می گویند اسکیموها دهها اسم دارند برای انواع برف، و ماهیگیرها موج و طوفان را مثل کتاب می خوانند. طبیعت برای جستجوکننده اش تفسیر می شود، و گرما هم برای من یک دفتر گشوده شده ست... سوز خشک سرما به من نفس تازه می دهد و برف و باران تا ابد هم که ببارد دلم برای یک روز آفتابی تنگ نمی شود. از گرما حقیقتا فراری ام! ولی انکار نمی کنم که روزهای گرم سال برایم طعمی دارند که روزهای دیگر نه.
مثلا گرمای چله ی زمستان بوی شکست می دهد. باورم می شود که قرار نیست دیگر برف ببارد و حالا نوبت بیچارگی کاپشن و سوییشرت حمل کردن در گرما و لرزیدن پشت یک لا پیراهن در سرماست. چند هفته ای اگر بگذرد و دم عید بشود، گرما بوی تمام خاطرات تعطیلات نوروزی می دهد. از همان روزهای کودکی و مسافرت ها تا یکی از همین آخرین عید های تهران که در دانشگاه سپری شد. دیگر از سن من گذشته به تعطیلات تابستانی فکر کنم ولی هنوز هم گرمای تابستان من را یاد لم دادن روی فرش تیره و ضخیم خانه می اندازد، جلوی تلویزیون و آهنگ «یه کار تازه و قشنگ... دوباره کاغذ رو قلم یواش یواش قدم قدم» که هنوز هم از حفظ هستم. شربت بیدمشک نسترن یا آب پرتقال مادر توی لیوان های بلند و کشیده که دیواره اش از سردی مایع شبنم زده. گرمای دیوانه کننده ی ۵ بعد از ظهر شهرک و فوتبال های ماهی ۱ بار و بعدش هم جلوی باد خنک فنکوئل دراز کشیدن. همان حسی که همه چیزش حفظ شد اما در قالبی جدید. گرما و تعطیلات دانشگاه و هر از چندگاهی سر زدن به کافی شاپ با دوستان و بعضی وقتها هم از خانه بیرون نیامدن و تمام کردن کتاب پشت کتاب پشت کتاب. همان شبهایی که فلانی می آمد دم خانه و می رفتیم یکی دو ساعتی گپ و گفتگو از در و دیوار.
من و ماه بانو دو تابستان کامل را توی خانه ی خودمان در تهران سپری کردیم. کولر زنگ زده و قراضه ای داشتیم که به طرز معجزه آسایی خوب کار می کرد. ولی بعضی وقتها که زیاد خاموش میماند موقع روشن شدن بوی ماهی میداد. تابستان اول دستی به سر و رویش کشیده بودیم و من از ترس اینکه بیماری لژیونر نگیریم پوشال ها را عوض کرده بودم، کف کولر را سابیده بودم و توپ ضدعفونی انداخته بودم توی سبد کولر. فکر می کنم سریالهایمان را هم بیشتر همین تابستان اول میدیدیم. میز را هل میدادیم سمت کاناپه تا جا برای لم دادن جلوی تلویزیون باز بشود، و بعد هم غروب پیتزا هات سفارش میدادیم و تا خرخره می خوردیم. تابستان قبلش را مشغول کارهای عروسی و خانه مان بودیم و تابستان بعدش، یعنی تابستان دوم هم مشغول کارهای سفارت و مهاجرت... این دومین تابستانی هست که مشغول کندن کوه نیستیم!
تابستان ها زمان شب گردی و ویتامینه عمو فرهاد هم بود، یا بعضی وقتها ماندن خانه ی خانواده ها. هر از چندگاهی به یاد روزهای اول کافه ورتا هم میرفتیم و راه رفت و برگشت را پیاده، ایستگاه به ایستگاه گز می کردیم. شبها که کولر زورش نمی رسید پنکه را می آوردم و زاویه اش را تنظیم می کردم طوری که ماه بانو صبح با استخوان درد بیدار نشود، و غرق در صدای پنکه و سکوت خواب به همان آرامشی می رسیدم که ۲۰ سال قبل در خانه ی اول خودمان جلوی پنکه ی سبزآبی ناسیونال و چراغ قرمز هیپنوتیزم کننده ی دکمه اش...
تابستان را با حرارت لباست و بوی آفتاب شال سر وقتی که پنج شنبه های تعطیل من، نفس نفس زنان از سر کار برمیگشتی و به گرمای تابستان و شلوغی مترو لعنت می فرستادی هم می شناسم. که در آغوش می گرفتمت و بعد هم می رفتی و لباست را عوض می کردی و ۱۰ دقیقه بعد مشغول پختن شام شب می شدی. همیشه می گفتم که هیچکس همزاد و soulmate کس دیگر نیست، ما خودمان باید گذشته ای برای خودمان دست و پا کنیم. می گفتم که دوست دارم توی خاطرات قهوه ی زمستانی و یخ در بهشت تابستان میدان انقلاب تو را داشته باشم، به جز تمام اینها، گرمای تابستان و شروع تیرماه برای من معنای دیگری هم دارد... و حالا بعد از این چندسال، معنای گرمای تیرماه برای من تو هستی. تولدت مبارک!