اول اینکه سری foundation (با نام «بنیاد» ترجمه شده) را تمام کردم. این سری شامل پریکوئل و سیکوئل هم البته می شود که نرفتم سراغشان، می ترسیدم لذت بی حدی که از کتاب بردم گوشه اش بپرد. foundation عملا یک سری ژانر سای فای هست اما اصلا در یک چارچوب سفت و سخت به اسم ژانر نمی گنجد. داستان امپراطوری کهکشان ها و پیش بینی آینده و نیروگاه های اتمی اندازه ی گردو و شیلد های انرژی را می شنوید، اما ۳ کتاب سری تمام دیالوگ هاییست بین آدمها، که سوار بر یک خط داستانی ثابت شده اند. بحران ها و راه حل ها، فریبکاری ها و شجاعت ها... سری foundation برای عاشق یک نویسنده شدن کافیست.
کتاب بعدی که خواندم « the art of racing in the rain» بود. داستان سگی به نام انزو که بیشتر انسان هست تا سگ. یک سگ فیلسوف که اگر بخاطر زبان دراز و شل و ول سگی اش نبود قطعا می توانست صحبت کند. صاحب انزو یک راننده است، و این کتاب داستان زندگی آنهاست. بخواهید فیلسوف وارانه کلمه ها را پس بزنید و به معنی شان برسید، داستان خلاصه می شود در «زندگی مثل یک مسابقه رانندگی است». ولی این از آن کتابهاست که اصلا نباید کلمه هایش را کنار بزنید. باید داستان را از زبان انزو بخوانید و کیفش را ببرید. این کتاب برای من یک کتاب ۵ ستاره بود. نوش جانش.
نکته ی بعدی این است که گاهی وقتها پوست سلیقه و درک هنری مان کلفت می شود و هر آشغالی به خوردمان بدهند قبول می کنیم. به نظرم فیلم بعد از موسیقی زودتر از هر هنر دیگری سلیقه مان را به بازی می گیرد. کافیست ۳ تا فیلم خوشمزه ی توخالی ببینید. کارتان تمام است... یکی از راههایی که می شود ریست فکتوری شد از این جهت، به نظرم این هست که فیلمی را ببینیم که از یک کتاب خوب اقتباس شده. وقتی هنگام خواندن کتاب تک تک لحظات زندگی شخصیت ها را با تمام وجود تصور و تخیل می کنید، کار کارگردان و بازیگر برای ارضای کنجکاوی برانگیخته تان خیلی خیلی سخت خواهد بود. نمونه اش همین کتاب... کتاب ترجمه فارسی نداشت و برای همین به ماه بانو گفتم فیلمش را ببیند. چند روزی بعد از هر بخش خواندن کتاب با ذوق و شوق برایش تعریف می کردم تا کجایش خوانده ام و او هم با صحنه هایی که از فیلم دیده بود همراهی ام می کرد. هوس کردم فیلمش را ببینم. و از صمیم قلب نا امید شدم. انگار پرده ی خماری و مستی از جلوی چشمانم کنار رفته بود و تک تک عیب ها و نقص های فیلم و مونتاژ و صدا و بازی بازیگران را بی هیچ زحمتی تشخیص میدادم. یادم به فیلم پدرخوانده افتاد. اگر مارلون براندو نمی توانست با تمام وجود تجسم شخصیت دون کتاب پازو در آن لحظه ای باشد که بعد از قتل سانی با رئیس مافیا صحبت می کند، اگر آل پاچینو نمیتوانست اضطراب نهفته در لای ورق های کتاب موقع ترور سولوتزو بریزد توی نگاهش، اگر کاپولا نمیتوانست ساختار خانواده ی کورلئونه را به بوم تصویر مراسم ازدواج اول فیلم بکشاند، آنوقت نه پدرخوانده می شد یکی از بهترین فیلم های تاریخ نه براندو می شد یکی از بهترین بازیگران نه پاچینو می شد یکی از بهترین استعدادهای آن روزها... اگر میدانید فیلم اقتباس شده کم از کتاب ندارد، مشکلی نیست، اما اگر شک دارید، اول فیلم را ببینید بعد کتاب را بخوانید. یا اصلا اگر فیلمش توصیه شده نیست، نبینید. چه کاریست؟... من این شانس را سر کتابی مثل مسیر سبز داشتم. البته که فیلمش هم خوب بود اما اگر اول کتاب را می خواندم، آنوقت فیلم مسیر سبز در لیست «نصف امتیازی» های من هم جا نداشت.
