بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 431: گذر لگاریتمی ثانیه ها و انگیزه ای که نمی سوزد

باورتان نمی شود که یک قرن منتظر همین امروز بودم! البته یک دو روز دیگر هم بگذرد تمام می شود، ولی به صورت رسمی من امروز آزاد شدم. دوتا امتحان اعصاب خورد کن که روانم را به هم ریخته بود و باید تمام می شد. سومی هم همانی هست که باید در موردش ۱۰-۲۰ تایی کتاب بخوانم و خیلی هاشان هم خوانده م. پس خطر خاصی ندارد برایم... اینکه چطور این دوتا امتحان را گذراندم داستان هایی دارد بس دراز که یک بار خواهم گفت و آیندگان برای هم نقل خواهند کرد، دریانوردان با آرنج تکیه زده به میز چوبی و لیوان بزرگ آبجو به دست از من خواهند گفت و کشاورزان پنبه، حین کار کردن سرودش را بلند بلند خواهند خواند! خلاصه اش که فکر می کنم بد نشد ماجرا. شاید بتوانم معدل ترم قبل را نگه دارم. و در شرایطی مناسب یکمی بهترش هم بکنم.


روز به روز پرداختن به کاری که علاقه ام نیست برایم زجر آور تر می شود. این اصلا خوب نیست. این اخلاق، اخلاق ۴۰ سالگی هست نه الان. خب واقعا توی این سن شاید نیاز باشد به خاطر دانشگاه یا پول یا پیشرفتن برنامه های اصلی، یک زمانی هم دست به یقه بشوم با موضوعی که دوستش ندارم. اینطوری ضربه می خورم. ولی کاری اش نمی توانم بکنم. حسی هست که کم کم از پایین شروع شده و حالا رسیده به گردنم و داردمی آید بالاتر. این امتحان ها را توی این شرایط دادم. امیدوارم فقط برنامه های شخصی ام به یک نتیجه ی زود بازده برسد که با خیال راحت و بدون توجه به سنم دیگر مستقیم بپردازم به چیزی که همیشه برایش برنامه ریزی کرده ام. می دانید... درست است ما گرفتار در عدم قطعیت های خشن و بی رحمی هستیم. عدم قطعیت هایی که نمی گذارند زندگی آنگونه که می خواهیم پیش برود... اما... این عدم قطعیت در جنس آینده ای که می خواهیم بهش برسیم نیست. بلکه در زمان آن هست. تمام این وراجی ها در همین جمله خلاصه می شود که: دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. in other words... می روم که برسم.


امضاء: خزنده ی متخصص امتحانات پایان ترم  

روز 430: همه می گویند

همه گفتند: این یکی دووم نمیاره. جاش یا دیوونه خونه س یا بیمارستان و بعدش هم...

همه گفتند: این حال خوبش بیشتر از یه ماه طول نمی کشه

همه گفتند: چه عجیب که تونست بالاخره کارشناسیش رو تموم کنه

همه گفتند: می خواد کنکور مکانیک بده؟ هه هه! نکنه می خواد تک رقمی هم بگیره

همه گفتند: چرا نمیاد کنکورای آزمایشی رو بده؟ این همه پول داده

همه گفتند: این دیوونه کلا بیخیال کنکور شد؟

همه گفتند: اصن معلوم هست چیکار می کنه؟

همه گفتند: تغییر رشته؟ بدرد نمی خوره


همه همه چیز گفتند. و من داشتم می دیدم که او دوام آورد و از نو شروع کرد. حال خوبش تا همین الان طول کشید. کارشناسی اش را با هزار زحمت تمام کرد. بعد از یک ماه درگیری ذهنی تصمیم گرفت دیگر بیخیال مکانیک شود و به اقتصادی که توی ذهنش حالا آرزوها برایش پرورانده بچسبد. من دیدم درگیر شدنش را با فیلیپس، فریدمن و کینز را. من دیدم که یک هفته ای کتاب اقتصاد خرد را تمام کرد و سه هفته ای کتاب اقتصاد کلان را. من دیدم فقط ۲ هفته وقت گذاشت پای خواندن بقیه ی درسهای کنکور. و دیروز صبح به من زنگ زد و گفت: فرانک ابگنیل توی دو هفته امتحان وکالت رو پاس کرد؟... خب منم توی ۲ هفته رتبه ی ۳۲ ی اقتصاد رو گرفتم... و خنده اش را شنیدم.


همه همه چیز می گویند. به قول سی کلارک، همه می گویند نشدنیست. و بعدش می گویند شاید شدنی باشد اما ارزش ندارد، و آخرش که موفقیتت را می بینند می گویند: می دانستم می توانی! امشب می گفت که نمی خواهد به هیچ کسی بگوید که قبول شده. می خواد با معدل ۲۰ شاگرد اول بشود و وقتی داشت از اینجا می رفت، همه را صدا کند جمع کند دور هم و بهشان بگوید: یادتان بود که چه چیزها می گفتید؟


خسته نباشی سرتق! انسانهایی که پا روی تمام زجرهایشان می گذارند، قلبشان را می اندازند توی گنجه و درش را سه قفله می کنند، و طوری دنبال هدفشان می دوند که انگار یک روز بیشتر وقت ندارند، همیشه برای من قابل احترام بوده اند. مثل تو.

