دلم تنگ ِ سیلوِن تسون شده، و کلبه ی چوبی جمع و جورش و دو تا سگهایش. دلم برای برف و بوران زمستانی و ردپای خرس های بایکال هم تنگ شده. من هم می خواهم هیزمم را جمع کنم و یک آتش کوچک به راه بیاندازم. صندلی را روی دو پایه بلند کنم و پایم را تکیه بدهم به دیوار چوبی کلبه، سیگار برگم را لای دندان بجوم و کتابهایم را با صدای کولاک که باد به زیر تخته های چوبی انداخته بخوانم. و بعدش هم بخوابم و صبح بروم آب از دریاچه بکشم. و باز شب، هر وقت که آسمان صاف بود و ماه هم خودنمایی نمی کرد ستاره ها را ببینم و کهکشان راه شیری را. و به دریاچه ی زیر لایه ی یکی دو متری یخ ِ زیر پایم خیره بشوم و پیراناها را تا عمق یک کیلومتری تشخیص بدهم.
درست است که من به ماجراجویی شش ماهه ی سیبری نرفتم. و حتی پایم را از کشورم بیرون نگذاشتم، و حتی در همین کشورم چند روز بیشتر در جنگل یا کوه نمانده ام. ولی دلم برای تنهایی بکر آنجا تنگ می شود. کلبه ای که نه هوایش گرم است نه دور و برش شلوغ و پر سر و صدا. آدم ها هم توی هم نمی لولند. و برای پیدا کردن یک نفر هم صحبت باید ساعت ها پیاده روی کنی تا به روستا برسی. این انصاف نیست که من این گزینه را برای استراحت نداشته باشم! آن هم وقتی حوصله ی یک قدم دیگر برداشتن را ندارم. یک سالی فکر کنم از خواندن کتابش می گذرد. و من در بازه های یکی دو ماهه به یاد این سفر می افتم. و به این فکر می کنم که، یعنی می شود یک زمانی، یک جایی، من فرصت کنم برای چند ماه اینطوری گم و گور بشوم؟!
امضاء: خزنده ی برفی
وقتی می خوندمش، همش از خودم می پرسیدم، اگه من توی اون محیط بودم می تونستم با تنهاییم کنار بیام؟ تسون به دریاچه نگاه می کرد و لذت می برد، به درخت های سدر، به قطار مورچه ها، به پرنده های روی آب، به عوض شدن رنگ دریاچه یخی و حتا حشرات. از همه چیز لذت می برد. ولی اینجا یک سوالی پیش میاد. اگه نشه آدم خودش رو وقف بده، توی اون غار بدوی تنهایی چه اتفاقی می افته؟
ما روی روابط انسانی اوردوز کردیم. یکی دو ماه که توی تنهایی سم زدایی بشیم عادت می کنیم به نظرم. مخصوصا اگه به ذات از تنهایی بدمون نیاد
خوب بود بلاگ اسکای هم یک گزینه ی Share داشت که می شد این پست رو تو وبلاگ خودم شیر کنم :)
خیلی خوب بود
قربان شما! ...
تسون خیلی خوب بود
دیوونه کننده اس...به آدمای منزوی توصیه نمیشه چون واقعا هوس میندازه تو دل آدم
یه آرامش عمیق و بکر و مجردی هست که تصورش قلقلکت میده
کتابش از اون دسته اس که من از تموم کردنش واهمه داشتم
میخوندم، ول میکردم، باز میخوندم
مثل یه شراب یا یه دلخوشی مخفیانه که دلت نمیخواد تمومش کنی!
من که تا تهش یه کله مات و مبهوت رفتم. بعدشم یک روز تموم توی اینترنت دنبال صحت ماجرا می گشتم، باورم نمی شد همچین داستانی واقعیت داشته باشه!
ولی خط اول رو موافقم. منم گیرش افتادم
دیوونه کننده اس...به آدمای منزوی توصیه نمیشه چون واقعا هوس میندازه تو دل آدم
یه آرامش عمیق و بکر و مجردی هست که تصورش قلقلکت میده
کتابش از اون دسته اس که من از تموم کردنش واهمه داشتم
میخوندم، ول میکردم، باز میخوندم
مثل یه شراب یا یه دلخوشی مخفیانه که دلت نمیخواد تمومش کنی!