نکته ی بعد... hitchhiker's guide to the galaxy را گرفتم. کتاب اول از پنج کتاب سری را. ۲ تایش را قبلا خوانده بودم، ترجمه... ولی می دانم از دوباره خواندنش پشیمان نخواهم شد... داگلاس آدامز ببینم چه گلی به سرمان میزنی.
و نکته ی آخر... دلم برای کتابهای کاغذی تنگ شده. خیلی. خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد... نه فقط کتاب کاغذی، بلکه برای خرید رفتن هایم. کتابفروشی و قفسه های پر از کتاب و دست کشیدن به کاغذ نو. دیدن جلد های رنگارنگ و دنبال نویسنده ی مورد علاقه گشتن. ولی هنوز هم خدارا شکر می کنم که کیندل آفرید. تایپ عنوان، اینتر، یک دکمه ی خرید با نصف قیمت کتاب کاغذی و تمام...
چند روز آخر کارآموزی دوران کارشناسی بود. به هزار زحمت می خواستیم سر و ته ماجرا را هم بیاوریم، رفته بودیم سراغ استاد اتومکانیک. بهمان گفته بود یک موتور سه سیلندر ماشین پیدا کنیم و مقطع بزنیم برای کارگاه. تابستان سال چهارم کارشناسی بود، همان زمانی که هنوز فیلسوف بودیم. خیلی از هم دوره ای ها فارغ التحصیل شده بودند و ما هم که از غافله عقب مانده بودیم کلاسی نداشتیم. دانشگاه خلوت بود و حرارت از کف سنگی جلوی درب غربی دانشگاه به سمت ساختمان مکانیک بالا می زد، تمام مسیر را با دست جلوی چشم و پلک های نیمه بسته می رفتیم، نفس نفس زنان، همراه قطره های عرق که از زیر لباس روی لباس لیز می خوردند. ما دو نفر صبح قرارمان را طبقه پنج می گذاشتیم و بعد می رفتیم طبقه ی همکف کارگاه.
گاهی اوقات استادمان پیدایش می شد، دفعات اول گفتگوی استاد و دانشجویی داشتیم، در همان سطحی که در کلاس برقرار بود. او چندسالی سابقه کار در کره جنوبی و هیوندای داشت، در ظاهر و باطن اتو کشیده و مقرراتی تر از استادهای دیگر بود، سر نیمه طاس و عینک با فریم های ضخیم کائوچویی. درست خاطرم باشد سیبیل پرپشتی هم لبش را پوشانده بود، دوستم ظاهرش را در اسم «آقای مجری» خلاصه می کرد. یک کت و شلوار ساده، و طرز بیانی شیوا به سبک معلم های قدیم ادبیات که با کشیدن حرف های صدادار استرس خاصی به کلمات سوار می کرد. عادت داشت سر کلاس های ظهر چای بخورد با یک قند از داخل قندان های فلزی خانه مادربزرگها و همیشه حرصم می گرفت که قند اول در دهانش آب می شد و چای سرد را با قند دوم می خورد. اتاق کارش از داخل کارگاه وسیع و بزرگ اتومکانیک با یک راه پله ی فلزی ده پانزده پله ای راه داشت، همانجا که در همان روز های سوت کور تابستانی همیشه کولر آبی متحرک کنج اتاق روشن بود. روی میز پذیرایی اش کاتالوگ های ماشین ها پراکنده بود و یک میز بزرگ مدیریتی بزرگ اما رنگ و رو رفته مقابل در، که به غیر از یک تقویم روی میزی همیشه خالی بود. همان روزهایی که هر از چندگاهی صحبت هایمان از آن گفتگوهای استاد و دانشجویی فراتر می رفت.
