بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۳۴: وقایع پراکنده

این لحظه که در تایپ می کنم، نشسته پشت میز جدید جمع جوری هستم که چندروز پیش با هزاردردسر از یکی از شعبه های دی اچ ال آوردیم خونه. اوایلش خیلی شیک و تمیز هر کدوممون یک طرف جعبه رو گرفته بودیم ولی اواخر کار به هزار بدبختی جعبه رو پشت سر خودم روی زمین می کشیدم یا روی کول حمل می کردم و مستمرا به اون نمک به حرومی که باید جعبه رو تحویلمون میداد ولی رندانه حتی زنگ خونه رو نزد و نامه ی «آمدیم نبودید» را انداخت توی صندوق فحش نثار می کردم. بعد هم تمام پیچ ها رو بدون پیچ گوشتی و با یک چاقوی میوه خوری بستیم و بالاخره با تاول انگشت و درد کمر و تمام جانها که فدای این جعبه شد میز رو سر پا کردیم... علاوه بر میز، خط نور خورشید روی زمین تا دیوار کنار هم یک نکته ی جدید هست در طول چند روز اخیر. شاید ۴ روز پیاپی شد که یا مداوم بارون میبارید یا آسمون قصد باز شدن نداشت. زمانی می گفتن «فکر می کنی... بذار ۱ هفته بهت آفتاب نرسه تا بفهمی چقدر از سرما متنفری» و من روزهای متمادی بهم آفتاب نرسید و روز به روز بیشتر شیفته ی سرما شدم. مقصد نهایی زندگی، ۶ ماه قطب شمال، ۶ ماه قطب جنوب (در تاریکی مطلق). از اونطرف روشنایی روز شده مته روی مغز سر من. میخوام دیوار رو گاز بزنم وقتی ساعت ۱۰ شبه و هنوز آسمون روشنه، و متقابلا ساعت ۴ و نیم صبح به زور چشمت رو باز می کنی و هوا طوری روشنه که یک لحظه احساس می کنی از مدرسه جا موندی. دنیا همینه دیگه. لذت هات همیشه با یک اعصاب خوردی مزین میشه، بالاخره میگن که خدا گر ز رحمت گشاید دری. ز حکمت ببندد در دیگری...


کتابهای قبلی رو تموم کردم/کردیم. وداع با اسلحه احساس دوگانه ای داشت. به نظرم میرسید کتاب خوبی بوده که قربانی انتظار بالا رفته ی ناشی از خوندن پیرمرد و دریا شده. بیشتر از ۲ از ۵ توی goodreads بهش ندادم. برای دور جدید کتاب اول سری Foundation آیزاک آسیموف رو گرفتم و بی نهایت ازش لذت می برم. مدتها به دنبال یک سای فای حسابی توی سریال های بی سر و ته نتفلیکس دنبال یک داستان خوب می گشتم و حالا توی این کتاب پیداش کردم. کتاب دوم که با ماه بانو می خونم خانواده ی تیبو هست... دومین کتابی که برای بار دوم می خونمش. به قول ماه بانو، همین که ۲۰۰۰ صفحه ست کافیه، دیگه نیاز نیست دنبال کتاب جدید بگردیم... ماه بانو هم زمان شخصی خودش رو به کارهای بدلیجات و جواهر همیشگی می پردازه، که مدت زمان زیادی بعد از اومدن به اینجا متوقف شده بود. برای پیدا کردن لوازم مورد نیاز سری هم زدیم به همزاد «مشیر خلوت» بازار تهران در مونیخ، مغازه ی سنگ و لوازم بدلیجات. با رنگهای فراوان، با فاصله ی اجتماعی مطمئن.


باقی زمان هم می پردازم به پروپوزال بی انتها. به اندازه ی تمام نگارش های دوران کارشناسی و ارشد مشغول نوشتن و ویرایش شدم. تا همین الان ۳ بار به طور کامل موضوع تغییر کرد، همه ش بخاطر سری که سالهای قبل به سنگ خورده بود و من همیشه مغلوب رویاپردازی های آکادمیکم شده بودم. برای همین هم اینبار به محض اینکه سوپروایزر پیشنهادی برای سبک کردن و تغییر چارچوب تز میده، با جان دل اعمال می کنم. البته دیگه فرصتی برای ویرایش نسخه ی چهارم نیست چون هفته ی بعد باید هر چی که بود رو بفرستم برای graduate school.

