تفکری که می تواند زندگی را برایت به شدت دشوار کند (کلمه ی جهنم یا مشابه را بکار نبردم چون در بستر این دشواری شاید لذت هم نهفته باشد) این است که به مسئولیتی قطعی در برابر آدمهای دیگر، و محیط زندگی ات قایل باشی. بعضی وقتها دور و برم را که نگاه می کنم، خنده ام می گیرد. یک لحظه این فکر به سرم می زند که دقیقا چرا؟ چرا می دوی چرا بلند می شوی چرا می نشینی... شاید با یک دهم همین تلاش هم بشود زندگی را چرخاند. بعضی وقتها که خسته ایم شاید «اصلا ولش کن» درونی مان بزند بیرون، و ما آن لحظه می گردیم به دنبال یک دلیل خوب برای محکمتر ادامه دادن... همان مسئولیت در برابر آدمهای دیگر و محیط زندگی شاید بتواند نقش یک دلیل خوب و محکم دایمی را بازی کند. کوششی هم نیست، یا معتقدی به این مساله یا نه. اگر ادایش را در بیاوری ایندفعه «گور بابای همه» ی درونت می زند بیرون. ولی واقعا اگر مغزت سوت بکشد از همه ی رنجی که همه می کشیم، آن وقت به ازای هر «واسه چی» می توانی این مسئولیت را از غلاف بکشی بیرون و بگی «واسه این». حالا چرا این تفکر زندگی را برایت به شدت دشوار کند؟ خب معلوم است دیگر... چون خوابیدن می چسبد! و این تفکر خواب را از چشمانت خواهد گرفت، گرفتنی.
ما ایرانی ها پتانسیل داشتن این تفکر را زیاد داریم، چون فقط کافیست چشم نبندیم تا چندتایی رنج که دست و پا در آورده است توی پیاده رو و خیابان و تلویزیون و رادیو ببینیم. اما مشکل اینجاست که فقط وجود رنج کافی نیست، باید بتوانی حسش کنی. باید شاخک هایت خوب کار کند. حس همدردی درونی ما مرده است، و برای همین هم هست که به ویدیوهای تلگرامی که ۱۰ نفر با مخ می خورند زمین و ۲۰ نفر دیگر از وسط نصف می شوند قاه قاه می خندیم. اگر آدم بودیم، اگر... اگر آدم بودیم آنوقت این حجم از چالش در گربه ی فلاکت زده ی ایران می توانست همه ما را از جا بکند، برای یک همت بزرگ.
البته علت این بی حسی آن ویدیوهای تلگرامی نیست، معلولش آن است. بی حسی علت های دیگری دارد... اگر اسم قلنبه سلمبه بخواهی بگویی می شود فرهنگ، می شود همدلی، نمی دانم... می شود یک چیزی مثل آموزش و پرورش؛ دستگاه فاسد و فشل و به درد نخوری که مثل زامبی می گردد و یکی بعد از دیگری بچه های مردم را می بلعد و بعدش هم دندانش را خلال می کند. سیستمی که اخلاق و تفکر انتقادی را از ریشه می سوزاند. واقعا نمی دانم این سیکل معیوب از کجا باید قطع شود، نمی دانم مرغ بوده یا تخم مرغ، البته شاید همه بدانیم ولی سعی می کنیم به زبان نیاوریم! آن چیزی که مسجل هست این است که سیاست کلان نیاز هست و سیاست گزاری به دست همین مایی هست که توی همین سیستم بزرگ شده ایم و الی آخر... ما مجرمیم. ما قربانی هستیم. ما خود زنی داریم. ما داریم سقط می شویم. جریانی وحشی و غیرقابل توقف دارد سخافت، بلاهت و نابینایی را تبدیل به یک ارزش می کند، و ما با هم بلعیده می شویم.
امضاء: خزنده ی گیر کرده لای دندان یک زامبی
- واقعیت این است: غیرممکن ترین کاری که می توانی تصور کنی این است که وضعیتی را که آجر اولش را بد گذاشته اند، درست کنی و به صراط مستقیم بکشانی، مثل یک سیستم ناقص خراب مدیریتی، مثل یک پروژه ی نرم افزاری که بدون هیچ برنامه ریزی توسعه پیدا کرده است. مسلما انرژی کمتری می برد اگر کل سیستم را یکجا بیاندازی سطل آشغال و از اول راه درست را شروع کنی... ولی تقریبا هیچ وقت نمی شود اینطور همه چیز را پاک کرد. دکمه ی ریست همیشه در دسترس نیست. شاید وقتی بحث کار در میان باشد، بالاخره راهی برای کوبیدن و از نو ساختن پیدا کنی. ولی روابط اجتماعی، سیستم های مدیریتی... نمی شود آدم ها را به قتل رساند و از ابتدا شروع کرد؛ ماشین زمان هم متاسفانه هنوز اختراع نشده است.
