتارها البته شاید رفتار همه ی آلمانی ها نباشد، یا برعکس، شاید رفتار خیلی از مردم کشورهای اروپایی...
-
روز ۵۱۴: تناقض های بعد زمان
پنجشنبه 21 آذر 1398 16:23
- روزهای جا افتادن در محیط جدید کم کم دارد به ثمر می نشیند. دیروز با یکی از بچه های شرکت تهران صحبت می کردیم و متعجب بودم از اینکه «چرا هنوز فلان پروژه تمام نشده؟» و در واقع داشتم از پروژه ای صحبت می کردم که زمان رفتن من، یک گانت چارت ۱ سال و نیمه برایش تنظیم کرده بودیم، در حالیکه هنوز ۳ ماه هم از آمدنم نمی گذرد. نکته...
-
روز ۵۱۳: شانس
سهشنبه 12 آذر 1398 19:41
زندگی همیشه برای من ترکیب هیجان انگیز و البته دلهره آوری از قطعیت و تصادف بوده. از طرفی آینده را تلاش ها یا انفعال ما می سازد، و از طرف دیگر این دست شانس و اقبال هست که جزئیات وقایع را تعیین می کند. این ترکیب آنجا جالب می شود که جزئیات تعیین شده توسط شانس، بیش از حد معمول در زندگی تاثیر گذار باشد. این مهم نیست که دست...
-
روز ۵۱۲: Black out
چهارشنبه 29 آبان 1398 14:00
دیده ام که ایرانی های داخل به خارجی نشین هایی که خونشان برای وطن به جوش می آید می گویند: «تو خفه شو». ولی لطفا به من نگویید «تو خفه شو»، چون اولا هنوز سه ماه کامل نشده که آمده ایم اینجا، پس هنوز خونم قابلیت جوشیدن دارد، ثانیا الان خونم برای وطن به جوش نمی آید... ناراحتم، خیلی، ولی خونم به جوش نمی آید. نمی گویم حقتان...
-
روز ۵۱۱: let's get grumpy
دوشنبه 20 آبان 1398 15:50
من نگفتم ها! سوپروایزر گفت... وقتی که پرسید لپ تاپم بالاخره آماده شد یا نه، و من هم گفتم علی رغم پیگیری های حضوری و ایمیلی هر روزه، نه، هنوز آماده نشده. آنوقت بود که گفت let's get grumpy و ایمیلش را باز کرد و یک متن احتمالا تهدید آمیز به آفیس زد که لپ تاپ این بدبخت را بدهید! خواستم این هم در تاریخ خزنده ثبت شود، که...
-
روز ۵۱۰: home office day
جمعه 17 آبان 1398 18:51
ریسرچر های ICB اجازه این را دارند که روزهای جمعه لم بدهند توی کاناپه گرم و نرمشان و از خانه کار کنند. بعضی ها هم روزهای دیگر بیشتر از زمان معمول کار می کنند تا جمعه را بچسبانند به تعطیلات آخر هفته. نتیجه اش یک ساختمان خلوت و بی سر و صدا می شود که خیلی حس کریسمس به آدم میدهد، مثل فیلم ها که یکی دو نفر شب سال نو مانده...
-
روز ۵۰۹: Dog Shiver
پنجشنبه 9 آبان 1398 14:30
شرایط طوری بود که بعد از ماهها، مجبور شدم یک شب را به «پرزنت درست کردن» و «مقاله خواندن» بگذرانم (نه صرفا کد زنی)، و جدا از حس خوابالودگی که از فرق سر تا نوک پایم را فرا گرفته بود، احمقانه لبخندی به لب داشتم بخاطر «تحت فشار بودن» دوباره. ماه بانو دوره ی سرماخوردگی اش را طی می کند، و همانطور که اون همین چند روز پیش من...
-
روز ۵۰۸: توتم
دوشنبه 29 مهر 1398 11:38
من به ضرورت وجود معنا در تک تک قدمهای زندگی، به قدری اعتقاد دارم که فکر می کنم اگر شما از انجام هرکاری خسته می شوید، چون در آن معنا پیدا نمی کنید. فکر می کنید توضیح واضحات بود؟ به هیچ وجه... شاید فلسفه ی پشت جمله واضح باشد، اما به ندرت در زندگی مان اتفاق می افتد، یا به اجبار دنیا، یا به تنبلی خودمان... بگذارید قدری...
