بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۱۲: Black out

دیده ام که ایرانی های داخل به خارجی نشین هایی که خونشان برای وطن به جوش می آید می گویند: «تو خفه شو». ولی لطفا به من نگویید «تو خفه شو»، چون اولا هنوز سه ماه کامل نشده که آمده ایم اینجا، پس هنوز خونم قابلیت جوشیدن دارد، ثانیا الان خونم برای وطن به جوش نمی آید... ناراحتم، خیلی، ولی خونم به جوش نمی آید. نمی گویم حقتان (حقشان، حقمان)  هست، نمی گویم خوب می کنند که اینترنت قطع می کنند، یا قیمت بنزین بالا می برند، نه... ولی خیلی وقت هست که به اینطور وقایع با یک حس سیاه عمیق منفعلانه بدون عصبانیت ایمپالسی و فحش دادن و لعنت فرستادن نگاه می کنم، مثل ایستادن جلوی تاریک ترین تابلوی نقاشی دنیا، و مرور خط پیشانی تمام چهره های ماتم زده ی تابلو، با علم به اینکه هیچ کاری برایشان از دستم بر نمی آید. انگار که دیگر توان غصه خوردن ندارم. فقط نگاه می کنم، و یادم می آید به همین چند ماه پیش... وقتی که اینترنت قطع می شد و ما بچه های شرکت کلا کار را تعطیل می کردیم و می رفتیم خانه، و بعد هم به ریال ریال از دست رفته فکر می کردیم، و می نشستیم زیر آوار پارازیت، چند تا ویدیوی ارسالی از ملت را نگاه می کردیم، چون صدا و سیما همه چیز را در سکوت خبری فرو می کند مگر اینکه خلافش دستور داده شود. آخرش هم هیچی به هیچی.


قطعی اینترنت برای بعضی ها علاوه بر وضعیت بغرنج همگانی، معنای قطع ارتباط با دوستان و نزدیکانشان خارج از کشور را هم می دهد. ما هم اینجا دور هم جمع می شویم و تبادل اطلاعات می کنیم که چطور می شود با کوفت و زهرمار، دو دقیقه به خانواده زنگ زد. و مثلا نتیجه این می شود که چندرغاز ناقابل را که قرار بود بفرستیم برایشان، مانده روی دستمان، دنبال یک راه درست و حسابی برای ترانسفر پول. کم کم دارد احساس کره شمالی بهم دست می دهد. حس یک زندان واقعی درست و حسابی... حس یک دورنمای قرون وسطایی وسط قرن ۲۱. این سالها را می توان در کلاس های علوم سیاسی و جامعه شناسی و امثالهم به عنوان یک case study درست و حسابی در باب تصمیم گیری های احمقانه حکومت ها در شرایط بحرانی تدریس کرد.

روز ۵۱۱: let's get grumpy

من نگفتم ها! سوپروایزر گفت... وقتی که پرسید لپ تاپم بالاخره آماده شد یا نه، و من هم گفتم علی رغم پیگیری های حضوری و ایمیلی هر روزه، نه، هنوز آماده نشده. آنوقت بود که گفت let's get grumpy و ایمیلش را باز کرد و یک متن احتمالا تهدید آمیز به آفیس زد که لپ تاپ این بدبخت را بدهید! خواستم این هم در تاریخ خزنده ثبت شود، که آلمانی ها هم یک رگه بپیچان دارند. این وضعیت فرسخ ها با حد تحمل من فاصله دارد. به بیان ساده تر، این کار پشت گوش انداختن ها برای ما ایرانی ها بچه بازی ست! ۱ ماه؟ من ۱ سال هم تجربه ی علاف شدن دارم... ولی بالاخره اینطور هم فکر نکنید که اینجا هر زمان و هر لحظه که چیزی را طبق قانونش بخواهی، فرتی می اندازند توی بغلت. شاید یک کمی باید از استعداد های شاکی بازی ایرانی ام را رو کنم... و صد البته که هنوز هم اینجا به نسبت بروکراسی ایران، بهشت هست. فقط خیلی خیلی بهشت نیست.