دست بر قضا وضعیت کاری من الان حول و حوش همین مساله می چرخد. من دایم در حال تلاش برای درست کردن سیستم هایی هستم که ماه هاست اجرایی شده. ایلان ماسک می گفت برای بررسی رزومه ی افرادی که برای مصاحبه ی استخدام پیش تو آمده اند، یک سوال ساده بپرس:«بزرگترین چالشی که در کار تجربه کردی چه بوده و آن را چطور حل کردی». چون هرچقدر هم راجع به نرم افزارهایی که بلد هست دروغ بگوید، راجع به این مورد نمی تواند داستان سرایی کند... اگر از من این سوال را بپرسند، بدون لحظه ای تامل می گویم:«بزرگترین چالش، همین درست کردن پروسه ی توسعه سیستمی هست که ماه هاست در یک مسیر اشتباه پیش رفته.» این وضعیت درست به همین اندازه ی فرآیند «بچه دار شدن، ازدواج کردن و سپس عاشق شدن» مضحک و بی منطق هست. این مسئولیت کاری، من را یاد کارکتر وینسنت وولف فیلم پالپ فیکشن می اندازد؛ کسی که وقتی توی بد مخمصه ای افتادی، به او زنگ می زنی، و او هم می آید و همه چیز را برایت روبراه می کند. هر شرکتی یا هر تیمی باید برای پوزیشن وینسنت وولف یک نفر را استخدام کند.
- توی گشتن های پوزیشن پی اچ دی و کاری، به یک پوزیشن در دپارتمان علوم کامپیوتر برخوردم به نام Educational Technology with focus on computational thinking. همه کم کم دارند به این نتیجه میرسند که reasoning و تفکر منطقی مهمترین «باید» هر سیستم آموزشی هست. شاید اگر در نظام آموزشی ما هم به سه مقوله ی «اخلاق»، «تفکر انتقادی» و «تفکر منطقی» می پرداختند، وضعیت خیلی خیلی بهتر از اینی بود که الان هست. ولی مدارس و دانشگاه ها همچنان ضد اخلاق را ترویج می کنند، و به سادگی بریدن یک گل از ریشه، بنای تفکر را از بیخ و بن می زنند. وضعیت فعلی ما نه با تغییر فرد و سیستم درست می شود نه با پول و تلاش بیشتر. هرچقدر هم پای درخت بی ریشه آب بریزی، برایت هلو و پرتقال ثمر نمی دهد.
امضاء: خزنده ی سیستماتیک
حدود ۲ ماهی می شود که مشغول فرآیند اپلای برای PhD دانشگاه های اروپایی هستیم. یکسری کشور های شمال اروپا پلن جالب و بدرد بخوری برای دکتری دارند. عملا این ارتباط با صنعت که می گویند اینها هستند، ما ادایش را در می آوریم. این دانشگاه های مذکور برای پروگرم دکتری یک پوزیشن معرفی می کنند با چارچوب مشخص و در قالب یک پروژه ی بزرگتر، و شما به عنوان یک «شاغل» مشغول به کار می شوید. مسلما تم کار کاملا علمی هست، از شما تز و مقاله می خواهند، و احتمالا ده تایی کنفرانس هم باید شرکت بکنید... اما مهم این هست که انتهای ماجرا شما با یک حقوق معقول یکجا به مدت ۳ سال کار کرده اید. البته دلیل اصلی ما این هست که آنجا هوا سرد هست و شفق قطبی هم داریم، وگرنه که حقوق بهانه ست.
