بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۱۳: از شنبه شروع کنیم؟!

خانواده بار سفر را بستند و احتمالا تا ۱۳م هم بمانند. بالاخره من هم که زیاد حوصله ی سفر را ندارم، اگر یک کامیون کار سرم نریخته بود، بدم نمی آمد بهار رشت را دوباره ببینم و یک بار دیگر سری به انزلی بزنم. ولی خب... من هم اینجا نشسته ام بعد از حدود یک ساعت که اتاق را مرتب کردم، و تخته وایت برد روبرویم را هم پر کردم از تمام کارهایی که باید بتوانم توی فقط «۱۰» روز انجامش بدهم. راستش هنر می خواهد نه؟! دانشجو جماعت آنقدر ها هم بی خاصیت نیست. دانشجو جماعت می تواند از ۱۰ ضربدر ۲۴ ساعت، ۱۱ تا کاری که هرکدامشان بیشتر از ۲۴ ساعت نیاز دارند بکشد بیرون. حالا اینکه چطوری، بماند. شعبده باز ها حقه هایشان را رو نمی کنند که!


خلاصه که اولویت بندی شان سخت ترین کار ممکن بود. چون تقریبا همه شان را باید انجام بدهم. یکی دوتایشان را باید حتما دانشگاه باشم و اصلا نمی دانم کدام شب را باید دانشگاه بمانم و کدام شب را برمیگردم خانه. بعضی کارها را باید به همراه یک نفر دیگر انجام بدهم که روضه خوانی و جنگ و دعوا و صلحمان را دیشب تمام کردیم و حالا فقط مانده برنامه ریزی. یک سری شان هم برمیگردد به کرم داشتن درونی من که می گویم باید و باید و باید انجامشان بدهم، هرچند اگر انجام بدهم یا ندهم به کسی بر نمی خورد؛ به خود من البته بر می خورد! آخرین دسته هم برمیگردد به تمارین درسهای این ترم که مزخرف ترین بخش کارهای این عید هست. اینها تمام شد و حالا باید بنشینم و فکر کنم به اینکه این ۱۰ روز را چطوری دسته بندی کنم و هر ساعتی از این ۲۴۰ ساعت را کجا هستم و کجا باید باشم.


امروز البته قرار بود کارم را شروع کنم و شاید هم شروع کنم. فقط مثل هر کار دیگری که مقدماتی می خواهد، امروز هم خواهد گذشت به مقدماتی که عبارت است از تمیز کردن خانه به حد مرگ و بعد هم کشیدن یک لایه پلاستیک و پارچه روی تمام وسایل خانه! این تز جدید من هست که «برای اینکه وقت تلف نشود، خانه نباید کثیف بشود و برای اینکه خانه کثیف نشود، نباید اصلا استفاده ای ازش بشود.» با اتاقم شروع کردم و بعد از تمیز کردنش روی مبل و کتابخانه و میز و همه جا را پارچه انداختم. پذیرایی خوشبختانه همین الانش مرتب است و فکر می کنم اصلا یک سری از این نوار چسب های پلیس «وارد نشوید» بخرم و بزنم تا از یک جایی به بعد اصلا دست نخورده بماند. آشپزخانه هم که مانده ۵-۶ تا لیوان تا کارش تمام بشود. یک دور کامل باید تمام لباس هایم را بشویم، وسایل غذا درست کردن را بگذارم توی یک سبد کنار گاز، جای نشستن برای دیدن فیلم، کار کردن با لپ تاپ و لم دادن در حال مکاشفاتم را معلوم کنم و بقیه جاها را بگذارم به حال خودش. بعله! وقت برای فیلم دیدن هم هست! و بعله! همین قدر دقیق باید کار کرد. این از راز های زندگی مجردی هست که هرکسی ازش خبر ندارد. باید یکی دوباری درگیر تمیز کردن خانه در دقیقه ۹۰ بوده باشید تا متوجه شوید این کارها چرا انقدر اهمیت دارد.