-
روز ۵۰۷: تلاش می کنیم که پذیرفته شویم
سهشنبه 23 مهر 1398 00:34
پاییز اینجا خیلی دلرباست. هیچ وقت فکر نمی کردم صفت دلربا را در طول تمام زندگی ام استفاده کنم، ولی واقعا بهتر از این به ذهنم نمیرسد... درختها بیشتر نارنجی می شوند و قرمز. کف خیابان ها و جلوی خانه ها را هم معمولا کسی جارو نمی زند مگر خود ساکنین، یکی با blower و یکی هم با جارو... این را هم بگویم که چقدر خوب است که زمان...
-
روز ۵۰۶: مکس علیه سیسی و دغدغه ی پیدا کردن خانه
جمعه 19 مهر 1398 11:51
اگر خانه ی سیسی برایمان جور میشد، تا سالها داستان داشتم برای اینجا. سیسی صاحبخانه ی یکی از خانه هایی بود که تا مرز امضا کردن قراردادش رفتیم، اما خوشبختانه این اتفاق نیافتاد... شاید بهتر باشد از عقب تر شروع کنم، مثلا از این واقعیت که پیدا کردن خانه در مونیخ به اندازه ی پیدا کردن ... خلاصه خیلی سخت هست (تقریبا ۵ دقیقه...
-
روز ۵۰۵: Not that I knew... not that I could
شنبه 13 مهر 1398 04:55
وقتی از آلونک همیشگی ات بیرون می آیی، حتی صدای طوفان هم یک جورهایی عجیب و غریب به گوش می رسد. صدای زوزه ی باد میان برگها، همراه غرش خفه ی باد بین ساختمان ها، و جیر جیر تابلوهای سر چهارراه که همه شان یک اسم غیرقابل تلفظ رویشان حک شده، بعلاوه ی کلمه ی Straße. طوفان خانه ی قبلی مان فقط صدای زوزه لای پنجره های همیشه نیمه...
-
روز ۵۰۴: هلمهولتز
سهشنبه 2 مهر 1398 00:21
برخلاف دو روز گذشته، امروز بارانی شروع می شود. هوا البته کیفیتی دارد که کمتر تجربه اش کرده ام، شاید در ارتفاعات کوه های شمال... ترکیبی از شبنم هوای مه گرفته، و قطرات ریز باران که فقط جلوی چراغ ماشین ها ظاهر می شوند. شال و کلاه می کنیم و با اعتماد به نقشه ی گوگل، پیاده روی مان را از بین ساختمان آغاز می کنیم. شلوغی...
-
روز ۵۰۳: جرقه یا علت
جمعه 29 شهریور 1398 03:56
باید اقرار کنم که اگرچه هنوز ۲۴ ساعت کامل از زمان ترک ایران نگذشته، اما تغییراتی اساسی را در رفتارم و طرز تفکرم احساس می کنم، تغییراتی که دلیلی برای اثبات ماندگاری شان ندارم، اما به هر حال اتفاق افتاده اند. مشخصا هر کسی ویژگی های اخلاقی منحصر به فرد خودش را دارد که مثل سنگ بنای یک سازه، باقی جزئیات حول آنها بنا شده...
-
روز ۵۰۲: Weg nach munchen
جمعه 29 شهریور 1398 01:05
صدای ممتد موتور هواپیما، چندساعتی مثل نویز سفید محیط همه را به خلسه ی روحانی فرو برده . بعضیها البته هدفون فرو کردهاند توی گوششان و خیره شدهاند به فیلمی که در مانیتور روبرویشان پخش می شود . شاید اکثر مسافران، مثل خود من همین نیم ساعت گذشته، یا ماه بانو، دست و پایشان پیچیده توی هم و به بالاخره به یک شکلی خوابیده اند...
-
روز ۵۰۱: راند آخر، رفتن را باور کن!