حالا بعد از اینکه حدود ۸ دانشگاه نروژی، سوئدی، دانمارکی و غیره را اپلای کردم، خبرش درز می کند که یک کسی را گرفته اند از ایران در دانمارک به جرم اینکه تلاش برای ترور داشته. من را که می شناسید هر چقدر هم که نظرات خاص سیاسی داشته باشم این یک وبلاگ را تا جایی که بتوانم دور از دسترس سیاست بازی نگه می دارم. ماه بانو هم که دست من را از پشت بسته از فرط دور ماندن از این مسایل، اما خود مساله به ذات برای من به این معنا بود که اگر دری به تخته ای جور بشود و یکی از دانشگاه ها پذیرش بدهد، با این درد جدید و روابط احتمالا تیره و تار در آینده چه خاکی به سر کنیم. در واقع ما مثل دوتا مسگر بی سر و صدا توی شوشتر نشسته بودیم که بیایند گردنمان را بزنند... حالا خوشبختانه خبر آمده که سفرای این چندتا کشور را دعوت کرده اند بیایند توضیحکی ارایه کنند بهشان و رفع ابهام کنند. من به شخصه از این حرکت دفاع تمام عیار خود را اعلام نموده و حاضرم به عنوان سفیر صلح در این روند، دو طرف را با هم آشتی بدهم. اصلا دعوا چرا؟ دنیا به این زیبایی... خلاصه اگر کسی خواست رابطه ی ایران با کشوری در لحظه قطع بشود، بگوید بروم همانجا اپلای کنم
- هوا به طرز عجیبی آبستن خاطره است. دیشب که دنبال بلیط سینما گشتیم نبود. امروز با ماه بانو برویم بیرون خاطراتی زنده کنیم... حس جالبی که این روزها داریم، یک حس دژاووی بامزه هست. همه چیز در حال تکرار شدن هست، مثل روز اول زندگی مان. خانه سرد شده، غر غر هایمان برای روشن کردن یا خاموش کردن شوفاژ، برنامه های تلویزیونی، حس پیش رفتن و پیشرفت داشتن... بالاخره از شر تابستان خلاص شدیم به خدا.
امضاء: خزنده ی نارنجی
یک زمانی هست در شبانه روز که نفرین شده. برای من، این زمان ۳ و ۲۸ دقیقه صبح هست، یعنی درست همین زمانی که نوشتن این پست را شروع کردم. حالا چرا نفرین شده؟ الان برایتان توضیح می دهم
فرض کنید که به هر دلیلی، یا کاری که مانده و باید انجامش دهید یا یک بی خوابی همینطوری که به سرتان زده، شب بیداری کشیده اید در حالی که صبح روز بعد هزارجور کار و بدبختی هم دارید. قاعدتا باید بتوانید ۷ صبح بیدار باشید و به کارهایتان برسید. حالا اگر این بیخوابی یا کار عقب مانده ساعت ۲ یا ۳ تمام بشود و چشمتان هم به خواب آغشته شده باشد، یک سر راحت به بالین می گذارید و به خودتان می گوید حداقل ۴-۵ ساعت می خوابم. اگر هم ساعت ۶ کارتان تمام بشود، یا خواب به کله تان بزند، بلند می شوید یک صبحانه ی مشتی برای خودتان درست می کنید و تلافی نخوابیدن را با شکم تان در می آورید و یک کمی زودتر از خانه می زنید بیرون. اصلا همین زودتر بیرون رفتن را می توانید همراه کنید با یک پیاده روی طولانی تر تا ایستگاه متروی بعد، یا نیم ساعت زودتر رسیدن به آفیس و الی آخر. اما امان از آن ساعت نفرین شده که نه زمان زیادی برای خواب باقی مانده نه زمان کمی برای تحمل کردن. و این همانا همان ساعت ۴ و ۲۸ دقیقه ی من باشد که الان دچارش شده ام.
حدود ۳-۴ ماه پیش بود که من و همکارم سرمستانه یک بسته شکر اضافه خوردیم و پیشنهاد آکادمی را برای شرکت دادیم. گفتیم هم فال هست و هم تماشا، ما سعی می کنیم زکات علممان را بدهیم، یک درآمد زایی برای خودمان و شرکت هم بشود، نهایتا یکسری نیروی تعلیم دیده تحت نظارت خودمان هم داریم که می توانیم استخدامشان کنیم. نشستیم like a boss شروع کردیم به سیلابس چیدن و خواستیم هرچیزی که بلدیم و بلد نیستیم را یاد خلق الله بدهیم. نتیجه اش شد ۶ کارگاه برای روزهای پنج شنبه و جمعه به مدت حدود ۵ ماه. و ما هم همچنان سرخوشانه پیش رفتیم و تمام کارگاه ها را پشت سر هم چیدیم و آمدیم جلو...
