جناب دوست به طور کل اهل شبکه های اجتماعی و گفتگو از راه دور نیست. و هیچ دلش نمی خواهد عکس هایش به جایش حرف بزنند، یا توییت ها به جایش حالش را بگویند، یا وال پست ها به جایش وراجی کنند. آنطور که من می دانم جناب دوست درست مثل من از شعر فارسی خوشش نمی آید. البته ادبیات را شدید پایه هست. مخصوصا مارکز و کونراد و سی کلارک و تالکین. کمیک هم می خواند. فیلم هم می بیند... این جناب دوست، خلاصه که بعضی وقتها خلاقیتش فوران می کند و یکهو در قالب اس ام اس شعر های به یاد ماندنی ای به مناسبت های مختلف می فرستد! ایشان یکی از افرادی هست که اس ام اس هایش همیشه خواندن دارد. چون یا خبر می گیرد برای شب نشینی مان، یا شعر های حماسی می فرستد،یا اخبار مهم و به درد بخور دنیا را می فرستد، و اگر یک زمانی دیگر نخواهد اخبار را برایم اس ام اس کند، من از همه جا بی خبر می مانم. مثلا او به من خبر به پایان رسیدن پروژه ی new horizon و قمر های پلوتو را داد. یا خبر ریجکت شدن big dog بیچاره، یا خبر پیش بینی از بین رفتن قمر های مریخ، یا خبرهای دیگری که مربوط به علم باشد. جناب دوست البته یک شیطان درون هم دارد که بدجوری اذیت می کند سر کری خواند ن های فوتبالی! و حالا هم که یونایتد فلک زده افتاده روی دور گند زدن، دست از سر من بر نمی دارد!!!
می گفتم... این شعر گفتن ها اصلا تفریحی شده این مدت. من اصلا خوشم نمی آید از شعر، ولی این یک چیز دیگر است!
مثلا یکی شان این است
Thou art the only loyal knight of this kingdom
which was once the realm of pure, eternal wisdom
now ride on your black chariot of imaginations
with no emotions but full of courage, into the freedom!
when can your glory fade
O' the marvelous robot you made
guess how many orders he obeys
one thousand and six hundred!
یا مثلا این یکدانه که حرف نداشت!
Praise be upon you, O' my great loyal knight of the round table
May your blade of logic ruin the army of everyday nonsense
may the lord help you overpower the dark moments of every night despair!
and at the moment of truth , at the moment of events
in the last battle of wisdom against idiotism
don't forget:"to the king! to the king!"
Alas! the king glanced dreamily over the round table
which was once the theme of a glamorous astonishing fable
now just him, his hanger and the hanging shadows of the past
but who would really care, or then who will be able...?
able to build him an army of iron and steel
canons and catapults, firing at their will
ten knights leading this hell of a crushing victory
Lancelot at his side, armored, smiling standstill!
be my lancelot now, give me something brand new
a taste of the future, to be conjectured by just a few
decent combatants of the Arthurian age
loyal to the king from where in the battlefield they emerge
nobody has a clue!
sorry to bother in the midst of your studies
and I'm not much of a poet as you clearly see!
but "sir lancelot" you would definitely be!
من هم البته به پایش نمی رسم ولی مثلا برای تبریک تولد نوشتم که
The king and the queen and the bishops and the pawns
and the knights which you call them hapless donkeys
The robots and the ICs and the artificial brains
the AUVs that swim in the depths of the seas
They all are here have been lined up in a lane
To sing you the song of happy birthday!
البته اصل کاری ها گفتگو های پر از طنز و خنده راجع به اتفاقات مختلف هست که به دلیل حضور احتمالی خانواده در این مکان عمومی از بازگویی این اس ام اس ها معذورم!
...
در کتاب "من" راجع به اصالت می خواندم. اصلا یادم نمی آید نویسنده راجع به اصالت زندگی چه می گفت. اصلا هم نمی دانم نظر خودم در مورد اصالت در زندگی چی هست. ولی حس می کنم که این جناب دوست یکی از اصیل ترین زندگی های ممکن را دارد. سایه ی ایشان مستدام بالای سر آن یکی سرکار خانم دوست.