«برای زمان پیری تان یک کاری بکنید. تا یک زمانی همیشه دلخوشی تان به جلوی رویتان هست، ولی از یک سنی به بعد دیگر به گذشته نگاه می کنید... برای آن روزها گذشته ی خوبی بجا بگذارید...» این جمله گم شده بود در صدها جمله ی قبل و بعد که بعضا با چاشنی طنز و ادا اطوارهایی که به تقلید از حماقت آدمهای مسئول و مهم دانشگاه و کشور در می آورد همراه میشد و تضاد گروتسکی با آن ظاهر اتوکشیده اش ایجاد می کرد. اما ما آدمهای هنوز فیلسوف آن روزها، بعد از اتمام ساعت کاری و برگشتن به طبقه ی پنجم، و بعد از خندیدن به ادا و اطوارها در آسانسور، حالا به همان تک جمله فکر می کردیم.
جمله ها بخشی از وزنشان را از گوینده وام می گیرند. اگر من آه «ای جوانی» برآورم آب در دلتان تکان نمی خورد، آن لرزشی که وقتی پدرتان این آه را بکشد حس نمی کنید. آن جمله خلاصه ی زندگی یک جوان پر انرژی و با دیسیپلین بود، که تمام ثانیه های عمرش را در تمام پستی و بلندی های دورانش را زندگی کرده بود تا برسد به تک تک تصمیم های سرنوشت ساز، همانی که رفته بود کره جنوبی و برای مدتی، چه کوتاه چه بلند در یک کمپانی نامدار در زمینه ی کاری خودش کار کرده بود. برگشته بود و حداقل در ظاهر، رخ آدمی را به نمایش می گذاشت که تلاش می کند چیزی را دور و برش درست کند. از همان شکایت ها داشت که اصلاح گران دارند، و به همان فعالیت ها می بالید که آدمهای فعال می بالند. او کسی بود که حق داشت به فعالیت هایش ببالد، و این را از همان روزهای کارآموزی و آشنایی بیشتر با گذشته و حال زندگی کاری و فعالیت هایش می فهمیدیم. او هم در آن روزها کم و بیش در همان گذار «جستجوی آینده» به «غرق در گذشته»به سر می برد و به هوای تازه بودن این احساس، آن را با ما در میان گذاشته بود. آن جمله از آنها بود که آدم را می ترساند، که نکند حقیقت داشته باشد. ۸ سال پیش این جمله پشت جوانی پنهان شده بود، پشت حداقل ۲۰ سال دیگر فرصتی که پیش رویمان بود. فرصتی که با فرمول آقای استاد هنوز ۱۰ سالش باقیست، ولی بوی نمناک آخرین ثانیه اش از حالا به مشام میرسد. بوی روزگاری که بیشتر از نگاه به جلو، سربرگردانده ای و به راه آمده نگاه می کنی.