امروز ۱ ساعت زودتر با ماه بانو راه افتادیم سمت کلاس زبان آلمانی اش. جلویمان یکی دو تا پدر و مادر، دست بچه شان را گرفته بودند و می بردنشان مدرسه، من هم دست ماه بانو را گرفته بودم و با هم ذوق جشن شکوفه ها می کردیم. خیلی منتظر امروز بود، چون هر کسی نداند، من می دانم که حتی ۱ دقیقه بیکار بودن شکنجه هست. و شاید من این مدت نمی توانستم حس و حالش را درک کنم، چون من از همان روز اول سرگرم کارهایم شدم، ولی او با خودش تنها ماند که دوری از خانواده و ترس مهاجرت و محیط جدید و زبان جدید و مردمان جدید را هضم کند. شاید این مدت بعضی وقتها نا عدلانه به او خرده هم گرفتم که چرا در اوقات بیکاری بیشتر در شهر نمی چرخد یا برود مغازه یا با دو سه نفری که می شناسیم قرار ملاقات بگذارد... نا عادلانه، چون که تمام این تفریحات و فعالیت ها وقتی به دل آدم می نشیند که یک فعالیت معنادار مثل کار یا دانشگاه یا کلاس زبان، ثانیه ها را پر کنند... به نظر من ماه بانو خیلی لیاقت هیجانی مثل کلاس امروز، یا پیدا کردن کار بعد از چند ماه را دارد. چون او در برابر سختی ها درسش را پس داده، و آدم دوست دارد سختی کشیدن هایش ثمر بخش باشد. به قول خواهر ماه بانو، او خیلی شجاع است که یک موقعیت با پرستیژ مثل کار قبلی اش را به همراه زبانی که می دانست و شهری که می شناخت و خانواده ای که دوست دارد رها کرده و آمده اینجا از «صفر حدی» شروع کند... یعنی جایی که تو از یک بچه ی ۵-۶ ساله هم کمتر زبانشان را بلد باشی، و باید طوری پیشرفت کنی که در طی ۲ سال، این مسیر ۲۰-۳۰ ساله را طی کنی و پا به پای همسن هایت ادامه ی مسیر بدهی. همیشه وقتی به آینده ی پر از افتخار مان فکر می کنم، حداقل ۵۰ درصدش را برای ماه بانو می گذارم کنار! می دانم که این اتفاق خواهد افتاد.


لینک تلگرام

روز ۵۱۰:‌ home office day

ریسرچر های ICB اجازه این را دارند که روزهای جمعه لم بدهند توی کاناپه گرم و نرمشان و از خانه کار کنند. بعضی ها هم روزهای دیگر بیشتر از زمان معمول کار می کنند تا جمعه را بچسبانند به تعطیلات آخر هفته. نتیجه اش یک ساختمان خلوت و بی سر و صدا می شود که خیلی حس کریسمس به آدم میدهد، مثل فیلم ها که یکی دو نفر شب سال نو مانده اند توی آفیس و ساعت ۱۰ شب تق تق مشغول کوبیدن روی کیبوردشان هستند. من هم توی این شرایط می توانم صدای موزیک هدفون را به اندازه ی دلخواه بلند کنم، و پاهایم را از زیر میز بیشتر از حد معمول دراز کنم و نگران روبرویی ام نباشم، و هر ۲-۳ ساعت یکبار ۵ دقیقه ول بچرخم توی راهروی تاریک ساختمان، یا قهوه ام را ببرم پشت ساختمان رو به استادیوم آلیانز بخورم. فعلا جمعه ها روز کاری مورد علاقه ام است. مثل امروز که بعد از ۵ دقیقه، «یانیک» هم با یک لیوان آب به من پیوست. یانیک یک آلمانی قدبلند بلوند عینکی هست، لاغر و البته فرز. همیشه پول-اور می پوشد (منتظرم ببینم تا چه روزی از سال پول-اور پوشیدنش را ادامه می دهد)، بیشتر اوقات خاکستری، گاهی وقتها هم رنگی. قیافه اش شبیه دانشمندهای یهودی آلمانی هست که زمان جنگ جهانی فرار کردند به آمریکا. همانقدر فیزیک گونه، همانقدر مرموز... ولی رفتارش گرم تر از این حرفهاست. ۲۰ ثانیه طول کشید اسمم را متوجه بشود، ۲۰ ثانیه ی دیگر طول کشید ایرانی های آی سی بی را بشمارد. و بعد هم شروع کرد آمار دادن از ملیت ریسرچر های دیگر. او هم مثل من حوصله ی هوم آفیس بازی را ندارد. مثل آدم می آید اینجا کارش را می کند و می رود. برای همین هم هست که معمولا جمعه ها همدیگر را میبینیم.


