چند روز قبل از سال نو ماه بانو کرونا گرفته بود و برای همین دیگر جایی برای تماشای آتش بازی نرفتیم. شب سی ام دسامبر بود. یادمان آمد پارسال در راه برگشت به خانه، همسایه هایمان داشتند ته مانده ی انبار مهماتشان را توی محوطه ی جلوی خانه می سوزاندند. گفتیم لابد امسال هم همین دور و برها می توانیم آتش بازی پیدا کنیم. یک ربع مانده به نیمه شب، عجیب که هیچ خبری نبود. گفتم پارسال از نیم ساعت قبل شروع کرده بودند. ماه بانو امید واهی میداد که نه، یادم هست از بعدش شروع شد. ما هم منتظر ماندیم، پیاده رو را قدم کردیم تا 12 شد و صدایی از جایی نیامد. عجیب بود، حداقل باید بوم بوم ترقه بازی المپیاپارک به گوشمان می رسید. ولی هیچ که هیچ. آن شب کلی رفتیم روی منبر از رسم و رسوم در حال مرگ. گفتیم لابد دوباره چپ بازی شان عود کرده و گفته اند مثلا بخاطر اکراینی ها ترقه بازی نمی کنیم. خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم.
فردا ظهر بود که فهمیدیم دسامبر یک روز بیشتر هم دارد. بعد از آماده شدن دوباره، و این بار تماشای 1 ساعت آتش بازی، سال مان نو شد. فقط اینکه آن یک روز اضافه را تا همینجا با خودم کشانده ام. مثلا قسم می خورم که امروز پنجم هست اما تقویم می گوید چهارم. مساله این هست که دسامبر همیشه 31 روز بوده، و نمیتوانم حتی بیاندازمش گردن سال کبیسه. یک روز اضافه ی کبیسه را اینها هم مثل ما آخرین ماه زمستان اضافه می کنند. یعنی فوریه ی 28 روزی شان می شود 29 روز... گویا.
لذت مرخصی بدون کار برای من متجاوز از یک هفته نمی تواند باشد. بعد از آن دیگر نمیتوانم صدای درونم را خاموش کنم که از نهیب از بیکاری می زند. نه اینکه خیلی پرکار باشم، فقط اضطرابش هست که ساعت ها می روند و من همینجا یک روز اضافه ام را بغل کرده ام نشسته ام پاپ کورن میخورم. شاید تاثیرات تربیت پدری هم باشد. هر وقت میخواست بیدارم کند می گفت "پاشو... قافله ی علم و ثروت و همه چی گذشت." حالا فرشته ی شانه ی راستم هم همین را یاد گرفته و نمی گذارد 2 هفته برای خودم باشم.
البته امسال هم سال خاصی خواهد بود برای من، از آنجا که آماده می شوم برای دفاع دکترا. بعد از تغییرات سال قبل، حالا امسال مسئولیت های موسسه هم متفاوت، و احتمالا بیشتر خواهد بود. بد نیست چند روزی با نیم کلاچ گرم کنم. ایمیل هایم را مرور می کردم، دیدم یک جلسه گذاشته اند برای هشتم. به یوهانا پیغام دادم که توی مرخصی هستم ولی می توانم شرکت کنم. گفت نیازی نیست، و اینکه از این فداکاری ها نکنم چون بقیه عادت می کنند. من هم گفتم درست می گویی و دیدم جلسه را انداخته اند یک هفته بعد. یوهانا عضو تیم بیزینس موسسه بود که بعد از تغییرات حالا دیگر فقط با تیم ما کار می کند. تفریح مورد علاقه ی او حرف زدن هست. خیلی خیلی زیاد حرف زدن. آنقدر زیاد که بخاطرش چهارتا زبان خارجی یاد گرفته، مبادا به یک نفر بر بخورد و نتواند با او گفتگو کند. این را مخصوصا توی سفر کاری مان به برلین متوجه شدم. حرف زدن هم شاید توصیف دقیقی نباشد. بعضی ها هستند که از هر دری سخنی می آورند. راجع به همه چیز نظر می دهند. یوهانا اینطوری نیست. همان حرف را به جای پنجاه کلمه با پنج هزار کلمه می گوید. و وقتی پنج هزار کلمه اش تمام شد، پنج هزار کلمه ی دیگر حرف می زند، وقتی که می توانست تمام منظورش را توی یک جمله بگنجاند. ولی خب عوضش آدم خوبی هست، حواسش به بقیه هست. مثلا اگر توی یک جمع یک نفر زیادی ساکت باشد، مستقیم از او نظرش را می خواهد که بنده ی خدا بیرون از جمع نیافتد. یا مثلا به ترتیب به همه ی همکارها پیشنهاد می دهد قهوه ی بعدی را با هم بخورند؛ بگذریم که توی 5 دقیقه استراحت فقط خودش حرف می زند.
خلاصه که من هم امروز شروع کردم به مرتب کردن فایل ها و لیست کارهایم. شاید حتی بدم نیاید کار اصلی ام را ناخنک بزنم. غیر از آن Dune می خوانم و لذت می برم.
سلام بر خزنده
امیدوارم بانو به سلامت باشند.
سال میلادی هم برای خودش داستانی است! محاسبه کبیسه در ماه دوم سال بههر حال امیدوارم این تعطیلات طولانی به خوبی بگذرد.
من هم در تعطیلات نوروز گاهی این حالت کلافگی بهم دست میدهد... دو سه سال دیگه که بازنشست بشوم هر روزم نوروز میشود
سلام بر میله ی بزرگوار. تنتون سلامت. همگی خوبیم و سرحال.
تعطیلات کمرشکنی بود و در نهایت با کاردک از زمین جدا شدم که برم سر کار! به قول یکی از کمدین ها "تعطیلات که نیازی به سر کار رفتن نیست، مثل تبلیغ کالای جذابی هست که قرار نیست بخریدش. و فقط حسرتش رو می خورید". پس این کالای گرانبها چند سال دیگه نصیب شما خواهد شد. ما داریم حالا حالاها