و چه زمان بدشگون و صد البته عجیبی برای این فکر. دوستم با شنیدن این حرف گفت «ولکام تو ۳۰؟» و چرا که نه! ولی این سی سالگی در بهترین حالت سازوکار را توضیح میدهد و فکر هنوز سرجایش هست. مدت زمانی در تلاش برای ساختن وضعیت مطلوب بودم تا قدمهایم را شروع کنم، و حالا قدم برداشتن آنقدرها که فکرش را می کردم توجیهی ندارد. این حس مثل همان حس پوچی پس از امتحان کنکور هست، روز بعد از فارغ التحصیلی. روز بعد از امتحان جامع. وقتی که به آن «روز بعد» از رهایی از دغدغه ی پستی که ناگزیر داری فکر می کنی، و ذهن آرامی که خواهی داشت، ولی روز بعد از آن میبینی دست و پا زدن بیش از اندازه در همان دغدغه ی پست، تو را به «عملیات نجات یافتن» عادت داده و حالا که نجات پیدا کرده ای دیگر نشانی از آدم قبل از دغدغه نداری، و حتی نمیدانی غیر از نجات یافتن چه کار دیگری باید انجام بدهی. کمتر کسی هست که بخواهد در باتلاق گرفتار بشود، ولی شاید کم نباشند کسانی که چندان علاقه ای به نجات پیدا کردن از باتلاق نداشته باشند. شاید هم دلیلش همان پیدا کردن بازی درست بعد از ۱۰ بلیت محدود درشهربازی باشد. استعاره ای که دوستم بکار برد، به قول خودش «تئوری» ای که خیلی از افکار را توجیه می کرد. به نظرم درست می گفت... یادم باشد بعدا از این استعاره بنویسم! شاید هم نه... روی تاریکی دارد که مهار کردنش را کمی سخت می کند.
۱ ماه ویرانگری بود. از همون ابتدا درگیر تکمیل دو مقاله ای بودیم که بخاطر امضای بحث های حریم خصوصی اطلاعات خیلی کند پیش میره. برای همون مثاله ی متدولوژی اصلی رو شروع کرده بودم تا ۲ هفته ی قبل که زمان دانشجو گرفتن graduate school شروع شد. حدود ۸۰ کاندیدا که باید به ۱۳ و ۱۳ به ۴ و ۴ به ۱ نفر می رسید، تا در نهایت به گروه ما اضافه بشه، یک نفری که همزمان به پیوستن به گروه ما از بین ۱۰ گروه دیگه علاقه بیشتری داشته باشه. همزمان این هفته ها به آماده شدن برای ارایه ی سالانه ی گروه ۲۳ جولای گذشت، بارها تغییر دادن موضوع و پرزنت، ران کردن تمام کد ها و نتیجه های به روز شده، تمرین و بهبود و سوال و پاسخ و ... و دست بر قضا دوستان پروژه ی ایران که زمان خلوتی سر منتظرشون بودم دقیقا همین روزها سراغمون اومدن. نمی تونم بگم سخت ترین روزهام بود یا خسته کننده یا کم خوابی ... ولی این آشوب چند کاری برای من آزار دهنده ست. نشون به اون نشون که بعد از تموم شدن تمام این بحث ها امروز ظهر، بلافاصله نشستم سراغ ایده ی تز که این ۱ ماه فقط توی راه و ایستاده وسط اتوبوس و مترو بهش فکر می کردم...
اما این خستگی رو با خیلی چیزها، مثل دوچرخه سواری های هر از چندگاهی و سر زدن دوباره به آفیس سپری کردم، و البته کتاب های Foundation آیزاک آسیموف. آخرین باری که از آسیموف کتابی خونده بودم شاید بیشتر از ۸ سال نداشتم... و اون هم به یاد دارم که کتاب های علمی کم حجم در مورد شیمی و فیزیک برای بچه ها بود. فی الواقع هنوز یادم هست که مفهوم ویتامین، واکسن، کهکشان و DNA رو از همون کتاب ها یاد گرفته بودم. می دونستم که آسیموف یکی از آیکون های انتلکت آمریکایی هست و هیچ وقت نویسنده ی سای فای نویس صرف هم نبوده. به خودم گفتم بعد از سالها چرا یه کتاب سای فای نگیرم دستم؟ البته فارغ از «راهنمای کهکشان» داگلاس آدامز که ۲ از ۵ کتاب سری معروفش رو خونده بودم.خلاصه که پیچیدم در وادی سای فای و احتمالا تا ۱ سالی همینجا بمونم. البته که سری کتاب های Foundation شاید دورترین و عجیب ترین داستان با برچسب سای فای باشه. تمام فصل های کتاب شامل گفتگوی افراد هست، البته درفضای تمدن فضایی و امپراطوری کهکشانی و غیره. اما خبری از جنگ اسپیس شیپ ها یا نافرمانی ربات ها یا تکنولوژی های عجیب و غریب نیست. نکته ی خوب این هست که نویسنده ها و کتاب های فراوانی در ادامه ی راه در انتظار من هستند! ماه بانو هم متعاقبا پیچش خودش در وادی کمدی رو احتمالا شروع کرده. مدتها بود حوصله ی کتاب نداشت و دیشب بهش پیشنهاد یک کتاب روون و کمدی و روزمره رو دادم... «مثل چی؟» «مثلا خانواده ی من و بقیه حیوانات... پیرمرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد... یا شایدم بوی سنبل عطر کاج... آره باید از اون خوشت بیاد. من البته نخوندمش. نویسنده ش یک خانوم مهاجر به آمریکا هست». و او هم می گفت که «آخه مثل تو نیستم که با کتاب بلند بلند بخندم...» و من هم گفتم مگه قرار هست بلند بلند بخنده... و حالا ۵ دقیقه به ۵ دقیقه یه قهقهه ی ۳ ثانیه ای ازش می شنوم.
می گویند اسکیموها دهها اسم دارند برای انواع برف، و ماهیگیرها موج و طوفان را مثل کتاب می خوانند. طبیعت برای جستجوکننده اش تفسیر می شود، و گرما هم برای من یک دفتر گشوده شده ست... سوز خشک سرما به من نفس تازه می دهد و برف و باران تا ابد هم که ببارد دلم برای یک روز آفتابی تنگ نمی شود. از گرما حقیقتا فراری ام! ولی انکار نمی کنم که روزهای گرم سال برایم طعمی دارند که روزهای دیگر نه.
مثلا گرمای چله ی زمستان بوی شکست می دهد. باورم می شود که قرار نیست دیگر برف ببارد و حالا نوبت بیچارگی کاپشن و سوییشرت حمل کردن در گرما و لرزیدن پشت یک لا پیراهن در سرماست. چند هفته ای اگر بگذرد و دم عید بشود، گرما بوی تمام خاطرات تعطیلات نوروزی می دهد. از همان روزهای کودکی و مسافرت ها تا یکی از همین آخرین عید های تهران که در دانشگاه سپری شد. دیگر از سن من گذشته به تعطیلات تابستانی فکر کنم ولی هنوز هم گرمای تابستان من را یاد لم دادن روی فرش تیره و ضخیم خانه می اندازد، جلوی تلویزیون و آهنگ «یه کار تازه و قشنگ... دوباره کاغذ رو قلم یواش یواش قدم قدم» که هنوز هم از حفظ هستم. شربت بیدمشک نسترن یا آب پرتقال مادر توی لیوان های بلند و کشیده که دیواره اش از سردی مایع شبنم زده. گرمای دیوانه کننده ی ۵ بعد از ظهر شهرک و فوتبال های ماهی ۱ بار و بعدش هم جلوی باد خنک فنکوئل دراز کشیدن. همان حسی که همه چیزش حفظ شد اما در قالبی جدید. گرما و تعطیلات دانشگاه و هر از چندگاهی سر زدن به کافی شاپ با دوستان و بعضی وقتها هم از خانه بیرون نیامدن و تمام کردن کتاب پشت کتاب پشت کتاب. همان شبهایی که فلانی می آمد دم خانه و می رفتیم یکی دو ساعتی گپ و گفتگو از در و دیوار.