اتفاقات اصلی ای که انتهای این ۱۰ روز می افتد عبارت است از تمام شدن وظایف دانشگاه، از جمله تحویل فایل های سمینار، شروع کردن جدی جی آر ای خواندن برای اپلای، مرور کامل فرانسوی تا آنجایی که خوانده بودم، و مهم تر از تمام اینها تمام شدن کارم در تیم. من چند روزی زودتر از بقیه کارم را شروع کردم ولی متاسفانه  بینش فاصله افتاد و حالا باید از اول تمام کارها را مرور کنم. اگر بتوانم تمام اینکار ها را توی ۱۰ روز انجام بدهم، فکر می کنم شروع کنم احترام بسیار بیشتری برای خودم قایل بودن!


کارهای دیگر هم هست. گوش کردن فایل های صوتی کلاسهای آشنایی با منطق، مقدمه فلسفه تحلیلی، فلسفه ی کانت و فلسفه ی علم که از پدرم گرفتم، که خوشبختانه وقت رفت و آمدم را به کمک یک هدفون ساده می توانم به این کار اختصاص بدهم. متاسفانه می خواستم رمان firstborn را هم بخوانم که دیدم هیچ جوره توی برنامه ام نمی گنجد، و هر وقت آمدم بچپانمش لای دوتا کار، از آنطرف زد بیرون. حالا فرصت رمان خواندن زیاد هست... یک سری کتاب هم هست که قرار است تمام تفکراتم در باره ی یک موضوع خاص را بازتجسم بکند به قول ادبی ها. کتابهایی که ازشان حرف زده ام قبلا.


از دوستان یک کدامشان هست که می زند توی سر خودش و آن وسط من را هم فحش می دهد که: من مثل تو نبودم. من بلد بودم خوش باشم. الان همه ش خودم رو درگیر کار کردم. معتاد به کارم شدم لعنت به تو... ولی خب ته تهش یک خوبی ای دارد این نوع کار کردن. اولا اینکه کار هیچ وقت به آدم آسیب روانی وارد نمی کند. برای همین همیشه یک راه فرار از روانی بازی های دور و برتان دارید. و بقیه هم حواسشان بیشتر جمع است که اذیتتان نکنند چون خیلی راحت می توانید بروید و برای خودتان غیب شوید. مورد دوم که در مورد این تعطیلات صدق می کند این است که روز ۱۳ به در همه می زنند توی سر خودشان که باید برویم سر کار و زندگی. ولی ما تازه یک نفس راحت هم می کشیم که تعطیلات تمام شد و حجم کارها حالا کمتر است! مورد سوم هم برمیگردد به حرفی که یکبار یکی از اساتید زد به ما؛ همان وقتی که بچه ها برای تعطیلی هفته ی آخر اسفند اصرار می کردند. و ایشان هم گفت که: قبول. ولی بعدا اگه بچه تون بهتون گفت بابا چرا ایران کشور مدرن و پیشرفته ای نیست، بهش نگی مسئولین کار نکردن! بگو بابایی من هم همینجوری یک هفته یک هفته توی عقب موندن کشورم نقش داشتم... حالا ما دیگر حسابمان پاک پاک هست چون بعدا اگر کسی برگشت گفت چرا کشورت وضعیتش این هست، می گوییم لعنتی من ۱۳ روز عید رو کار می کردم!

امضاء: خزنده ی ۲۴ ساعته  

روز 412: خان هفت

قوانین زندگی ساده ترین قوانین ممکن هستند... بازی کردن مطابق آنها سخت ترین کار ممکن.


نتایج زندگی مان را می توانیم با یک ماشین حساب ساده ی چهار عمل اصلی تحلیل کنیم. چون چیزی به نام معجزه وجود ندارد. آنچه که من و تو اسم معجزه رویش می گذاریم، نتیجه ای قعطی بر پایه ی ورودی هایی پنهان از چشممان هستند، نه نتیجه ای متناقض با قوانین زندگی. بله... هر کس به چیزی ایمان دارد، و قدمهایش را با تکیه بر همین ایمان بر می دارد. من هم به این ایمان دارم: معجزه ناشی از ورودی هایی ناشناخته در تابع صلب و پایدار قوانین فیزیکی این دنیا است.


این قوانین برای فهمیدن، ساده ترین قوانین ممکن هستند. آنقدر ساده که همه آنها را می دانند. آنقدر همه می دانند که همیشه از آنها حرف می زنند. آنقدر حرف می زنند که تبدیل به شعار می شود. آنقدر تبدیل به شعار می شود که ما حساسیتمان را بهشان از دست می دهیم. و خودمان را با رازی کشف ناشدنی مواجه می بینیم، در حالیکه قوانین بازی هر ثانیه دم گوشمان خوانده می شود. و ما آنها را نمی شنویم و شروع می کنیم به گشتن به دنبال قوانینی که بتوانند موفقیت یا شکستمان را توضیح دهند، یا بهتر بگویم... توجیه کنند. یکی از این قوانین، یکی از تاثیرگذار ترینشان، این است:


حق هرکسی هست که برای موفقیت، تلاش کند...