بوی ماجرا زمانی در آمد که دیدیم هنوز کارگاه قبلی تمام نشده، باید متریال کارگاه جدید را جور کنیم،و آن وقت بود که وزن بسته شکری که خورده بودیم را دقیق فهمیدیم. نتیجه این است که طی این چندماه شبهایی را باید به بیداری بگذرانیم تا متریال جلسه های بعد را آماده کنیم. می توانم به جرات بگویم که یکی دوتا آخر هفته ی راحت از گلویم پایین نرفته این ۴ ماه. کارگاه های اول و اندکی از دوم را من تدریس کردم. سر کارگاه های بعد داشتم نفس راحت می کشیدم که سفر کاری یک هفته ای ام پیش آمد برای نمایشگاه و باز هم اوقات فراغتم دود شد رفت هوا. و الان هم همچنان با کارگاه های یکی مانده به آخر و آخر در خدمت دوستان هستیم. خلاصه که این چند هفته حسابی ۳ و ۲۸ دقیقه را تجربه کردیم.
امروز جلسه ی با یکی از مشتریان بالقوه هم بود، که البته باید برای همان بندگان خدا هم تا جمعه شب یک مستند بفرستم و عزایش را از همین الان گرفته ام... خلاصه، امروز با دو نفر دیگر از بچه های تیم رفته بودیم سری بزنیم به تیم توسعه دهنده ی شرکت مشتری که ببینیم چند چند هستند و چقدر بارشان می شود... مدیر فنی شرکت طی صحبتی که با من داشت گفته بود که می خواهد یکسری کلاس آموزشی برای نیروهایش برگزار کنیم و این یعنی حالا حالاها این ساعت نفرین شده ی نصفه شبی یقه ی ما را گرفته و ول نمی کند.
حالا من هم نشسته ام به هر شکل ممکن سعی می کنم این اوقات را بگذرانم تا ساعت رفتن برسد. ولی زهی خیال باطل... الان ۲ ساعتی می شود نشسته ام پای نوشتن این پست ولی ساعت می گوید ۱۵ دقیقه بیشتر نگذشته.
امضاء: خزنده ی گیر کرده
پیش از اینکه نوشتن را شروع کنم، احساس می کنم این متن یکی از طولانی ترین متن هایم از همان روز ۱۷ آبان سال ۹۱ باشد، و در مدت نوشتن این متن طولانی که قطعا از یکی دو روز تجاوز خواهد کرد، نمی دانم چه به سرم بیاید. شاید باورتان نشود اما همین حالا هم چند غلط املایی، دو سه غلط ضمیر فعلی و دیگر مشکلات نوشتاری را در همین یک جمله رفع و رجوع کردم. صدای غیژ غیژ مفصلهایم را می شنوم و با خودم می گویم نوشتن چقدر کار سختی بوده و نمی دانستم! خودم هم وقتی برمیگردم و به این سه خط نوشته شده نگاه می کنم، احساس می کنم نمی فهمم چه کسی اینها را نوشته است...
نیاز به یک previously on limbo-lurker هست تا همه چیز یادم بیاید. تنها نقطه ی روشن در ذهنم این است که آن زمان من نیاز به یک تمرکز درونی بیشتر داشتم. در حال تغییر بودم و می خواستم با تمام وجود این مسیر را درست طی کنم. یادم می آید که این وبلاگ مرا کم کم داشت غرغرو و بی تدبیر بار می آورد، یعنی مثلا بیایم اینجا و بگویم «بازهم نتوانستم» تا اینکه فکر کنم که چرا نتوانستم. یادم می آید قفلهای بدون کلید وجودم را پشت مبهم ترین کلمات پنهان می کردم و همین داشت از من یک مجسمه ی چند بعدی پر زرق و برق و در عین حال پوچ می ساخت که اگر سر و تهش را جمع می کردی، وجودش کف یک دست هم جا میشد؛ و اینها همه زنگ خطر برای کسی بود که دوست داشت همیشه آیکون یک خزنده ی هیجان انگیز با ذهنی غیر قابل پیش بینی باشد... یادم می آید که داشتم علی رغم آنچه که همیشه شعارش را می دادم، یعنی احترام به مرزها و دیوار های یک زندگی شخصی، خودم را چندباره و چندباره موشکافی می کردم و می خواستم رو به هر تعداد نفری که گذری نگاهی به کلمات پراکنده در اینجا و آنجا می انداختند، درونم را بهتر واگویه کنم... و مهمتر از همه یادم می آید که برای نوشتن، موضوعی نو می خواستم در حالی که هیچ چیز در چنته نداشتم، و همه چیز تکرار بود و دژاوو و من هر روز به همان تخته سنگی می رسیدم که دیروز از کنارش گذشته بودم.