این قسمت از کامنتمو پاک کن ،جواب سوالاییه که پرسیدی:
من پزشکی میخونم و خیلی تو سال اخیر آشفته بودم، خیلی دختر شلوغ پلوغ و بی نظمی بودم و توی یه برهه ای افسردگی بهم غلبه کرد و خلاصه یه دوره ای افت خیلی بدی داشتم
حالا سعی دارم وضعیتمو بهبود بدم، و اومدم بگم که اون مستطیل ها و واحد بندی کردنا خیلی واسم جالب بود
ممکنه یه نمونه از اینا رو ببینم؟ واسم مهمه که مال خودت باشه چون ملموس تره
البته اگه مشکلی باهاش نداری
خیلی خوب بود خزنده، حتما باید بخونمش.
این جور زندگی کردن آرزوی خیلی هاست ولی همه هم از پسش بر نمیان. برای من که تنهایی و آرامش رو دوست دارم خوبه.
خیلی عجیبه شرایطش. بعضی وقتا فکر می کنم چقدر ترسناک هم می تونه باشه زندگی کردن توی این شرایط...
ولی زندگی هیچی. آدم باید حداقل 20 روز این تجربه رو داشته باشه! ندیده از دنیا نریم
منم کتاب آخرشو نخوندم :| از قصد دوس داشتم اونجوری که دوس دارم تصورش کنم .
ولی برعکس تو هی به خودم میگم بخون ببین اون زمانا چی برات هیجان انگیز بود اونقد
من یادمه فک کنم 9سالم بود اولیشو خریدم و تو خونه راه میرفتم به مامان بابام میگفتم مشنگ!!!
آخه من سابقه ی برگشت به عقب داشته م. بهترین رمان عمرم رو دوباره اومدم بخونم بعد 30 صفحه یواشکی برش گردوندم توی قفسه و سعی کردم فراموش کنم این رجعت رو!
بس که تنهایی ـش ، آرمشش بکر و دلبرانه ست ، بدجوری خواستنیه ...
+ امان از این دست کتابها ... امان ...
شمام خوندیش یعنی؟ نامرد نیست این کتاب به نظرت؟! نباید آتیش زد این عوامل انحراف رو؟
آره فک کنم قبلا هم نوشته بودید! هوس برانگیزه! ولی خزنده جان سیگار برگ اصلا به شما نمیاد.
چطور به چگوارا میاد به من نیاد؟
واقعا ؟
پس من نخونمش ... چون دیگر کتابهایی هم که خوندم باعث میشدن گم شم تو فضا ...
اینو بخونم چی میشه:|
+ وااای یادش بخیررر ... چه چیزی رو یادم آوردی ! هاگرید رو یادته ؟ لونی لاو گود ؟ هعی...
آره لونی دیوونه بود :دی
دو سه تا کتاب آخرشو ولی نخوندم. هیچوقت هم نفهمیدم چی شد. الانم انقد یادم رفته که دوباره باید بخونم همه شو. میدونمم خوشم نمیاد الان دیگه. ترجیح میدم خوشی باقی مونده ش برام سالم بمونه
مگهان برفی میگه ...
من خیلی از کتاب هایی رو که خوندم ، حس می کنم تو فضاش بودم . دلتنگش میشم عجیب ...
روزی روزگاری مدرسه ی هری پاتر اینا! برام یک آرزو بود... دیدنش ، بودن در اونجا با اون بچه ها ...
+ تو پات رو زیاد از کشور بیرون گذاشتی ، اگرچه جسمت اینجا بوده ، تو روحت رو پرواز دادی به خیلی جاها ... :) و به اصطلاح خودمان دنیا دیده ای
آره... اینجور دلتنگی دیگه نوبرشه!
+ایستگاه سه و یک چهارم؟! :دی
این کتاب شاید تنها کتاب فوق العاده ای بود که آرزو کردم کاش نمی خوندم. کاش زمانی میخوندم که توانایی محقق کردنشو دارم