من و ماه بانو دو تابستان کامل را توی خانه ی خودمان در تهران سپری کردیم. کولر زنگ زده و قراضه ای داشتیم که به طرز معجزه آسایی خوب کار می کرد. ولی بعضی وقتها که زیاد خاموش میماند موقع روشن شدن بوی ماهی میداد. تابستان اول دستی به سر و رویش کشیده بودیم و من از ترس اینکه بیماری لژیونر نگیریم پوشال ها را عوض کرده بودم، کف کولر را سابیده بودم و توپ ضدعفونی انداخته بودم توی سبد کولر. فکر می کنم سریالهایمان را هم بیشتر همین تابستان اول میدیدیم. میز را هل میدادیم سمت کاناپه تا جا برای لم دادن جلوی تلویزیون باز بشود، و بعد هم غروب پیتزا هات سفارش میدادیم و تا خرخره می خوردیم. تابستان قبلش را مشغول کارهای عروسی و خانه مان بودیم و تابستان بعدش، یعنی تابستان دوم هم مشغول کارهای سفارت و مهاجرت... این دومین تابستانی هست که مشغول کندن کوه نیستیم!
تابستان ها زمان شب گردی و ویتامینه عمو فرهاد هم بود، یا بعضی وقتها ماندن خانه ی خانواده ها. هر از چندگاهی به یاد روزهای اول کافه ورتا هم میرفتیم و راه رفت و برگشت را پیاده، ایستگاه به ایستگاه گز می کردیم. شبها که کولر زورش نمی رسید پنکه را می آوردم و زاویه اش را تنظیم می کردم طوری که ماه بانو صبح با استخوان درد بیدار نشود، و غرق در صدای پنکه و سکوت خواب به همان آرامشی می رسیدم که ۲۰ سال قبل در خانه ی اول خودمان جلوی پنکه ی سبزآبی ناسیونال و چراغ قرمز هیپنوتیزم کننده ی دکمه اش...
تابستان را با حرارت لباست و بوی آفتاب شال سر وقتی که پنج شنبه های تعطیل من، نفس نفس زنان از سر کار برمیگشتی و به گرمای تابستان و شلوغی مترو لعنت می فرستادی هم می شناسم. که در آغوش می گرفتمت و بعد هم می رفتی و لباست را عوض می کردی و ۱۰ دقیقه بعد مشغول پختن شام شب می شدی. همیشه می گفتم که هیچکس همزاد و soulmate کس دیگر نیست، ما خودمان باید گذشته ای برای خودمان دست و پا کنیم. می گفتم که دوست دارم توی خاطرات قهوه ی زمستانی و یخ در بهشت تابستان میدان انقلاب تو را داشته باشم، به جز تمام اینها، گرمای تابستان و شروع تیرماه برای من معنای دیگری هم دارد... و حالا بعد از این چندسال، معنای گرمای تیرماه برای من تو هستی. تولدت مبارک!
قانون اتمام کار در دقیقه ۹۰ صحت داره. اگر صحت نداشت من همون ۲-۳ هفته قبل بعد از تموم کردن پروپوزال، می فرستادمش برای graduate school و با فراغ بال، بال بال میزدم. اما این متن زبون بسته ۳ بار بین من و سوپروایزر دست به دست شد و نهایتا امروز ساعت ۵ با نوشتن چکیده، ارسالش کردم. امروز آخرین روز ددلاین بود، که البته می تونستم انقدر هم وقت شناس نباشم، ولی خب... به اندازه ی کافی از دست کرونای گور به گور شده و قرنطینه ی چندماهه تمام کارهای اداریم به مشکل خورده که دیگه این یکی رو به فهرست بدبختی هام اضافه نکنم.