با خواندن یکی مانده به آخرین پستی که گذاشتم متوجه می شوم که ذهن انسان چقدر بی توجه به ثانیه های در حال گذر سیر می کند،و من فکر می کردم ۲-۳ سال را خواهم گذراند و به جایی خواهم رسید که دیگر خزنده، من را نمی شناسد... و شاید همان روز ها فکر می کردم که تا آن لحظه به چشم به هم زدنی طی می شود و من هم مثل فیلم های هالیوودی لبه ی کلاه شاپویم را بالا می دهم و سلام می کنم. و حالا می بینم به اندازه ی ۱ عمر تمام از آن لحظه ها دورم اما هنوز به ۱ سال و نیم هم نرسیده است این ننوشتنی که خودش یک ورق دیگر از زندگی ام بود. ولی حالا لذت این نوشتن برایم در این واقعیت است که در عرض کمتر از آنی که فکر می کردم به جایی رسیدم که فکرش را می کردم... جالب است که من گذشته ام را دارم در نوشتن پیدا می کنم نه در خواندن متن های گذشته. حالا دارد کم کم یادم می آید که آخرین کلیک روی دکمه ی پست را چه کسی زد. پیدایش کردم!
اگر بنا به ادامه دادن به نوشتن و گفتن باشد، بیش از هرچیز بندبازی ظریف بین حریم شخصی و رونمایی از ابعاد زندگی توجهم را جلب می کند. شاید حالا منی که اینجا نشسته ام و بعد از مدتها دست به نوشتن برده ام می دانم که روند صحبت بی قید و بند از لحظات یک زندگی شخصی، حداقل برای من روندی اشتباه بوده است. شاید اگر محلی از اعراب داشت خیلی از نوشته های قدیمی را پاک می کردم و حتی اگر می توانستم آن را از ذهن چند خواننده شان هم حذف می کردم. شاید اگر الان تکنولوژی حافظه پاک کن مردان سیاه پوش به بازار رسیده بود، می رفتم (احتمالا پاساژ علاالدین) و یکی شان را می خریدم و می آمدم سراغتان. اما حالا به دست گذشت زمان اعتماد می کنم و امیدوارم این اتفاق بدون یاری گرفتن از دستگاه حافظه پاک کن اتفاق بیافتد... کاری هم که از دست من بر می آید این است که شاید حالا که دوباره می نویسم، طوری بنویسم که سال بعد باز هم به پاک شدن و پاک کردن فکر نکنم. به نظرم بد نیست برای شروع، همین الان دست به اولین بند بازی ام بزنم... و تعریف کنم که در این یک سال و اندی خزنده چه کرد...
خانه ی جدیدی که در آن ساکنم کمی کوچکتر و نقلی تر شده است. شاید اولین چیزی که موقع ورود توجهت را جلب کند، چیدمان مبلمان خانه با محوریت ساختن یک محیط گرم و دوستانه در مرکز اتاق پذیرایی باشد. من و همراه زندگی ام، خزنده ی دیگری که نام خزنده وارش «ماه منیر« است، کسی که دست در دست او یکسال گذشته را با همدیگر ساختیم، از همان ابتدا سعی کردیم هویتی برای تمام ابعاد زندگی مان دست و پا کنیم؛ مثلا ترکیب رنگ سبز یشمی، طلایی، سرخ و سفید در خانه جریان دارد، در مبل هایی که خریدیم، و همچنین در پرده ای که ماه منیر بافته و آویزانش کرده ایم جلوی راهروی خانه. اگر هیت مپ رفت و آمد یکساله مان در خانه را محاسبه می کردیم، همان مبل پذیرایی و جلوی تلویزیون غلیظ ترین حضور را ثبت می کرد... در همین مدت چه فیلم ها، سریال ها، فوتبال ها و برنامه هایی که ندیدیم!
