بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 290: وحشی کردن ذهن رام

سه سالی می شود که از تدریسم در مدرسه می گذرد. تقریبا یادم رفته بود که کار کردن با بچه ها چقدر خسته ام می کند. حرف زدن مدام، شنیدن مدام، لبخندی که باید به زور حفظش کنم... اینها اصلا شبیه به خزنده نیست! هست؟ یک قالب سنگین از جنس سرب که باید یک ساعت و نیم توی این گرما نگهش دارم روی صورتم.


امروز روز اول کلاس رباتیک بود و من بعد از تمام شدن کلاس با بیحالی از موسسه آمدم بیرون. پاهایم بی حس شده بود، مثل اینکه دو روز هیچ چیز نخورده باشم، سه روز نخوابیده باشم و چهار روز هم در حال دویدن باشم! خب خیلی ها مثل من نیستند. نمونه اش خواهرم که پنج روز هفته اش را با تدریس بچه های 5 ساله تا 13-14 ساله پر می کند و همیشه شارژ شارژ است.


اما اتفاقات جالبی افتاد. اتفاقاتی به غیر از اینکه یکی از دختر های 8 ساله ی کلاس دائم به من می گفت "خانوم"! و فقط یکی در میان هم تصحیحش می کرد. اتفاق جالب این بود که چندتایی از بچه ها موقع سوال پرسیدن سوال های پرت و پلا می پرسیدند...


- آقا می شه با برق جاذبه رو خنثی کرد؟

- آقا می شه چندتا ربات ساخت که به هم وصل بشن؟

- آقا یه ربات می تونه بفهمه ما چی می گیم؟

- آقا یه ربات مثل آدم روح داره؟

- آقا یه ربات می تونه یه آدم رو بکشه؟


و کم کم حواسم به این سوال ها جمع می شد. احساس می کردم در خلاقیت محض غوطه ور شده ام! و در آتش بازی ذهن هایی غرق هستم که برای یکبار هم که شده مرزبندی شان را بیخیال شده اند و راجع به همه چیز تخیل و تصور می کنند. می گویند تغییری را که می خوای در دنیا ببینی، از خودت شروع کن. شاید این فرصت، فرصت خوبی باشد برای اینکه یک جرقه هم که شده توی ذهن بچه ها بزنم، و از والدینشان درخواست کنم یک جلسه بیایند و کار بچه هایشان را ببینند. و ویدیوی فوق العاده ی میچیو کاکو در باره ی مشکلات نظام آموزشی را نشانشان بدهم، و بهشان بگویم که توپ را از زیر پایشان، و کتاب را از زیر دستشان نکشند. عوضش تبلتشان را یک جایی قایم کنند و بگذارند برای روز های تعطیل. و بهشان خرت و پرت بدهند تا خراب کنند و بفهمند که توی دل و روده ی هر وسیله چه می گذرد، و شهربازی ببرندشان و بهشان یاد بهند که مگس و پروانه بگیرند و روی تخته خشک کنند... می خواهم کلی پدر مادر ها را تحویل بگیرم و بهشان بگویم که: جسارت نمی کنم و به شما توصیه نمی کنم، دارم درس پس می دهم پیش اساتید... و بعد بهشان بگویم که حواسشان به بچه هایشان باشد. چون تمام 13 نفر بچه ها کارتون "نجات رباتیک" را دیده اند و همه شان هم گوشی دارند هم تبلت هم با اینترنت کار می کنند هم سرچ با گوگل را بلدند و اصلا شاید یکی شان همین متن را دارد می خواند! ولی هیچ کدامشان تاحالا نزده یک وسیله ی برقی را بشکند و نمی دانند مادر بورد داخل کیس اصلا چه رنگی است، و هیچ کدامشان بالهای پروانه را از نزدیک ندیده اند، یا برعکس توی دوربین دو چشمی نگاه نکرده اند. هیچ کدامشان را تاحالا برق نگرفته، چون شیطنت نکرده اند...



این سیاهچال های انرژی، گذشته ی من و شما هستند. ترجیح می دهم برای 2 ساعت در هفته هم که شده نقاب کوفتی لبخند و توجه را روی صورتم تحمل کنم، ولی ده سال بعد حداقل دلم به این خوش باشد که 100 نفر را کنجکاو به دنیایشان کردم، و ذره بین دادم دستشان تا بروند بگردند...


امضاء: خزنده ی مدرس  

نظرات 8 + ارسال نظر
برنا چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 14:15

ربات زده آدمه رو کشته. معلومه زیاد سرت تو اخبار نیست
توی یکی از کارگاههای فولکس واگن، رباته کارگره رو میگیره و میکوبونه به یک فلز و سینه اش رو میترکونه....هنوز علتش معلوم نیست.
بابا مدیر، مدبر، یکم دیگه بگذره تمام شرایط م.ر.ج.ع.ت.ق.ل.ی.د. رو پیدا میکنی....

اصن چه بسا اون بدبخت همین خبرو شنیده پرسیده!

+ اتفاقا توی فکر یه دستار سفید و عبای گل گلی هستم.