در مقابل قانونی که به اشتباه آنقدر تکرارش کرده ایم که فکر می کنیم اصولی ترین قانون زندگی است: حق هر کسی که تلاش می کند، موفق شدن است... سخت است بپذیریم که می شود تلاش کرد و نرسید. آنقدر سخت که انکارش می کنیم. مثل انکار حقیقت مرگ انسان، که می رود پس ذهنمان و اینگونه است که مرگ انسانها می شود یکی از شوکه کننده ترین اتفاقات زندگی مان؛


" But, whether our efforts are or not favoured by life, let us be able to say, when we come near the great goal, 'I have done what I could'"

                                Luis Pasteur


توی این چند روزی که کاری به کار اینجا نداشتم اتفاقات زیادی افتاد. نمره های ترم اولمان آمد و بالاخره پرونده ی یک چهارم اولی بسته شد.، کار تیم مسابقه ی ربات سرویس رسان خانگی شروع شد و من همزمان با حدود ۶-۷ نفر اعضای دیگر تیم کارم را شروع کردم، گیتارم را بالاخره تعمیر کردم، آنقدر هم سرم شلوغ بود که راستش را بخواهید اگر قصد غیب شدن یک ماهه هم نداشتم، اوضاع به همین منوال بود، چون اصلا فرصتی نداشتم که کرکره ی اینجا را بدهم بالا. ۱۱ واحد درست و حسابی پر و پیمان برای ترم دوم، آنهم واحد هایی که همه ارتباطی با کد زنی و تمرینات عملی دارند، و مسئولیت های تیم، این ها همه من را میخ کرده اند سر جایم. شاید کسی باورش نشود که من دیروز هم تا ساعت ۹ شب دانشگاه بودم، و اگر راهم می دادند امروز هم به اندازه ی کافی کار داشتم که بروم، و اینکه قرار است از ۳ فروردین به بعد باز هم برویم آزمایشگاه و ۲۴ ساعته همانجا بمانیم. و با این حال حداقل ۵ مورد کار عقب افتاده دارم، و هنوز نیاز دارم که برای امتحانات تافل و جی آر ای و امثالهم آماده بشوم، و هنوز هم منتظر یک ثانیه وقت اضافه هستم که جدا از تز و اپلای و درس و تمرین و مسابقه، علاقه های خودم را هم پیش ببرم. اما یکی از همان قوانین واضح و صلب فوق الذکر این است که : روز بیشتر از ۲۴ ساعت ندارد! و من احتمالا دارم تاوان ۵ سال از دست رفته ی کارشناسی ام را دارم می دهم. بگذریم!