روز ۵۳۳: یک workplace جذاب

اگه یک جایی توی همین اینستا و امثالهم وسط چالش کوفته ی قلقی و زهر مار، یکدفعه چالش workplace جذاب راه افتاد، من رو خبر کنید. باورم نمیشه کسی بتونه به کارهای روزمره ش برسه در حالیکه نیوفولدر و asdsds از سر و کول دسکتاپش بالا میره، یا یک wallpaper درست و درمون نداره (لابد یکی از همین والپیپر های آماده ی بدرد نخور). یا اینکه ننشسته سر حوصله یک تم خوب با فونت و رنگ فونت و لاین اسپیس جذاب برای IDE انتخاب کنه. بنده ۱ ماه قبل به شخصه یک روز تمام وقت گذاشتم و سر تا پای لپ تاپ رو سیاه پوش کردم. هر اپلیکیشنی که dark mode داشت فعالش کردم. تم IDE و ترمینال و ژوپیتر تایپورا و همه چیز رو مرتب کردم. والپیپر مورد علاقه م رو ست کردم، و ۳ روز تمام با developer یک آیکون پک برای لینوکس اوبونتو issue رد و بدل کردم تا بالاخره بتونم آیکون هاش رو فعال کنم... البته که فقط ما به ظواهر نمی پردازیم. معنویات هم برامون مهمه. زین روی مثلا bitwarden ریختم و تمام پسورد هام رو از اول مرتب کردم. تمام شبکه اجتماعی ها من جمله اسلک و تلگرام و مترموست و تاندربرد رو با اکانتم sync کردم، تقویم گوگل رو مرتب کردم تا یکبار دیگه معذب و خجل از بقیه بابت یاد رفتن جلسه ها عذرخواهی نکنم. کلاود سرویس هلمهولتز رو راه انداختم و تمام فایل هام رو منتقل کردم روش. یکبار دیگه فولدر downloads لپ تاپ رو پاک کردم (کثیف ترین و منفور ترین فولدر).





داستان به اینجا ختم نشد. ۱ روز دیگه کنار گذاشتم برای جمع و جور کردن تمام موسیقی های اسپاتیفایم. یه فولدر programming ساختم و دونه دونه track ها رو انتخاب و منتقل کردم... امروز هم نشستم و عکس و لوگوهای مورد نظرم رو روی یک صفحه A4 آوردم تا پرینت کنم و استیکرش رو بچسبونم پشت لپ تاپ. سوال من همین هست. که چطور میشه یکنفر بدون همه ی این کارها بنشینه پای لپ تاپش؟ تازه نه که فقط یکبار برای همیشه اینکار رو بکنه. چطور یکنفر از theme ش خسته نمیشه؟ همین منی که ۲ روز تلف کردم پای dark theme قراره ۲ ماه دیگه سر تا پای لپ تاپ رو light theme کنم. عرض کردم خدمتتون. اگه یکبار از این چالش ها راه افتاد خبرم کنید. جایزه هم میدن؟

روز ۵۳۲: محلول هفت درصدی شرلوک هلمز

چند هفته قبل بود که بنای جلسه ی اسکایپی رو با پدر و چند نفر از دوستانش گذاشتیم، هفته ای دو-سه بار. گاهی فیلمی میبینیم و برداشت هامون رو در میون می گذاریم. گاهی جلسه های منظمی برگذار میکنیم حول یک موضوع خاص. مثل «انسان آزاده». یا «مغالطات»... یا مثل جلسه ی امروز که من در مورد «خطاهای تحلیلی انسان مشاهده گر و کنشگر از نظر تئوری اطلاعات» صحبت کردم. مدتی میشد که وقت های آزاد رو همراه با ماه بانو می نشستیم پای نتفلیکس و بعد از ساعت ها دنبال فیلم خوب و بدرد بخور گشتن، وقت به تماشا می گذروندیم. «میم» که از ۱۰ سال پیش که می شناختمش زمین تا آسمون تغییر کرده تازگی ها می گفت که دیگه حوصله ی فیلم دیدن نداره... «سریال خوبه خزنده. هرچقدر که دلت بخواد میبینیش و هر وقت هم خسته شدی متوقفش می کنی.» میم همیشه ویکیپدیای فیلم بود برای ما و یک زمانی جرات اسم بردن از سریال نداشتیم جلوش. اما شاید بتونم درکش کنم. من هم به همین سرنوشت دچار شدم و احتمالا احساس مشترکی دارم. زمانی میشد که از ماجراجویی در سینما ابایی نداشتم. اما زمانی رسید که غیر از فیلم های تکراری و اثبات شده، حوصله ی دیدن فیلم جدید رو از دست دادم. و حالا همون حوصله رو هم ندارم. این مدت دیوانه وار سریال میدیدم. هر چیزی که به پستم می خورد. اما همین هفته ی گذشته وسط سریال altered carbon احساس کردم که دیگه ظرفیت دیدن رو ندارم. و مثل فارست گامپ بعد از مایل ها دویدن برگشتم و به همه گفتم «خسته م... دوست دارم برگردم خونه» بی هیچ دلیلی... جلسه های اسکایپی مون آرامش خوبی به من میده. تازگیها شروع کردم هر روز بلا استثنا رفتن به پارک جنگلی پشت خونه و دیوانه ور پیاده روی کردن. گاهی همراه ماه بانو، گاهی هم تنها. قدمهای بلند و تند برمیدارم. با آقای زومر کتاب پاتریک زوسکیند همزاد پنداری می کنم. اونقدر بلند بلند قدم برمیدارم تا فرصت فکر کردن نداشته باشم. و نیمچه آشوبی که توی ذهنم میمونه رو با حرف زدن و نطق های متکلم وحده پر می کنم. از امید از دست رفته ی انتلکتوئل همیشگی هم شکایت می کنم و لحظه ی بعد خودم رو در مقام متهم ردیف اول میبینم...


