بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۷۹: آناتومی یک وضعیت بغرنج امیدوار کننده

شرایط چند هفته ی گذشته طوری گذشت که داشتم به اینشتین فکر می کردم که «او هم کارمند دون پایه ی پست بود که مقاله اش را نوشت و زندگی خودش را دگرگون کرد...» یعنی حول حوش پذیرفتن اینکه احتمالا این موقعیت دکترا قرار نیست به نتیجه بنشیند... و من هم احتمالا می روم سربازی ام را کامل می کنم. و از آنجایی که ۱ سال بعد از امروز، پذیرش گرفتن به اندازه ی ۱۰ سال سخت تر شده، و من هم قرار است توی این ۱ سال با پوست پسته ها بازی بکنم، پس شاید من هم قرار است بروم سرباز دون پایه ی کشورم بشوم و حالا فرصت خوبی هست که مثل اینشتین بنشینم یک مقاله ای چیزی از خودم در بکنم تا ناگهان زندگی ام عوض بشود...


من کلا آدمی هستم که مراحل ۵ گانه ی سوگواری را در کسری از ثانیه طی می کنم. یعنی کلا «انکار» که توی کتم نمی رود. به بیان دیگر من یک جورهایی مراحل ۴ گانه دارم. مرحله ی خشم حدود ۳ ثانیه طول می کشد. آن هم درونی. یعنی مثلا اگر دارم ظرف می شورم،‌چنگال را که اسکاچ می زنم خشمم شروع می شود، و وقتی آبش می کشم و می گذارم توی سبد،‌تمام می شود. برای همین معمولا در این مواقع قاشق می شورم تا همین ۳ ثانیه کار دستم ندهد. «چانه زنی» هم شاید در حدود ۲ ثانیه باشد، چون این واقعیت را پذیرفته ام که دنیا کلا چانه زدن در مرامش نیست. اگر می گوید ۱۰۰۰ تومن، یعنی ۱۰۰۰ تومن، از آن فروشنده هایی که مادر من هم نمی تواند ۱۰۰ تومن تخفیف بگیرد ازش. مراحل افسردگی و پذیرش در همدیگر ترکیب می شوند و مرحله ی آخر من را تشکیل می دهند. یعنی همانطور که دارم می پذیرم، افسردگی هم دارم. این فرآیند ۱۰ دقیقه ای طول می کشد و من از سوگواری می آیم بیرون. ماه بانو البته ریچوال خاص خودش را برای گذراندن این دوره دارد، مثلا استارت سوگواری با دوتا «نچ» و جمله ی «اعصابم خورد شد» شروع می شود. ماه بانو حتی مراحل سوگواری دیگران را هم به جان می خرد. مثلا اگر بشنود عموی ناتنی همکار سابقم در سن ۹۸ سالگی فوت کرده، «اعصابش» خورد می شود و شروع می کند دانه دانه مراحل را طی کردن. این دو رویکرد را با هم ترکیب کنی، معجون متعادلی از آب در می آید. یعنی تقسیم وظایف می کنیم. ماه بانو زحمت سوگواری را می کشد و من می روم سراغ راه حل های بعدی.