حیاط پشتی جمع و جورمان همچنان منتظر یک حرکت قابل توجه از سمت ماست تا تبدیل به یک محیط دوستانه ی دیگر در خانه بشود، فعلا با کمک ماه منیر دو تا گلدان پر کرده ایم از سبزی خوردن و همچنان منتظریم که محصول اولمان را برداشت کنیم. شده است هر از چندگاهی که شبها چایی مان را هم برده ایم همانجا و چند دقیقه ای یخ زده ایم و برگشته ایم. شاید زیبا ترین تصویر از حیاط، مربوط به برف سال پیش باشد، وقتی که ساعت ۱۱ شب دیدم در عرض چند دقیقه زمین سفیدپوش شده است، همان شبی که شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون و سعی کردیم اولین آدم برفی مان را بسازیم، همان شبی که ماه منیر یک گلوله حواله ام کرد و من تالاپی خوردم زمین، و همان شبی که فعلا برفی ترین شب زندگی مان بوده است.
تا جایی که در توانمان بود، سعی کردیم شروع زندگی مشترک به معنی وقفه در روند عادی زندگی مان نباشد؛ یعنی این که سعی کردیم با یک کامیون تمام آرزوها و اهداف همیشگی زندگی مان را بار کنیم و با خودمان بیاوریم. برای همین هم هست که شاید کمتر از حد معمول مسافرت رفته ایم یا شهر را گشت زده ایم، چرا که هنوز هم چشممان به اهدافی هست که به خودمان و دیگری قول داده ایم بهش برسیم. دوست داریم که این روزها آخرین روزهای بودنمان اینجا باشد، اندکی مالی و اندکی بیشتر غیر مالی برای این هدف صرفه جویی می کنیم... اما خب سفر ابتدای زندگی مان به گیلان مجموعه ای از بهترین خاطراتمان را رقم زد. من هنوز هم به واسطه ی خزنده بودنم شاید کمتر از هر کس دیگر از تصاویر ثبت شده در ذهنم حرف می زنم، شاید هنوز هم ماه منیر از من نشنیده باشد که دلم هوای یک سفر دوباره مثل همان سفر کرده، ولی هنوز هم به آن فکر می کنم... چون لحظاتی بود که فارغ از درگیری های همیشگی ذهنی می توانستیم چند روزی نفس بکشیم و آماده ی یک ماجراجویی پر مخاطره و غیر قابل پیش بینی بشویم.
کمی به عقب تر برمیگردم... به تصمیم بزرگی که گرفتیم، تصمیمی که برای همه بزرگترینش است. من در زندگی ام، شاید مثل خیلی های دیگر، پستی و بلندی های زیادی را تجربه کرده ام. من اوجم را دیده ام و فرودم را هم همینطور. لحظاتی داشته ام که دوست داشتم فقط تمام بشود، لحظاتی که دوست داشتم یک نفر دکمه ی هایبرنیتم را بزند و مرا ۱۰ سال دیگر بیدار کند. لحظاتی هم داشته ام که دوست نداشتم هیچ وقت تمام بشود. من بیشتر از هرکس دیگری که می شناسم به زندگی ام فکر می کنم، شاید به اندازه ای که حرص همه را در بیاورد، حتی می توانم بگویم که ۱۰ درصد تفکراتم را به زبان می آورم! و اگر می خواستم هر بار که به قول غربی ها contemplate می کنم بروز هم بدهم، آنوقت یا خودم در تیمارستان بودم یا اطرافیانم... به اندازه ی سنم تجربه دارم، نه کمتر و نه بیشتر، اما این را با تمام وجود درک کردم که ما فقط یک زمان به دنبال کسی برای به اشتراک گذاری لحظاتمان میگردیم... یادم می آید بارها در قالب همین وبلاگ و در جمع های دوستانه مان درباره ی انتخاب یکنفر به عنوان همراه همیشگی زندگی صحبت کردم و شنیدم، و همیشه شعار میدادم که شاید بزرگترین اشتباه یک نفر این باشد که برای «فرار» از یک چیز بخواهد به کسی پناه ببرد... چرا که این یعنی مسئولیتی سنگین تر از هر مسئولیت دیگر، و این یعنی بی عدالتی در حق کسی که دوست داشته یک همراه با خودش داشته باشد نه یک سربار... و همیشه شعار می دادم که هیچ وقت یک «مخاطب خاص» که بهتر از هرکس دیگر است، «حضور»ی بهتر از دیگران ندارد، بلکه «رفتار» و «همراهی» بهتر از هرکس دیگری که دیده ای نثارت