اما اتفاق مهمتری که در این مدت افتاد، بحث و گفتگوهای من با فرد دیگری بود که خیلی ناخواسته پایش به ذهن من باز شد. این گفتگو های نخ نما راجع به عقاید من و تو  و حقیقت جاری در طبیعت و آفریدگار این آشفته بازار را هزار بار دیگر هم داشته ام. اما این دفعه با دفعات دیگر فرق داشت. نمی دانم چرا، شاید شرایطش بخاطر فعالیت این روزهایم مهیا بود، شاید آدمی که داشت با من بحث می کرد آنقدر سمج بازی در آورد که من را به این مسیر بکشاند، شاید هم یک سوال کهنه از همان اول کار دوباره آمد روی کار و افتاد به جانم. دلیلش هر چه بود، نتیجه اش چیز خوبی از آب در آمد... داستان از این قرار بود که بحثمان به جایی کشیده شد که هیچ کداممان نمی خواستیم کنار بکشیم، و هر دویمان هم توی دلمان می گفتیم :«برای یک بارهم که شده من به یک کدومتون ثابت می کنم که اشتباه می کنید» البته طبق عادت مالوف من از همان ثانیه ی اول ازش خواستم که از این شاخه به آن شاخه نپرد و هر دفعه هم این کار را کرد سخت و جدی بهش گوشزد کردم. نتیجه ی این سمج بازی ها حرف آخر من بود که گفتم :«بیا هر دویمان طرف مقابل را یک فرد بی طرف بدون هیچ سابقه ی شناخته شده ای از قبل فرض کنیم. و هر دویمان هم قول می دهیم که بدون قصد و غرض بحث کنیم. اگر تو راضی شدی اعلام کن و اگر هم من راضی شدم اعلام می کنم. اینکه بعدش قرار هست نظرمان را عوض کنیم اهمیتی ندارد. صرفا می خواهیم برای یک بار این پرونده را نه برای دیگری، بلکه برای خودمان ببندیم. سفسطه و مغلطه نخواهیم کرد. تو باید به من اثبات کنی که تاریخت قابل استناد است و بر طبق مستندات تاریخی عقیده ات را به من اعلام کنی. و وقتی هم راجع به عقاید تو صحبت می کنیم من می پذیرم که تاریخ را به عنوان منشا قابل قبول برای استدلال بپذیرم. من هم با ابزار علم و ریاضی برای تو اثبات می کنم که گزاره ای که تو به آن باور داری نه قابل رد هست نه قابل اثبات. و برایت از ۲+۲ شروع می کنم و تا انتهایش با اثبات های روشن و واضح پیش می روم. وقتی هم در مورد نظر من صحبت می کردیم تو باید مدلسازی های ریاضی از این دنیا را بپذیری و من را مجبور به اثبات این قضیه نکنی که دنیا را می توان به زبان ریاضی بیان کرد.» اینجا بود که یک لحظه به شرایط خودم فکر کردم، و اینکه آیا اصلا برای یک بار هم که شده این مسیر معلوم را تا انتهایش رفته ام؟ منی که دایم دم از «اخلاق باور» می زنم آیا خودم با دلیل به باور هایم رسیده ام یا صرفا با علت؟ آیا منی که گیج کتاب «طرح بزرگ» هاوکینگ شده بودم، و برای همین رفتم ۱۰ تا کتاب دیگر هم خریدم، آنها را خواندم؟ یکی دو ماه پیش وبسایت مقالات علمی در مورد آگاهی و فلسفه ذهن را پیدا کرده بودم که بعد از خواندن ۱۰-۱۲ تایشان دیگر فرصت نگاه انداختن به فهرست هایش را هم نکردم. کتاب «چرا چیزها می شکنند» را هنوز باز نکرده ام. «قضیه ی گودل» را که این همه دنبالش بودم نخوانده ام. کتاب دوم جان سرل را هنوز تمام نکردم. «علم» پل دیویس را آنقدر سرسری خواندم که هر کسی از من درباره اش سوال می پرسد فقط یادم می آید که «کتاب خوب و تاثیر گذاری بود!» و بس. می خواسته ام در زمینه ی هوش مصنوعی ادامه بدهم و نیاز به فلسفه ی ذهن داشتم. و همچنین نیاز به فیزیک کوانتوم و تمام تخیلاتی که در این زمینه ی علمی جولان می دهد. و نیاز به اثبات های ریاضی و سیستم های خودانگیخته  داشتم. و نیاز به مفاهیم فلسفی به باریکی مو برای فهم ادعای فلاسفه داشتم، و نیاز به الگوریتم های یادگیری ماشین که خوشبختانه حداقل این یکی را دارم به عنوان درس می گذرانم، ولی فقط در حد همین ۴ ساعت کلاس درگیرش هستم... سوال دوم توی ذهنم این بود که: من چهار سال پیش هیچ کاری نمی کردم و به هیچ کجا نرسیدم. این روزها سرم خیلی شلوغ هست ولی چرا هیچ کاری را نمی توانم پیش ببرم؟! باید بالاخره یک جا تسلیم شد و پذیرفت که این قوانین به شدت ساده ی زندگی، شرایط فوق العاده دشواری را برای بازی کردن رقم می زنند. بله... هنوز هم می گویم که زندگی سخت است. و هنوز هم آرزوهایم را در سرم دارم. آرزوهایی که به من می گوید یا باید بیشتر از اینها از وقتت استفاده کنی یا بیخیال بشوی.