پ.ن. تمام حقوق این شعر ها متعلق به کسی هست. به بیان بهتر این شعر ها صاحب دارد یک وقت ندزدیدش
پ.ن.2 : از این دوست ها داشته باشید که خط کسل زندگی را می شکنند. زندگی بیشتر خوش می گذرد
امضاء: خزنده ی مشعور
- بله... موفقیت تو، مثل موفقیت همه ی دوستانم برایم انقدر مهم هست. موفقیتت و آرامشت و حس غروری که درونت بیدار بشود! آنقدر مهم که هر طوری شده بتوانیم این انگیزه را درونت بیدار نگه داریم! موفق باش. تا آخر خط مثل یک نابغه جلو برو. مثل یک آدمی که کارگردان های هالیوودی دلشان می رود برای اینکه فیلم زندگینامه اش را بسازند! مثل آن آدمهایی که اسمشان درون آدم حسی از احترام بوجود می آورد. خلاصه که پروفسور شو برای خودت!... و ای دوستان دیگر. منتظر موفقیت تک تک شما ها در زمینه ی کاری و تحصیلی تان هستم. اینکه اسمتان را ورای زندگی خصوصی ام، یا ورای وبلاگتان، در صفحات اخبار ببینم. اینکه از آن بالا بالا ها برای همدیگر دست تکان بدهیم! تلاش می کنیم، اگر موفق شدیم که چه بهتر، اگر نشد هم تا آخر عمر با افتخار سرمان را بالا نگه می داریم.
- امروز وقتی داشتم برمی گشتم سمت متروی انقلاب، دوستان کلاشینکف به دست صدا زدند: آی آقا... می شه بیای؟
من هم بدون هیچ حرفی رفتم سمتشان
- می تونم کوله ت رو ببینم؟
- بفرما...
- دانشجویی؟
- آره
- چه رشته ای؟ چه دانشگاهی؟
- امیرکبیر. ارشد. رباتیک
شروع می کند گشتن. من هم دارم نگاهشان می کنم. بالاخره اینها هم وظیفه شان هست دیگر! چیز خصوصی ای هم که توی کیفم ندارم.
- فقط مراقب اون پلاستیک باشید
- چیه توش؟
- کتابه. امانته. لبه ش برنگرده لطفا...
پلاستیک را باز می کند و کتاب One hundred years of solitude را بیرون می آورد.
- زبان هم بلدی؟ ماشالا!... ببخشید مهندس که کیفت رو می گردیم. آخه می دونی چی پیدا کردیم از کیف به دانشجو؟
- چی؟
یک قوطی آبی از کنار دیوار برمیدارد و بازش می کند و نگهش می دارد جلوی دماغم. بوی تند حشیش می زند توی صورتم. سرم را می کشم عقب و دماغم را می خارانم و خنده ام می گیرد!
- تازه متاهل بود! ازش گرفتیم ردش کردیم بره. شانس آورد ازش گرفتیم. اگه توی دانشگاه پیدا می کردن چی؟
- کارتون درسته شما. مرسی. حالا من قیافه م به خلافکارا می خوره که شک کردید؟
- نه بابا! چون کوله داشتی گشتیم وگرنه قیافه رو که کاری نداریم! خلاصه ببخشید مهندس
- خواهش می کنم! خسته نباشید!
یاد بازی هیتمن می افتم که وقتی از درب گیت می خواستیم رد بشویم، باید اسلحه و اینها را یک جا قایم می کردیم که پایمان گیر نیافتد. این هم از شب پر هیجان ما.
امضاء: خزنده ی خطرناک
خیلی بد است که بعد از ۲-۳ سالی که دستت توی جیب خودت بوده، یکدفعه در تمام کارهای عالم به رویت بسته بشود... و نه از این جهت بد که جیبت خالی بماند، چون با روزی هزار تومن هم می توان رفت دانشگاه و درس خواند و برگشت. بد از این جهت که احساس بی جربزگی دست می دهد به آدم! و مهمتر اینکه باید تا یک سال دیگر هرچقدر که می توانم پس اندازم را بیشتر و بیشتر کنم برای رفتن.