شنبه 23 شهریور 1398 01:39
هر ثانیه که می گذرد، یک ذره بیشتر از قبل متوجه رفتن می شویم. احساسش بستگی به حالت آن لحظه دارد. شاید یک ذره بیشتر هیجان زده بشویم، شاید یک ذره بیشتر غمگین... اتفاقاتی مثل نهایی کردن آیتم های داخل چمدان و وزن کردنشان، گرفتن ویزا، مراحل باقی مانده ی اداری اینجا، امضا کردن فرم های آن طرف، هماهنگ کردن خانه، و گودبای پارتی...
-
روز ۵۰۰: چرخه ی خوشبختی
جمعه 15 شهریور 1398 15:20
پاسخ به چالش «در جستجوی آرامش» در درک مکانیزم تفکر و درک انسان در مواجهه با دنیایش است. تضاد وجود احساسات متناقض در شرایط یکسان، یا یک حس مشترک در دو محیط متفاوت را می توان با فهم همین مکانیزم توجیه کرد. کسی جز این ادعا نمی کند که پارامتر های محیطی مثل پول، رفاه، روابط اجتماعی، عشق، فرصت دیده شدن و شکوفایی، همگی اهرم...
-
روز ۴۹۹: هپی فمیلی دی
چهارشنبه 13 شهریور 1398 00:46
امروز، روز سوم سکونت من و ماه بانو در خانه های پدری مان بود. یک حساب سر انگشتی روی تقویم به ما می گوید که دو هفته بیشتر به سفر باقی نمانده، و با تنظیم و بهینه سازی ساعات زندگی سعی داریم به تمام اهداف در دسترس من جمله خداحافظی با دوستان و خانواده و غیره برسیم! دو شب است که خوره ی پازل با خواهر کوچیکه افتاده به جانم....
-
تعارف ۹۶: No Leaf Clover
شنبه 9 شهریور 1398 00:14
از آخرین پست تعارف، تقریبا ۳ سال می گذرد... این ۳ سال داستانها پشتش دارد، داستان منی که مثل دستگاه کاغذ خورد کن کتابها را فرو می دادم و از آنطرف افاضات در می کردم. سعی داشتم خودم را رشد بدهم و زاویه نگاه رنگارنگی در قبال «هنر» اتخاذ کنم. شوپن را می نوشیدم و با فکر به توصیف های مناسب فراز و فرودهای موسیقی، خیره به...
-
روز ۴۹۸: شهری به گرمی مردمش
جمعه 8 شهریور 1398 14:14
از ناکجا آباد فرستی نصیبمان شد برای گرفتن یک خانه ی موقت برای ماه اول. این فرصت هم مثل هر اتفاق دیگر خوبی و بدی هایی دارد، فقط باید موقع تصمیم گیری محاسبه کرد که کدام کفه سنگینی می کند. توی این اوضاع قمر در عقرب سپتامبر مونیخ، بهتر است به هر شکلی که شده فقط یک اتاق موقت داشته باشیم، تا بتوانیم خانه مان را پیدا کنیم....
-
روز ۴۹۶: ctrl+z
سهشنبه 5 شهریور 1398 21:52
خودم هم می دانستم، ولی وقتی امروز رفیقم بین تبریک هایش دایم یادآوری می کرد که «خیلی [...] داری، مهاجرت خیلی ترسناکه...» بیشتر احساس ترس کردم. خوشبختانه به جایی رسیدیم که دیگر کنترل زد کار نمی کند، شیرجه زده ایم و حالا باید منتظر بمانیم پایین دره چه چیزی در انتظارمان است. دنبال خانه گشتن، فروش وسایل، درست کردن میز،...
-
روز ۴۹۶: پاک کردن آثار جرم
یکشنبه 3 شهریور 1398 00:26
حافظه ی آدم اندازه ای قوی نیست که بدون کمک، ثبت کردن لحظاتمان به هر نحوی، بتواند خاطرات یک عمر زندگی را به دوش بکشد. اگرنه، شما نهایتا بتوانید یکی دو نفر از دوستان دانشگاه و دبیرستان را به یاد بیاورید، یا قطعاتی از یک سفر پر از ماجرا در ۴ سال اخیر، و هر زمان که می گذرد،قدم به قدم خاطرات در اسید حل می شوند و یک دقیقه...