این روزها ذهنم به شکل تازه ای آشفته ست. این آشفتگی نکته ی مثبتی هم داره. اینبار به قول عمو شلبی، دارم بالا می افتم. سقوط ذهنم ناخواسته به سمت تمایلات شیرینی هست که گاهی ازش دور میشم... اینکه اگر بخوام با کسی حرف بزنم از داستان های خونه شده ام حرف می زنم و از استنباط علیت. و اگه بخوام حرفی بشنوم میرم یوتیوب و اپیزود های برنامه ی کتاب باز رو یک به یک میبینم... با سرعت 2x و خیلی هاشون رو هم از نیمه رد می کنم اما باز هم دنبال برنامه ی بهتر می گردم. وداع با اسلحه می خونم و امروز فایل صوتی شازده کوچولو رو موقع پیاده روی گوش کردم. صرفا می خواستم یادم بیاد که چرا این کتاب رو دوست نداشتم. و به یاد آوردم چرا. البته امروز کلی با مکالمه ی شازده کوچولو با پادشاه خندیدم، از پشت یقه ای که تا روی دهنم بالا کشیده بودم. با ماه بانو شروع کرده ام به خوندن دوباره ی دنیای قشنگ نو. من تا به امروز هیچ کتابی رو ۲ بار نخونده بودم. و این آشفتگی، به من این حوصله رو بخشیده... به قیمت از دست رفتن بعضی از حوصله های دیگه.


پروپوزالم رو نوشتم و چند روز بیشتر نیاز ندارم تا ادیت های نهایی رو اجرا کنم. دوشنبه قرار هست سوپروایزر نتیجه ی صحبتش با ایلیا رو به من بگه تا بتونم مقاله ی مشترکمون رو هم استارت بزنم. کار بیمارستان رو هفته ی پیش از سر گرفتیم. در حال نوشتن سومین مقاله ی medium هستم و روزی یک ساعت توی سایت stack overflow به سوالها جواب میدم. ذهنم به شکل تازه ای آشفته س و برای آروم کردنش از کنار پرداختن به هیچ چیزی عبور نمی کنم. بعید نیست که ماه بعد من بمونم و انرژی خالی ای که من رو به سمت آشفتگی جدیدی سوق میده. اما فعلا راه حل فکر نکردن به هیچ چیز، فکر کردن به همه چیز هست.

روز ۵۳۱: درخت، سگ، همسایه ی پیر

بعضی صبحها هشت و نیم، گاهی اوقات یازده بیدار میشیم. اوایل که حوصله ش بود می رفتم سر مینی یخچال و شیر رو در می آوردم، با حوصله مثل اجرای مراسم مذهبی یک کاسه از کابینت برمیداشتم و بوش می کردم، مبادا که دوباره بوی ماهی بده که تازگیها نمی دونم بخاطر اسکاچ یا آب یا هر چیز دیگه ای معمولا روی ظروفمون می مونه... منی که از وسواس نظافت بویی در زندگیم نبردم به جایی رسیدم که گاهی اوقات دوباره و سه باره ظرف های شسته شده رو بو می کنم و باز هم می سابمشون. بعد هم بسته غلات با طعم عسل رو یه وری می کنم توی کاسه، و بعدش غلات با طعم دارچین رو. شیر رو روی تمام سطح محتویات کاسه می چرخونم و بعد هم مشغول خوردنش میشم. ماه بانو معمولا روزش رو از همون تخت شروع می کنه. میز غذاخوری دو نفره ی سفید و بدقواره با پایه های بیش از حد بلند چسبیده به تختمون هست، و اگر من قبل از ماه بانو مشغول مناسک صبحانه خوری بشم، برای اون هم یک چایی کیسه ای آماده می کنم و می ذارم بالای سرش. احتمالا همونطور که قهوه هایی که اون درست می کنه به من بیشتر می چسبه، چایی هایی که من براش می ریزم هم بیشتر بهش مزه میده.