بعد از اون به روال همیشگی موج پوچی و خلاء که بعد از انجام یک کار سنگین میاد، دراز به دراز نشسته بودم و سادیست وار به ایرانی فکر می کردیم که می تونست از سوییس هم بهتر باشه، با آبهای شیرین و شور و منابع شیلاتش و همون یک فقره خاویار، با منابع چوب و جنگلش و تمام معادن سنگ و فلزش، و موقعیت جغرافیاییش و کشاورزیش و محصولات زعفرون و پسته، با cuisine مشهورش و همون تاریخ کذایی که برامون شیراز و اصفهان و قزوین و هزارتا جاذبه ی توریستی رو به جا گذاشته، و مایی که روی دریای نفت خوابیدیم، که البته دوستان معتقدن همون دریای نفت پدر ما رو در آورد. و با نیروی انسانی که بدم میاد اگه کسی بگه «چقدر واو هستیم»، چون نیستیم و در واقع کسی توی این دنیا به سبب مرزهای جغرافیاییش «واو» نیست، ولی (هنوز) عقب مونده ی ذهنی هم نیستیم و هر از چندگاهی بعضیهامون فرار مغزها هم می کنیم. ایران بالقوه هیچ آش دهن سوزی نبوده و نیست، و در واقع هیچ کشور دیگه ای هم نیست، هر کشوری برای خودش سبزی آش و لوبیا و رشته و کشکی هست که اونوقت می تونن یه آش دهن سوز ازش بپزن. ولی ما در بهترین حالت رشته خشک و سبزی نپخته و لوبیای له شده ای هستیم که ریختن توی دیگ کشک، در حالیکه از رشته و کشک از هیچ کشور دیگه ای کم نداشتیم. شاید بهترین منابع طبیعی یا بیشترین منابع معدنی یا بزرگترین هاب تجاری رو نداریم، ولی از همه چیز، خوبش رو داریم، چیزهایی که خیلی از همین آش های دهن سوز فعلی همونش هم نداشتن. ای بابا... چی میگم دوباره. همون غر زدن موقع لم دادن موقع موج پوچی بعد از پروپوزال کافی بود... هوس آش رشته کردم. خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه.
آدم به انگیزه بخشی مداوم برای ادامه دادن نیاز داره. من که اینطوری ام. یکجور اعتراف به حساب میاد که البته ابایی از گفتنش ندارم، اینکه یکی از منابع انگیزه م، آدم هایی هستن که دوست دارم اگر به موفقیتی میرسم، مستقیم یا غیر مستقیم ببینن تا چشمشون درآد. اوهو... خزنده ی فخرفروش و حسود؟ یا کینه ای؟ خاله زنک؟ عجب! تمومش کنید... طوری تعجب کردید انگار شما از این آدمها توی زندگیتون نداشته اید. منم قبول دارم که این منبع آلوده ای برای انگیزه هست (حالا هست؟) و اینکه انسانها را دوست بدار، و به فکر خدمت باش... هستم. ولی آدمهایی هم توی زندگیم دارم اینچنین. اگر کارساز هست، چرا که نه؟ به قول معروف دنیای مجازی ما رو عادت داده که هر چرندی بگیم بدون اینکه بخاطرش مشت بخوریم، متعاقبا داریم کسانی رو که کارهایی توی زندگیشون کردن که جوابش رو ندیدن و به این رویه عادت کردن. ای بابا... امشب شب چرندگوییه انگار.
خب میپردازم به اوضاع جوی اینجا، که دیگه به چرند پرند منتهی نشه. بعد از ۳ روز مداوم بارش بارون، ۱ روز آفتابی داشتیم و دوباره امروز بعد از ظهر بارون شروع شد. این بارش برای ما صرفه ی اقتصادی هم داره چون غیر از این باشه باید پنکه بخریم. ماه بانو یکی دو روز پیش بعد از کارهایی که بیرون داشت سر زده بود به مارین پلاتز و عکس هاش رو آورده بود برای من. هوایی شدم به اندازه ای که شاید برای فرداشب به عنوان جایگزین قهوه های Richart خودمون قهوه درست کنیم و سوار مترو بشیم و بعد از ماهها سری به اونجا هم بزنیم. البته الان چندان فایده ای نداره. مارین پلاتز با هوای روشن مثل چایی خوردن توی ظل تابستونه. نه که حال نده ولی این کجا و چایی شب زمستونی و برفی کجا. الان هم تا خود ۱۰ شب آفتاب شرش رو نمی کنه.