-
روز ۴۹۵: آتیش زدم به مالم
جمعه 1 شهریور 1398 00:53
فرآیند فروش وسایلمان از سر گرفته شد. امروز صبح دو تا فرش وسط پذیرایی را لول کردیم بردیم برای شستن، صدایمان توی خانه می پیچید. هنوز هیچ چیز نشده خلاء دور و برمان را گرفته! من توی دلبستگی، یک کمی با بقیه ی موجودات متفاوتم. درست است که من هم استاندارد های خودم را دارم، اما در این استاندارد، ناراحتی بابت فروش وسایلی که ۲...
-
روز ۴۹۴: ۳ ماه و ۲ هفته و ۱ روز
پنجشنبه 31 مرداد 1398 01:43
اتفاقات در ذهن ما رنگ می گیرند. شاید یک روز بارانی خیابان ولیعصر برای شما یک روز پر از آرامش و خوشبختی ست، زمانی که انگشتانتان برای گرفتن گرمای بیشتر، دور لیوان کاغذی نیمه پر از نسکافه ی فوری سفت تر می پیچد، و به حجم دود کبود رنگ پک سیگار که به سمت آسمان دود می کنید نگاه می کنید، زمانی که قرار نیست ساعت خاصی، جای خاصی...
-
روز ۴۹۳: ریش سفید
سهشنبه 29 مرداد 1398 02:07
ما می گوییم «آدم»، «زندگی»، «رفاه»... ولی چقدر مطمئنیم میدانیم راجع به چه چیزی صحبت می کنیم؟ کلینیک جراحی آدرس خیلی سرراستی ندارد. نشانی می دهند «ساختمان آجری» ولی پهلوی خیابان چیزی غیر از نمای سنگی معلوم نیست. اما نزدیک و نزدیکتر به درب کلینیک، ازدحام جمعیت هم بیشتر می شود. و این تنها نشانه ای هست که از روی آن می...
-
روز ۴۹۲: علت مرگ... خر گاز گرفتگی
شنبه 26 مرداد 1398 01:52
- دیروز پیشنهاد رجعت به کتابفروشی از جانب ماه بانو با استقبال دلگرم کننده ای مواجه شد، و یک ساعت بعدش کوچه پشتی شهر کتاب مرکزی داشتیم ماشین را پارک می کردیم و بی توجه به ساعت روز و ناهاری که هنوز نخورده بودیم، دست به گریبان یک من لَخت بی حوصله شویم که ماه هاست کتاب خواندن و خریدن یادش رفته. شهر کتاب مرکزی برای من...
-
روز ۴۹۱: کسی مرا گاز گرفته؟
پنجشنبه 24 مرداد 1398 15:59
من سن زیادی ندارم. حداقل نه آنقدر که در کشور خودم و میان مردم همیشگی احساس الیناسیون فرهنگی و واماندن پشت شکاف نسلی داشته باشم. پس طبیعیست که وقتی روز به روز عمیق تر در دل بمباران رنگ، صدا، چالش ها، وایرال ها، ترند ها، تکنولوژی ها، مایندست ها و ترین ها فرو می روم، با حس خفگی، درمانده از وضعیت بپرسم که یک بلایی به سر...
-
روز ۴۹۰: اگر زمانی درخت به ثمر بنشیند
چهارشنبه 9 مرداد 1398 00:50
راستش در مدت زمان بودن در مسیر اصلی کاری و علمی ام، هیچ وقت به نتیجه ی کاملی از تلاشهایم نرسیدم. همیشه یک جای کار می لنگید. مثلا اولی اش مسابقه رباتیک آلمان بود که کارها را انجام دادیم ولی نتوانستیم ویزای آلمان بگیریم. یا مسابقه ی بعدی که اواسط کار کلا تیم نابود شد. پروژه ی کاری شرکت هم هیچ وقت به نهایت حدی که بشود...
-
روز ۴۸۹: معلق
شنبه 5 مرداد 1398 04:35
- اول از همه که از آمدنم به وبلاگ خودم جا خوردم! فکر کن در خانه خودت را باز کنی ببینی دکوراسیونت عوض شده. اولین چیزی که چک می کنی قفل در هست که ببینی شکسته یا نه... بعد به این فکر می کنی که حالا فرض کن یک کسی هم آمده تغییر دکوراسیون داده... مساله اینجاست که مگر من چند وقت نبودم که انقدر همه چیز عوض شده! خلاصه که دست...