می کند. حالا می بینم که خوشبختانه در این موارد حق با من بوده! و امیدوارم که هر کس دیگری هم که به خودش نگاه می کند و می گوید بهتر است ادامه ی راه را به تنهایی طی نکنم، به این اثبات ها برسد. ماه منیر بیش از هرچیز یک دوست خوب و همراه برایم بوده است... و بهترین اتفاق زندگی ام بود که نه برای فرار از یک چیز، بلکه برای همراه کردن یک همراه با خودم برای بهترین تجربه ها و سخت ترین لحظات زندگی قدم برداشتم. بهترین اتفاق زندگی ام بود که در عین بیشترین تفاوت ها در فرکانس فکری مان، در این نقطه اشتراک داریم که«باید مسایل را حل کرد و گذشت»... این شاید مهمترین جمله ای باشد که شما بایدبه آن اعتقاد داشته باشید. باید بدانیم که زندگی هیچوقت نمی تواند آن مدینه فاضله ای باشد که خوشی اش حال آدم را بهم می زند! زندگی هر روز برایتان یک مشکل جدید هدیه دارد، و هر روز می خواهد توانایی حل مساله تان را محک بزند. در این راه هیچ وقت صرف حضور منفعل یک نفر نمی تواند حس خوبی برایتان تعریف کند، بلکه حضور کسی که اندازه ی شما، درست به اندازه ی شما بخواهد جلو برود، درک کند و دوست داشته باشد که درک شود، فقط این حضور است که می تواند زیباترین تجربیات را برایتان رقم بزند. خوشبخت بوده ام که انتهای مسیری که شروعش کرده بودم به این نقطه رسیدم. همین حالا هم نقاط ضعف زیادی در خودم و زندگی مان می بینم... اصلا شما بگویید که زندگی چه کسی بدون نقص است؟ مهم این است که در این مسیر پر از خطا و پیچیدگی، رویکرد مثبت و رو به جلو داشته باشید. و این رویکرد یعنی اینکه به طرف مقابلتان اعتماد داشته باشید. بدانید که اگر خطا می کند سعی در حل آن دارد، و اگر خطا کنید می بخشد. بدانید که همیشه به مسایل به دید حل شدن نگاه می کند، و به فرصت ها به دید استفاده کردن. بدانید که اگر ۱ ساعت با او حرف بزنید از لابه لای واژه هایش بوی پیشرفت را می شنوید. این رویکرد می تواند آن چیزی باشد که برای دستیابی به آن، بزرگترین ریسک زندگی تان را بکنید و با یک خزنده ی دیگر همراه شوید، کسی که همیشه کنار شما می ماند، نه روبروی شما. حالا می دانم که از این به بعد، این بُعد از زندگی ام نیز بهترین انعکاس را در نوشته هایم دارد. حالا من و ماه منیر خزندگانی هستیم که می خواهیم برای ۵۰ سال دیگر خواندنی ترین داستانها را برای خودمان داشته باشیم...
بعد دیگری هم در زندگی من در طی این ۱ سال دچار تغییر و تحول شد... یادم می آید که هر از چندگاهی اینجا را با obsession هایم در مورد علم و تکنولوژی بمباران می کردم. فکر می کنم این بعد از زندگی ام حالا چندبرابر پررنگ تر شده است! در این سالی که گذشت از لحاظ کاری، هم اولین طبقه از هرم مزلو، یعنی برطرف کردن نیازهای اولیه، و هم چهارمین و پنجمین طبقه از آن یعنی حس مهم بودن و شکوفایی خلاقیت بر وفق مرادم بوده است! در این یکسال در بستر تیمی که به آن پیوستم و خودم شروع کردم به بزرگتر کردنش بهترین ها را تجربه کردم. این قسمت از زندگی ام را می توانم دومین «حس خوب» این ۱ سال بنامم. من حالا می توانم بگویم که یک خزنده ی دیتاساینتیست هستم. اینکه دیتا ساینس چی هست و دیتاساینتیست کیست (مخصوصا اگر این دیتاساینتیست یک خزنده هم باشد) بماند برای بعد، ولی حالا وقتی به خودم نگاه می کنم یک هویت کاری جدید می بینم و خوشحالم که این اتفاق افتاده است. برای هر کس دیگر هم امیدوارم که کارش مطابق با علایقش باشد چون این واقعیت می تواند یکی از شیرین ترین نقاط زندگی هر کس باشد... این یکسال سعی کردم سوار بر موجی