بعد ۱۰ دقیقه گول زدن خودمون که مثلا داریم نرمش و ورزش می کنیم، هر کسی میره سراغ کار خودش. عکس اول، تصویر میز کار من هست، یا حداقل می تونم بگم بود. همون میز بدقواره ی غذاخوری. الان بیشتر روی تخت لم میدم. و عکس دوم هم همون تصویر آشنای پارک «زودپارک» که بالکن ما مشرف به اون هست. زمستون از لابه لای شاخه های لخت درختها می شد اتوبان و بعد ساختمون های اونطرف پارک رو دید. ولی حالا بازهم شاخه ها پر شدن و ما وارد جنگل قبل از زمستون شدیم.



توی این دوران قرنطینه یا درخت می بینیم، یا سگ ها و صاحبهاشون که هر از چندگاهی برای پیاده روی از جلوی پارک رد میشن. یا پیرمرد همسایه ی بغلی که تلویزیونش رو آورده توی بالکن و اونجا دورانش رو می گذرونه. همسایه های بیخیال ما این چند روز که آفتاب هم خوب از پشت ابر در اومده میان توی بالکن و ساعت ها آفتاب می گیرن. حقیقتا نگران یک کدومشون هستم که نکنه سرطان پوست بگیره. دفعه ی بعد اگه پوست قرمز و سوخته ش رو ببینم یه ضد آفتاب پرت می کنم سمتش و داد می زنم  du kannst später mir danken. اولین جایی که بعد از قرنطینه سر می زنم، میدون مارین پلاتز هست. شب. همراه لیوان قهوه ی مغازه ی richart جلوی یه گروه موسیقی خیابونی... یا شاید هم توی هوگن دوبل لابه لای کتاب های تازه منتشر شده. و صد البته پیتزاهای دیوانه کننده ی پیتزریتا

روز ۵۳۰: هنر نجات بخش

وضعیت این روزهای قرنطینه کم کم وارد فاز سوم میشه. ما توی فاز اول توجه بیشتری به خود بیماری داشتیم، و نگران خودمون و خانواده مون و جامعه مون بودیم. زمان بیشتری به دنبال کردن اخبار می گذروندیم، و سعی می کردیم عدد بهینه ی تعداد روزهایی که باید برای خرید بیرون بریم رو محاسبه کنیم. توی شبکه های اجتماعی موعظه ها و توصیه ها و البته دلقک بازی های من باب تلطیف اوضاع هم میدیدیم. فاز اول بیشتر مثل این بود که ما رو از پس گردن گرفتن و پرت کردن وسط یک فیلم هالیوودی، که اگرچه تمامش ترس و اضطراب هست، اما هیجان یک زندگی تازه هم چاشنی اون شده.


فاز دوم سعی در مقابله با چالش ها و مشکلاتی داشتیم که ضمیمه ی شرایط جدید شده بودن. اکثر ماها بیشتر از ۱ هفته خونه نمونده بودیم، و همینطور کنار همسر و فرزند و والدینی که تا الان سهممون از حضورشون بیشتر از یک نصف روز نبوده. از اونجا که ارتباط انسانی به خودی خود چالش برانگیز هست، فاز دوم پر شده بود از تلاش برای حل مسالمت آمیز این چالش ها. کم کم نگرانی از شیوع بیماری، جای خودش رو به نگرانی از طولانی تر شدن دوره ی قرنطینه می داد. و ما از پشت شیشه فقط می تونستیم نظاره گر دنیای پزشکان و بیماران و سیاستمداران و تصمیم گیران کلان باشیم. دلقک بازی ها یک سطح بالاتر رفت و فوتبالیست ها چالش روپایی برگزار کردن، و بازیگر ها چالش کوفت یا زهرمار. فیلسوف درون تک تک ماها کم کم بیدار شد و ما شروع کردیم به فکر کردن درباره ی همه چیز. و از اونجایی که فکر کردن درباره ی همه چیز اصلا عاقبت خوبی نداره، حس و حالمون هم کم کم رو به وخامت گذاشت. یک اتفاق دیگه هم البته توی فاز دوم افتاد... توی اخبار میدیدیم که میزان انتشار دی اکسید کربن و کامپوند های نیتروژن به شدت کم شده، آلودگی هوا کاهش پیدا کرده، دلفین ها به کانال های آب ونیز برگشتن و کره ی زمین یک نفس تازه کشیده. حتی دیشب مقاله ای از CNN خوندم که فرکانس مجموع ارتعاش صوتی زمین به شدت کاهش پیدا کرده... به عبارت دیگر دنیای ما ساکت تر شده.