یک قانون سر انگشتی هست که می گوید به هر برنامه ریزی ای باید ۲۱ روز فرصت بدهی تا جایش را توی زندگی ات پیدا کند. اگر بعد ۲۱ روز باز هم نمی توانستی بهش عمل کنی تغییرش بده. شاید این چیزی که من دنبالش هستم لباسی هست که تن من یکی نمی رود. شاید اصلا من مغز و عقل و شعور این چیزها را ندارم. با کسی که تعارف نداریم! هر کسی که باهوش نیست، و هر کسی قرار نیست به هر چیزی که دوست داشت برسد. حداقل این یک مورد را باید بفهمم. باید بفهمم می توانم، و حوصله اش را دارم که پی یک موضوع بروم و بخاطرش ۱۰ تا کتاب ۳۰۰ صفحه ای بخوانم و در کنارش به زندگی ام هم برسم یا نه. اگر آدم این کار بودم ادامه اش می دهم. اگر هم نه، با اطمینان نسبت به همین راهی که دارم می روم، ادامه می دهم و به همان چیزی که می خواهم هم سعی می کنم برسم، فقط باب یک آرزوی دست نیافتنی بسته می شود توی ذهنم.


خلاصه که نمی دانم تکلیف این وبلاگ چه می شود. نمی دانم شاید باز ماند به عنوان دفترچه خاطراتی که برای خودم بماند. مثل خیلی وقت ها پیش، مخصوصا زمانی که توی بلاگفا چرخش می چرخید، شاید هم یکهویی بسته شد. ارزشی ندارد راجع بهش صحبت کنم. نمی خواهم الکی تبدیلش کنم به یک دلخوشی و همیشه توی ذهنم باشد که من n سال وبلاگم را داشته ام! نمی خواهم خرت و پرت جمع کنم دور و برم.  فقط برای همه ی کسانی که گذرشان به این طرف می افتد به مناسبت سال جدید تبریک می گویم و این حرفهای قشنگ قشنگ! از صمیم قلب امیدوارم زندگی تان پویا و پر از تلاش و حرکت و تغییر مثبت باشد. و امیدوارم که حتی لحظه ای دچار رکود نباشید. امیدوارم با سخت ترین مسایل زندگی دست و پنجه نرم کنید، اما انگیزه تان را همیشه برای ادامه داشته باشید. و اینکه سلام مجدد بعد این یک ماه!


امضاء: خزنده  

روز 411: شوخی می کنی؟!

شما قطعا آرزوهایی دارید. آرزوهای دست یافتنی، دست نیافتنی، احمقانه، واقع بینانه، رقت انگیز، جاه طلبانه،... رویا چیزی است که ما همه می توانیم سهمی از آن داشته باشیم... می گفتم، شما آرزوهایی دارید و فرض کنید که ۵ تای آنها شدیدا در ذهنتان بولد شده و چه بسا خط فعلی زندگیتان را بر اساس این ۵ آرزو تنظیم کرده اید.


همینطور تصور کنید که یک موقعیت برای شما بوجود می آید که به شکلی می توانید به کمک آن هر ۵ تا آرزو را یکجا و بدون هیچ حرف و حدیثی تحقق ببخشید. یک موقعیت طلایی و یک فرصت once in a lifetime. فکر می کنید واکنش تان چه باشد؟ با سرعت تمام این موقعیت را بپذیرید و تلاش را آغاز می کنید؟ تمام زندگیتان را برای ۱ سال هم که شده تعطیل می کنید تا هرطور که شده انجامش بدهید؟ چشمهایتان را می بندید و با جسارت شیرجه می روید توی این فرصت بادآورده؟... من اکنون در همین شرایط فرضی هستم. و باید اعتراف کنم که ۲۰ روز هست که هنوز دارم به شدن و نشدنش فکر می کنم. و هر وقت می خواهم فرصت را بپذیرم باز از پشت میزم بلند می شوم و شروع می کنم قدم زدن در قطر اتاق. یک خزنده می تواند در این حد و اندازه خر باشد.


هنوزم که هنوزه به جای تنظیم یک قرارداد سفت و محکم نهایی با خودم برای استارت این فرصت، نشسته ام اینجا و کلمات را پشت سر هم پیاده می کنم وسط مانیتور... در این حد خر.