هنوز تلاش هایی که از دو سه ماه پیش شروع کرده ام را دارم ادامه می دهم، بعضی هاشان که موکول شدند به بهمن و اسفند و آنطرف سال، بعضی هاشان هم که مختومه اعلام شدند. امشب بود که خوشبختانه یک کار پروژه ای رسید دستم تا حداقل بتوانم یک نفسی بکشم...! من دچار آن طلسم معروف کارمندها نمی شوم که همه شان می گویند: خواستیم از کار کارمندی بیایم بیرون ولی نتونستیم... و بعدش هم ۴ کیلو حسرت می خورند. دلیلش هم این هست که توی همین یک ماه ۲ بار کار کارمندی پیشنهاد شد به من، و من دستم را گذاشتم روی گوشم و برای خودم خواندم لا لا لا لا لا... نمی شنوم چی می گی!!! فکرش را هم نمی توانم بکنم که کل برنامه هایم برای یکی دو سال آینده، بخاطر کار کارمندی به هم بریزد.
- شب ها بیدار می مانم. ساکت است. مثل همیشه. از ۱۰ سال پیش خیلی چیزها تغییر کرده. اما این یکی نه. امیدوارم هیچ وقت تغییر نکند.
امضاء: خزنده ی طبقه ی کارگر
ترم اول تمام شد. به عبارتی، چهار پنج روز پیش تمام شد. همان روزی که یکی مانده به آخرین تمرین درس navigation را هم انجام دادیم با گرفتن 4-5 تا داده ی خوب و قابل اطمینان پشت سر هم از سنسور IMU، شروع کردیم با هم رقص تانگو رفتن، که البته با گیر کردن پای من به سیم لپ تاپ و سقوط یکسری چیز از روی میز، پایان چندان جذابی نداشت. قرار بود گزارش کار را امروز بنویسیم و فردا تحویل بدهیم که خبر آوردند تا 23 ام وقت هست. ما هم به رسم دیرینه ی ایرانیان، گذاشتیم همان دقیقه ی 90 تحویل بدهیم تمرین را... و حالا از امروز شروع کردیم به خواندن برای امتحان. هیچ وقت توی این 6 سال دانشگاه رفتن ، احساس خوبی قبل از امتحانات نداشتم! با خیالت راحت بنشینم پای درس و نگران نمره نباشم. دوران کارشناسی برای 10 گرفتن می جنگیدیم و نمره ی 15 برایمان رویا بود. حالا با مارکر های آبی و زرد و صورتی و جزوه ی تر و تمیز و اتود، حرص دوستانم را در میاورم. البته بهشان گفتم که: خیلی ها را بخاطر جزوه و مارکر هایلایتشان مسخره کردیم و همان ها آخر دوره ی کارشناسی به یک جایی رسیدند! حالا مگر من دُم دارم که نتوانم یک نمره ی 20 بگیرم توی زندگی ام؟ اصلا حالا که اینطور شد انقدر می خوانم که معدلم 20 بشود این ترم.
ترم خوبی بود. اتفاقات زیادی افتاد و بالا و پایین های زیادی هم داشت. پوستمان بخاطر همین درس navigation کنده شد. هنوز هم تمام نشده! یک تمرین دیگر از Qlearning مانده، بعدش هم که پروژه ی کت کلفت SLAM را باید شروع کنیم و یک ماهه تحویلش بدهیم. ولی نهایتش این بود که خیلی چیزها یاد گرفتیم. یعنی اگر این پوست، کنده نمی شد، ما الان اندازه ی ارزن بارمان نبود. حالا تا همین جایش 3 تا مقاله از توی تمرینهایمان در آمد برای من و دو نفر دیگر همگروهی. هنوز هم داریم کار می کنیم تا بلکه همین اول کاری که سرمان خلوت هست بار و بندیلمان را برای رفتن کم کم جمع کنیم. به قول دوستم: تو رو یکی به قتل رسونده، یکی دیگه رو گذاشته جات... بس که من آدم یکی دو سال پیش نیستم.
این را می گفتم، ای خزنده ی آینده که از چندین سال بعد داری این خزعبلات را می خوانی، امروز بود که با خیال راحت نشسته بودم و جزوه ی ریاضی را می خواندم، هدفون توی گوشم بود و هر از چندگاهی بر می گشتم روی لپ تاپ که آهنگهای بعدی را دانلود کنم. و امروز بود که داشتیم راجع به مکعب روبیک و الگوریتم بعلاوه و مربعی حرف می زدیم، و راجع به کور رنگی رفیقمان که روی مکعب سبز را از زرد تشخیص نمی داد، و امروز بود که من دو نفر از دانشجویان آزمایشگاه سابق را دیدم و آنها سلام گرمی به من کردند ولی من هرچه زور زدم نتوانستم زیاد بهشان لبخند بزنم! چون هنوز هم شخصیت منفعل و "زیر حرف زور بمان"شان حوصله ام را سر می برد، و امروز بود که بعد از مدت ها حالا که نشسته ام پشت کامپیوتر، می دانم فردایش قرار نیست دانشگاه باشم. می توانم بنشینم همینجا و یک کمی با جزوه هایم ور بروم، و بعد از مدتها یک روز نیمه تعطیل درست و حسابی داشته باشم.