فاز سوم، زمانی هست برای نابود کردن، یا شکوفا شدن. الان به دوره ای رسیدیم که جز انتظار کاری از دستمون بر نمی آد. تمام چالش های خانه موندن با متعلقاتش، حالا پررنگ تر از همیشه روی سرمون آوار شده. البته که کارکنان خدمات اجتماعی و امثالهم که این روزها توی شرایطی ویژه همچنان مشغول هستن از این قاعده مستثنا هستن، و البته گوسفندان عزیزی که بی دلیل از خونه بیرون زده ن... و بلانسبت گوسفند اون دسته از افرادی که به سفر قطر هم کردن. اما مایی که با شلوار کردی و یک لنگه جوراب توی خونه می گردیم با واقعیت هولناکی روبرو شدیم به نام «خود». الان زمان کش آمده به ما اجبار کرده که با خودمون روبرو بشیم، فارغ از هر حواس پرتی خارجی. اگر کسی بودیم که تجربه ی انتخاب ۲۰ تا کتاب و ۱۰ تا فیلم و رفتن به غار تنهایی به مدت ۱ ماه رو داشتیم، این روزها برای ما یک موهبت اجباری هست. اما برای بقیه، این شرایطی هست که هیچ وقت براش آماده نبودیم...



یکی از علاقه های افراطی من، دنبال کردن آمار مطالعاتم و فیلم هایی که دیده ام و موسیقی هایی که گوش کرده م هست. شانس بزرگی آوردم که قبل از دوران قرنطینه بازگشتی به مطالعه زدم. و حالا اگرچه یک و نیم برابر بیشتر از زمان عادی کار می کنم، اما هنوز ساعت ها برای کشتن دارم. دیروز تصمیم گرفتم که این علاقه ی افراطی رو درونم احیا کنم، اکانت goodreads و IMDB م رو دوباره راه انداختم. نشستم و تا جایی که به ذهنم می رسید فیلم هایی که دیده بودم رو به لیست اضافه کردم و امتیاز دادم... همینطور کتاب ها. «خاطرات یک گیشا» یکی از بهترین کتابهایی هست که همراه ماه بانو داریم می خونیم، و در کنارش وداع با اسلحه ی همینگوی. بعد از این دوتا کتاب، قصد دارم برای هر دوره، یک کتاب غیر رمان همراه با یک رمان رو بخونم... و دیشب بعد از توصیه ی اکید IMDB، از بین clockwork orange و there will be blood ، دومی رو انتخاب کردم... اگر این فیلم رو ندیدید، و دی لوییس رو دوست دارید، یا فیلمی مثل scarface در لیست بهترین هاتون هست، همین الان لنگه ی دیگه ی جوراب رو بپوشید، چیپس یا ذرت بو داده یا هر چیز دیگه ای که دارید رو بردارید، فیلم رو دانلود کنید و ۲ ساعت و نیم محو شخصیت پردازی کارگردان و بازی دیوانه کننده ی دی لوییس بشید... هنر و ادبیات حتی به حد افراط چیزی هست که می تونه شما رو از فاز سوم فرسایشی این دوران به سلامت عبور بده، به امید اینکه این عادت بعد از دوران قرنطینه هم با ما باقی بمونه. ماهی ۲ تا کتاب، و یک شب در میون یک فیلم... اصلا قبول، اصلا گور بابای تفکر انتقادی و تفکر اخلاقی و روش زیستن و شک بردن به هویت و آگاهی و تمام اهداف والای هنر، قبول. هنر هر چیزی برای ما نداشته باشه، لذت شنیدن قصه رو داره. به قول یکی از دوستان، ما ایرانی ها شاید بیشتر از هر ملت دیگه ای عاشق شنیدن قصه باشیم. مطمئن باشید قصه های قشنگ تری از پست های خنده دار و زمین خوردن مردم توی تلگرام یا «وااای ببین چیکارش می کنه، لایک یادت نره» ی اینستاگرام پیدا خواهید کرد.