برای همین هم بود که دیگر نشسته بودیم به آلترناتیو های زندگی مان فکر می کردیم. در این بین حس جالبی داشتیم که برای روشن شدن وضعیت فعلی مان خیلی به درد خورد. تا قبل از این، یعنی وقتی اکسپت را گرفته بودیم و داشتیم کارهای رفتن را جور می کردیم، اینرسی شدید ناشی از تمایل درونی برای آرامش زاده ی عدم تغییر وجودمان را فرا گرفته بود. به ازای هر مشکلی که رونمایی می شد، ذهن ما هم یک دور می رفت سراغ جمله ی «اصلا سعدی، عطا به لقا بخشیدن را برای این شرایط اختراع کرده است». بالاخره با یکی از بزرگترین تغییرات محتمل روبرو بودیم و داشتیم به همه ی کامفورت زون هایمان فکر می کردیم که دانه دانه فرو میریزند. صبر کردن برای دعوتنامه، فرصتی بود برای یک مکاشفت درونی و من پنهانی به شرایطی که دارد از دست می رود فکر می کردم. به این فکر می کردم که هدف اول من رفتن بود، و برای موقعیت های کاری اپلای کرده بودم ولی حالا که این موقعیت تحصیلی پیش آمده دیگر دوستش ندارم از دستش بدهم. به شرایط تحصیل در یک دانشگاه آیکون در اروپا فکر می کردم، و به گروه تحقیقاتی ای که چقدر جذاب می توانست از آب در بیاید. به زندگی مان که در سال سومش وارد شرایط هیجان انگیزی می شود و پایانش می تواند هیجان انگیز تر رقم بخورد، به گلایه های گاه و بیگاه ماه بانو از دست زامبی های ایرانی و فرصتی هرچند کوتاه برای نفس کشیدن در یک دنیای دیگر، و حتی اگر نتیجه مثبت نباشد، در نهایت دیدمان به زندگی بازتر شده... و بدین گونه بود که بعد از اندکی سوگواری بر سر قبر فرصتی که مثل یک نسیم لذت بخش آمد و رفت، داشتیم با خاطره ی تغییر رخ نداده در زندگی مان کنار می آمدیم، و در این بین، آن حس ترس و عقب کشیدن از تغییر ترسناک،‌دیگر مضحک می نمود.


ایمیل استاد آینده که خبر از تایید مدارک و ارسال دعوتنامه در آینده ی نزدیک را که گرفتیم، پروسه ی پالایش فکری مان تکمیل شد. حالا دیگر فقط امید، انگیزه و خوشحالی را حس می کردیم و خبری از ترس از تغییر نبود. شاید این ۸ هفته صبر کردن لازم بود تا بهمان ثابت شود که ماندن در کامفورت زون همیشه هم نتیجه ی دلنشینی ندارد. الان وقتی به کارهای تلنبار شده مان فکر می کنیم، دیگر عطایش را به لقایش نمی بخشیم، چون هنوز غم از دست رفتن فرصتی که چشیدیم روی زبانمان مانده... وقتی کسی از شما می خواهد که به او برای انتخاب بین دو گزینه کمک کنید (چون خودش هیچ نقطه مثبتی برای هیچکدام از گزینه ها نسبت به دیگری پیدا نکرده)، راه جالبی برای بیرون کشیدن تمایل اصلی او از درون ذهنش دارید. در اینطور مواقع، قاطعانه و در یک لحظه یکی از گزینه ها را پیشنهاد بدهید و بلافاصله به چشمانش خیره شوید. مطمئنا اگر گزینه ی انتخاب شده، در ناخودآگاه آن شخص مورد قبولش نباشد، رد تردیدی گذرا برای ۱ ثانیه یا چه بسا بیشتر روی چهره اش می نشیند. آن وقت می فهمید که آن ته ته های دل او، گزینه ی دیگر مد نظرش بوده... فارغ از اینکه پایان این راه برای ما به کجا خواهد رسید، زندگی این حقه را روی ما سوار کرد. برای یک لحظه به ما گفت «بیخیال ماجرا» و خودمان توانستیم عدم قبولمان را درک کنیم. البته ما درسمان را گرفته ایم و امیدوارم زندگی نخواهد یکبار دیگر این شرایط را بسازد.


تعطیلات نوروز امسال نسبت به گذشته متفاوت شروع شده. اگرچه هنوز هم منتظر دعوتنامه هستیم، ولی سعی داریم کارهایمان را پیش ببریم. احتمالا خرداد ماه نقطه پایانی خواهد بود برای یک دوره ی ۳ ساله که با پیدا کردن یک مسیر مطمئن آغاز شد و با رفتن به یک پله بالاتر تمام می شود. اگر بشود، دلم برای این دوره ی ۳ ساله بسیار تنگ خواهد شد. هر آغازی، اگر انتهایش موفقیت آمیز باشد، یک خاطره ی شیرین خواهد بود.


امضاء: خزنده ی عبرت گیر