امضاء: خزنده ی ریلکس عقده ای
اینی که می خواهم بگویم، نه که "من اصلا کم نیاورده ام" ها. فقط خیلی واضح و مبرهن است که من وقتی از زاویه دید خودم به زندگی نگاه می کنم، پروسه هایی را توصیف می کنم که خودم هنوز در حال انجامشان هستم، نه آنهایی که وسط راه رها کردم... با این مقدمه، در میان همان هایی که هنوز رها نکرده ام، خیلی ها هستند که از استارت ماجرا با من همراه بودند ولی کم آوردند، خیلی ها که از میانه ی راه به من ملحق شدند ولی الان دیگر خبری ازشان نیست، خیلی ها که یکی دو روزه هم مسیری شان را اعلام کرده اند و نمی دانم آنها هم بیخیال ماجرا می شوند یا مثل تک و توک کسی که هنوز مقاومت کرده اند، تا آخر راه می آیند.
نه فقط پذیرش دانشگاه خارج از کشور، نه فقط راه انداختن بیزنس، حتی همین دانشگاه خشک و خالی هم لشکر شکست خورده ای شده هنوز یک ترم از ماجرا نگذشته! از 12 نفر هم دوره ای که با هم شروع کردیم، شاید فقط 3-4 نفر مستمر و مداوم می آیند برای انجام تمارین. بقیه یا یک خط درمیان پیدایشان می شود یا کلا قضیه را بوسیده اند گذاشته اند کنار. من و همگروهی هایم هنوز مقاومت کردیم. و تازه می بینیم که اتفاقات خوب این آخر کاری دارد کم کم می افتد! یعنی دو روز گذشته به اندازه ی دو ماه قبل ما نتیجه گرفتیم... ولی خب حس آن کسانی هم که گیو آپ کردند را درک می کنم. سخت است. سخت تر از این هم هزار بار می تواند باشد. ولی این هم برای خودش سختی ای دارد. ما 3-4 نفری هم که مانده ایم شده ایم عین بازیکنان یک تیم سگ جان که جلوی بارسلونا بازی کرده و 120 دقیقه دروازه اش را بسته نگه داشته و حالا می خواهد به هر زور و ضربی بازی را ببرد به پنالتی. همانقدر خسته. به قول معروف همانقدر "لش".
ماجرای پذیرش هم هست. 7 نفر از ابتدا یا از وسط ماجرا آمدند و با شور و شعفی وصف نشدنی هر روز به من گفتند که: ما راهمان یکی است و برویم و الی آخر. و حالا دو نفرشان را می بینم که هنوز برای خودشان برنامه ریزی ای دارند. من هم البته کم "کم" نیاورده ام. یکی دو هفته ای می شد که تافل و جی آر ای را گذاشته بودم کنار؛ همینطور فرانسوی را. و بهانه ام هم سنگین شدن درسها بود. ولی به دلایلی به خودم آمدم و دیدم اگر قرار باشد به بی حوصلگی ام میدان بدهم، تا سال بعد همین موقع ها قرار است کش بیاید. حالا با لب کج و کوله ی بدخلقی و چشم نیمه بسته ی خستگی باز هم می نشینم پای کارهایم. ولی خب اصل ماجرا همین نیمه ی دوم کارهاست.
یک نمودار معروف هست که روند حس و حال شما در شروع یک پروژه را نشان می دهد. نیازی به توضیح کلامی نیست:
خیلی هامان خیلی وقتها توی مرحله ی informed pessimism بیخیال می شویم. این خیلی دردناک است. من نمی خواهم تجربه گر این حس دردناک باشم!
پ.ن. 3-4 سال بود دیگر خواب نمی دیدم. دوباره شروع شده. همین یکی را کم داشتم که شب هم فرصت استراحت نداشته باشم!
امضاء: خزنده ی هاف لایف