امضاء: خزنده ی مشکوک  

روز 410: بهمن

- تو یک آدم منحصر به فردی، تو مثل هیچ کس نیستی... مثل بقیه ی آدم های دیگر


- تغییر را بوجود بیاور، زندگی ات را و جهانت را تغییر بده. تو قدرت داری


- امروزه کسی دیگر در قالب شغل اباء و اجدادش زندانی نیست... ما می توانیم همانی باشیم که می خواهیم.


... بیشتر اوقات به سخنرانی های پرشور و حرارت سخنران های  هدست به گوش مثل این



می خندیدم. یک کمی هم راستش را بخواهید چندشم می شد. و نگاه عاقل اندر سفیهم عود می کرد. یک مقدار دیگر هم حرصم می گرفت. الان ولی می ترسم. وقتی به این سخنرانان motivator فکر می کنم می ترسم. وقتی به «تغییر کن» و «تو می توانی» و «جهان از آن توست» فکر می کنم می ترسم. وقتی به «اینترنت» و «استارت آپ های شخصی» و «اوراق بورس» و فیلم The big short فکر می کنم می ترسم. چون دقیقا نمی دانم آخر این خطوط به هم پیچیده ی وحشتناک آشوب چه اتفاقی قرار است بی افتد. اصلا نمی توانم بفهمم آیا این «خودت باش»ی که ماها پی اش را می گیریم، به قول جامعه شناسان خودش ۱۰۰۰ مدل توسط تمام هنجار های از پیش تعیین شده و کنترل شده باز هم چارچوب بندی شده است (و ما فکر می کنیم که آزاد هستیم) یا نه، واقعا می توانیم آزاد باشیم و آشوبناک و خانه بخریم و قرضش را ندهیم و بهمن بشویم و همینطور که داریم قل می خوریم پایین بزرگ و بزرگتر بشویم و وضعیت را خراب و خراب تر بکنیم. نمی توانم تصور کنم چه آینده ای حداقل در انتظار من خزنده است که احتمالا نیم قرن دیگر کارم با این دنیا تمام می شود.


اقتصاد کلان، سیاست گذاری های کلان، برنامه ریزی های کلان، دسترسی های کلان به داده ها، کلان کلان... همانطور که هیچ کس با ۱ میلیون تومان نمی رود ۱۰۰۰ تا بسته پفک نمکی بخرد، سیاست گذاری های کلان هم چیزی پیچیده تر از مجموعه ی زیادی از سیاست گذاری های خرد و شخصی است. سیاست گذاری های خرد و شخصی را من و شما می دانیم. حداقل شبیهش را در زندگی مان به اسم «تصمیم گیری» هر روز تجربه می کنیم. اما برنامه های کلان چیزی فرا تر از مجموعه ی کپی شده ی فرآیند های شناخته شده هست... چرا الکی دارم با کلمات بازی می کنم؟ منظور این است که من هیچ وقت نمی فهمم چرا دلار گران شد یا تورم رفت بالا یا تحریم ها برداشته شد یا جنگ سوریه به راه افتاد یا هند برای خودش یک سیلیکون ولی به راه انداخت یا سوئد و آمریکا و ژاپن و آلمان با هم جمع شدند و پروژه ی قطب شمال را راه اندازی کردند یا گوگل ۲ تا شرکت رباتیک دیگر را هم خریداری کرد یا ۵ ماه پیش کنفرانس محیط زیست با حضور نماینده ی اکثر کشور ها با اعلان وضعیت اضطراری برگزار شد. و نمی دانم الان دقیقا ما، یعنی مردم تاثیر پذیر از تمام این «کلان» ها چگونه زندگی خودمان را از داخل این کانال پیش می بریم، و چگونه با افول جاز و ایندی راک و بلوز و ظهور سلنا گومز و جاستین بیبر و بیانسه و افول ادیسه فضایی و بیگانه و ظهور گرویتی و اینتراستلار  کنار می آییم. شب بخیر

امضاء: خزنده ی جاهل  

روز 409: اسپاتیفای انگیزشی

یک چیزی مثل این جواهر که آدم را بنشاند سر جایش...



بعله... من قول می دهم اگر آمار بگیرید بیش از ۳۰٪ درصد دلیل بند نشدن روی صندلی موقع انجام کار بخاطر آهنگ های تکراری لپ تاپ و گوشی تان هست. آنوقت یک چیزی مثل spotify می تواند این یک مورد مشکل را حل کند.

امضاء: خزنده ی آهنگین