امضاء: دوست یک خزنده ی دیگر  

روز 429: شورای حل اختلاف

من هستم، جیمز و باک. جیمز عصبی هست و خیلی رک. اشتباهت را توی صورتت می گوید. داد می زند. مسخره ات می کند. جیمز همواره برای توی مسیر ماندنت لازم است... باک معقول هست و دوستانه. او هم صریح است اما آداب معاشرت می داند. ازت می خواهد خودت فکر کنی به مساله و راه حلش. در مواردی که جیمز داد می زند: اشتباه است... باک از خودت می خواهد اشتباه ماجرا را بگویی. رویش فکر کنی و بگویی اش.


یک سالی می شود که هر از چندگاهی با جیمز و باک می نشینیم سه نفری صحبت می کنیم. صدایشان را توی سرم می شنوم. جواب می دهم. جوابشان را باز توی سرم می شنوم و باز جواب می دهم. پشت دانشکده نساجی، پیاده روی تاریک فاز ۲ ی شهرک، کنار دکه ی پاساژ گلها، بغل دیوار دانشکده مهندسی انرژی و فیزیک، بعضی وقتها که هیچ کس توی پژوهشکده نیست، توی پژوهشکده... هر وقت که به کمکم آمدند یکجورهایی کمک کردند به حل مساله. نه حل... به فهم مساله. وگرنه مساله را باید با اشخاص حقیقی مرتبط حل کرد تا دلی نشکند یا حقی ضایع نشود. آدم توی خودش با خودش، باک و جیمز که نمی تواند مشکل حل کند. ولی می تواند خوب همه چیز را درک کند...


برای خودتان یک جیمز و یک باک پیدا کنید.

امضاء: خزنده ی چند شخصیتی  

تعارف 94: می جازیم

من سلیقه ی موسیقیایی ام را به تدریج کشف کردم. نیو ایج های ونجلیز و کیتارو، و بعدش کلاسیک شوپن و موتزارت و بعد باخ و برامس و بعد مالر و بتهوون. بعد این وسط ها از تری دیز گریس شروع شد تا آلتربریج و کم کم متالیکا و حتی گزارش شده لحظاتی سیستم آو ا داون. آخرین ژانری که در من ظهور ناگهانی پیدا کرد جاز بود. با پلنگ صورتی هنری مانچینی هم شروع شد. بعد دیدن فیلم Whiplash هم کلی علاقه ام بیشتر شد. حالا اگر بخواهم مورد علاقه هایم را نام ببرم، تویشان حتما اسمی از I've got you under my skin و Fly me to the moon فرانک سیناترا، Take five دیو بروبک و Yardbird Suit و All the things you are چارلی پارکر هم می برم. حتی مثلا The way you look tonight تونی بنت که فرندز باز ها خوب می شناسندش. البته اگر به جاز بودن باشد، Le singe bleu ونجلیز هم برای خودش یک دنیا جاز است.


شاید این هم از همان عقده ی زندگی در گلدن ایج معروف باشد، اینکه موسیقی تو را ببرد به ۶۰-۷۰ سال پیش، جایی که هرگز نبوده ای! زمانی که بیشتر از دوران زندگی خودت برایت نوستالژی به همراه دارد. جاز برای لحظاتی که تا خرخره پر تکنولوژی شده ای و دوست داری فقط ۱۰ دقیقه جز قهوه و سیگار و کلاه شاپو و سالن نیمه تاریک و  همهمه ی مبهم و سن اجرا، هیچ چیز دیگر در تخیلاتت نمایان نباشد، عالی ست.


پ.ن. زشت است دیگر با وجود Spotify و Pleer.com و بات های دانلود موسیقی تلگرام، من اینجا آهنگ آپلود کنم! تازه اگر زشت هم نبود، حوصله اش نبود.

روز ۴۲۸: در باب لمس بودگی

- بعد از یک دوران سخت روی اعصاب، یک بی حسی تضمین کننده و شادی بخش می آید، که اگر ترکیب بشود با ادامه ی علاقه به تلاش، دیگر همه چیز سر جای خودش است. این بی حسی باعث می شود به طرز بسیار عجیبی خیلی از چیزهایی که قبلا روانت را بهم می ریخته، الان دیگر میلیمتری هم تکانت ندهد. بعد من و شما می دانیم که تصمیمات غلط نصفش بخاطر شفته بودن مغز رخ می دهد. وقتی مغز شفته نداشته باشی، تصمیمات بهتری خواهی گرفت. و این رسیپروکیشن می رود و می آید و در هر سیکل، تو آدم بهتر، آرامتر و قاعدتا موفق تری خواهی شد.

اگر اینطور بشوی اما یک خطر جالبناک برای دیگران داری.خطرش هم این است که دیگر کسی اهرم فشاری رویت ندارد. یعنی نقطه ضعف خاصی نخواهی داشت که با آن بتوانند بازی ات بدهند. اینطوری می شود که تو می شوی یک چیزی مثل... مثل... نمونه اش را توی دنیای ادبیات و فیلم به یاد ندارم. ولی کلمه ی دقیق انگلیسی اش می شود: Callous.

- دارم پیش می روم... می روم می روم می روم. به بهترین شکل... دارم به بهترین شکل ممکن جلو می روم. و هیچ چیز فعلا جلوی رفتن من را نخواهد گرفت. الان یک فرصت ۳ هفته ای می خواهم که آمار و احتمالات را تمام کنم. فقط ۳ هفته نیاز هست...

- نه؟!

امضاء: خزنده ی صعب العاطفه