نسبتا ناخواسته که من را به سمت چالش های بزرگ می برد به آرزوهای کاری ام هم برسم. می دانید که بدترین مسئولیت برای یک خزنده، مدیریت یک تیم هست؛ یعنی در این حد که اگر می خواهید یک خزنده را تا حد مرگ شکنجه بدهید، یک تیم حداقل ۳ نفره به او برای مدیریت بدهید... این را فقط من نمی گویم، تاریخ هم گویای این مطلب هست. در دوران سیاه قرون وسطا خزندگان را نه با قیر داغ و نه با زنده زنده سوزاندن شکنجه می دادند. بهترین خزندگان آن دوران با پذیرفتن مدیریت تیم های چند نفره دچار بدترین نفرین ها شدند. خوب شد که توانستیم از آن کابوس های شیطانی نجات پیدا کنیم، اما حالا من به همان شکنجه دچار شده ام. باید بپذیرم که برای ادامه دادن در این راه اندکی خوی خزندگی خودم را کنار گذاشتم. کمی احساس از خود بیگانگی دارم اما با این حس هم توانسته ام کنار بیایم. حالا با تیمی ۱۰ نفره کار می کنم و از حق نگذریم آینده ی روشنی برای خودمان متصورم. ما تیمی هستیم که سعی می کنیم به بقیه بفهمانیم که مهمترین داشته ی هرکس می تواند دیتا باشد. ما همان هایی هستیم که چندسال دیگر دوست داریم هرکجا که نگاه می کنید ردی از فعالیت ما ببینید... یک گروه دیوانه که درحال توسعه ی موجوداتی به نام هوش مصنوعی است. creature های دست آموز ما چندین ماه است که شما را در توییتر و تلگرام رصد می کنند. شاید خود شما صاحب یکی از اکانت هایی باشید که ما تحلیلش می کنیم! چندماه دیگر اگر به پزشک مراجعه کنید احتمالا یکی از موجودات دست آموز ما اطلاعات شما را دریافت کند، و به پزشکتان کمک کند که بفهمد مشکل تان چیست. احتمالا اگر یکی دوسال دیگر هم به یک گشت و گذار چندروزه در یکی از شهر های ایران یا کشور های همسایه بروید، موجودات ما باشند که برای شما برنامه ی سفرتان را بچینند، پس اگر دوست ندارید وسط بیابان راه را گم کنید، رفتار خوبی با آنها داشته باشید تا دچار انتقام جویی شان نشوید! ما صبح ها یک مشت عدد میل می کنیم، ظهر ها با چندتایی دیتا مدل ور می رویم و بعد از ظهر به صدها ریپورتی که به دست آمده است خیره می شویم. خوشحالم که می توانم اینجا روی دیگری از فعالیت هایم را در این گروه ثبت کنم. دوست دارم زمانی که به همه ی این اهداف رسیده ایم، اینجا مثل پشت صحنه ی فیلم هایی که جالب تر از خود فیلم است، برایم بماند. دوست دارم اینجا هم موفقیت هایمان را جشن بگیرم... این نقطه ای که به آن رسیده ام هم یکی از همان اهدافی بود که یک سال پیش بخاطرش وبلاگ را برای مدتی کنار گذاشتم... حالا می توانم با خیال راحت از اتفاقاتی که «افتاده است» حرف بزنم، نه از اتفاقاتی که «قرار است رخ بدهد».
در کل می توانم بگویم که در این ۱ سال و اندی هیچ وقت دست از خزیدن برنداشتم. البته که ما پوست می اندازیم ولی درونمان همانی هست که همیشه بوده. شاید مهمترین تغییرات زندگی ام، سبک گذران اوقات فراغت باشد؛ شاید هم اندکی جدیت بیشتر در کار. شاید کمی بزرگتر هم شده باشم. در سبک شخصیت کاری ام هم تغییرات عجیب و غریبی می بینم... نه، حالا که نگاه می کنم می بینم خیلی تغییر کرده ام! در هر صورت می توانم به خودم قول بدهم که این پست، شروع همان راهی ست که آرزویش را داشتم: یک زندگی کاری پر از هیجان در بستر یک زندگی شخصی پر از آرامش... خیلی چیزها هست که می خواهم برایتان بگویم، شاید زیاد سر به گذشته نزنم ولی می دانم که حال حاضر من و ماه منیر هم خیلی حرفها برای تعریف کردن داریم اگر که همان مرزهای حریم شخصی و خط قرمزها دست و پایم را نبندند!
امضاء: خزنده ی از گور برگشته