دومین کتاب رفرنس دارد تمام می شود، البته اصل ماجرا ۱۰۰ صفحه ی آخرش هست که هنوز مانده. اگر حوصله کنم و هفته ی بعد تمامش کنم، کارم را با دیتاتیبل ها شروع می کنم. شاید ۲ ماه زمان مناسبی برای جمع و جور کردن نیازمندی ها باشد. آن وقت باید ۱ ماه بی افتم روی پروپوزال نوشتن، تا ۳ ماه اول را تمام کنم.


امروز مامور تلکام مونیخ آمد و اینترنت مان را راه انداخت، به ازای هر باری که مجبور به آلمانی حرف زدن می شوم احساس می کنم یک پله پیشرفت می کنم. امشب اینترنت داریم، یعنی می توانیم یک اپیزود دیگر black mirror ببینیم، یا یک فیلم پاپ کورنی مسخره و جلف دیگر... ظهر هم رفتم بانک و رمز اینترنتی ام را ریست کردم، چون یادم رفته بود، و البته ۱۰ باری هم رمز را اشتباه زده بودم، برای همین مامور بانک یک نگاه به مانیتور می کرد و یک نگاه زیر چشمی هم به من. من هم لبخند احمقانه ای تحویلش دادم که:«ببخشید انقدر رمز اشتباه زدم!»


دوست فنلاند نشین مان هم امشب ازدواج می کند. 


لینک تلگرام

روز ۵۰۹: Dog Shiver

شرایط طوری بود که بعد از ماهها، مجبور شدم یک شب را به «پرزنت درست کردن» و «مقاله خواندن»  بگذرانم (نه صرفا کد زنی)، و جدا از حس خوابالودگی که از فرق سر تا نوک پایم را فرا گرفته بود، احمقانه لبخندی به لب داشتم بخاطر «تحت فشار بودن» دوباره. ماه بانو دوره ی سرماخوردگی اش را طی می کند، و همانطور که اون همین چند روز پیش من را موقع سرماخوردگی ام تر و خشک می کرد، من هم در طول شب برایش کیسه آب گرم می بردم و پتویش را صاف و راست می کردم. هنوز نوامبر نرسیده و خانه طوری سرد شده که باید با لباس اضافه بگردیم و با لباس اضافه بخوابیم... و از آنجایی که این شرایط اینجا کاملا طبیعیست - حتی شنیده شده که ملت با دستکش و جوراب می خوابند - ما هم سعی می کنیم خارجی باشیم و لباس بپوشیم... شاید البته شکست خوردیم و رفتیم یک بخاری برقی کوچک خریدیم... چراغ خاموش بود و نور زرد چراغ خواب از پشت من می زد و محیط را روشن می کرد، مثل آقای اسکروچ روی لپ تاپ قوز کرده بودم و دانه دانه عکس برای اسلاید هایم انتخاب می کردم. هوا به تاریکی قیر... الکی می گویند It's the darkest before the dawn. اینجا شب از همان ۸ بعد از ظهر the darkest می شود.


صبح زود، با الکس به سمت ساختمان اصلی می آمدیم و من برای توصیف شدت سرما هیچ کلمه ای مناسب تر از «سگ لرز» پیدا نکردم...

- you know... it is the dog shiver

- what? what is that

- when it is so cold that you shiver like a pathetic dog in the snow... that is dog shiver

یک زمانی وقتی کلمه ی dog shiver از طرف یک خارجی به گوشتان خورد، بدانید تهاجم فرهنگی از جانب من بوده که اروپا را فرا گرفته.


- سوپروایزر لطف کرده سر خود من را ثبت نامه کرده توی یک پروگرم دانشگاه TUM که احتمالا جایگزین پروگرمی بشود که الان درگیرش هستم. البته همه ی کارها به روال سابق هست، ولی انگار به حسب کاغذ بازی، یک مقداری قرار است به نفعم بشود... دستش درد نکند


- بعد پرزنت می گفت چندماه بعد ورکشاپ Causal Inference برایم توی TUM ترتیب می بیند که بروم درس بدهم...

I am here to learn things at TUM... not to teach!

Well... you should give it a try


لینک تلگرام