میدیا چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 01:13

همین که فکر میکنی میتونی یه تغییر اپسیلونی در آینده شون ایجاد کنی خیلی خوبه.
پ.ن: میمیری در جمع های حضوری همینجوری عین آدمیزاد از کلاس و کارگاه و روزمره ها بگی؟ حتماً باید من رو به درد جویی و پنی دچار کنی؟

مگه می ذارن؟ حق ِ ما خورده شد. بهت گفتم انفجار هسته ای رخ می ده ولی تجربه ی بامزه ای بود! آخر هم منچ نیاوردی

خدا دوستان خوب مرا حفظ نماید. مِن جمله شما و آنها. دفعه ی بعد از کلاسا هم می گم

منیره سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 18:29

خانوم...نه ببخشید اقااا میشه یه ربات مخصوص ساخت برای یه دوست مخصوص ایا؟

بعله. باید نوبت بگیری البته. یدونه از همون دوست مخصوصا نوبت گرفته!

نیمه سیب سقراطی سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 17:59 http://1ta414.blog.ir/

به نظرم معلم بودن و با بچه ها سر و کله زدن باعث میشه تیزی های شخصیتی آدم صیقل پیدا کنه ! اگه مثه شما یه برنامه ی بلند مدت عالی هم داشته باشه که فبها :)

شغل معلمی برای کسی مثل من فوق العاده سخته. برای کس دیگه ممکنه بی نهایت شیرین باشه. نمی دونم چرا دوباره این کار رو شروع کردم، در واقع می دونم: پول! ولی نمی دونم چرا راضی شدم دوباره... ولی حالا که شروع کردم، می خوام تمام تلاشمو بکنم

7660 سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 15:04

تو به شدت معلم خوبی خواهی شد و اصلاا مهم نیست که خودت دوست نداری:)
من بر عکس شما لذت می برم از تدریس و سر و کله زدن با بچه ها...

نه نه... من آزمایش کردم و فهمیدم اصلا معلم خوبی نیستم. من فقط سعی می کنم معلم خوبی باشم!

برنا سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 09:13 http://Www.newday2014.blogsky.com

بابا خزنده مسولیت پذیر مدرس معلم ربات ساز ربات آموز...
خلاق پرور خلاقیت زا ذره بین دست بچه بده بچه خلاق کن
ولی خداییش سوالای خوبی پرسیدنا....مخصوصا اولیه....
جواب سوال آخر هم که مثبته، همین چند روز پیش توی کارخانه فولکس واگن اتفاق افتاد.
برو تو کار خنثی کردن جاذبه زمین با استفاده از الکتریسیته....البته این کار قبلا با استفاده از امواج الکترومغناطیس انجام شده...ولی بازم جای کار داره و از اون مهمتر، این خود سواله که فعلا ارزش داره

اصن باورت می شه همچین انسان مدیر و مدبر و مسئولی این وبلاگ رو بچرخونه؟

+ کی؟ ربات زده آدم کشته؟ یا آدمه اسکل بوده دستشو کرده لای دستگاه پرس؟

+ الکترومغناطیس و اینا رو نمی دونم. بهشون گفتم با قطب همنام آهنربا می تونید اینکار رو بکنید nice and easy

یوسف سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 03:01 http://singinginthewind.blogsky.com/

وای من عاشق همین ویژگی بچه هام ، خلاقیت شون اصن هیچ مرز و محدوده ای نداره ! میدونی چقدر این ایده ها میتونن بزرگ باشن. شاید بعضیاشون آینده 5 تا 50 سال دیگه ماست.

خیلی پست خوبی بود و خیلی تجربه جالبی هست. گرچه میدونم گاهی خسته کننده میشه.

خیلی خیلی خیلی خیلی خسته کننده س! ولی امیدوارم یه تاثیر اپسیلونی هم که شده روی آینده شون بذارم

شیما سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 02:51

من بچگی آرومی داشتم. و بخاطر اینکه دختر بودم و بخاطر ترس از سالک مامانم نمیذاشت خیلی از خونه بزنم بیرون! این بود که بعضی وقتا از مدرسه مامانمو میخواستن و ازش میپرسیدن چرا دختر شما با هیچکس نمیجوشه؟! ولی با تموم اینا پروانه ها رو خیلی دوست داشتم و یه بارم یکی از قشنگ تریناشونو گرفتم و زنده زنده با سوزن ته گرد زدمش به یه تیکه پوست درخت کاج و تا سالها داشتمش تا اینکه بالاش پودر شد و ریخت و منم انداختمش دور!/ و هیجان انگیز ترین کادوی تولدم بعد از کره جغرافیایی یه میکروسکوپ بود که الحق بجز ناهمواری های تار مو و بافت بال پروانه و مگس چیز بیشتری نشون نمیداد! ولی من اولش فک میکردم میشه باهاش میکروبا رو دید!// واقعا سوالای پرت و پلایی ازتون نپرسیدنا/// اوف منم یه بار به استاد گسسته م گفتم خانوم! البته 18 سالم بود!// آقا واقعا چی یاد میدید به این بچه ها؟! از این پک های آماده بهشون میدید بعد میدید خودشون لحیم کنن؟! لامصبا با همین اسباب بازیاشون میرن شاهین کاپ اول تا پنجم میشن! روز اول کلاس رباتیک خودمو یادمه. یه پسر جوونی بود که همزمان سربازی هم می رفت. داشت برنامه ربات مسیریاب رو پازل وار بصورت پرسش و پاسخ درس میداد. اگر سنسور فلان دید آنگاه موتور فلان خاموش اون یکی روشن! آخی! ما هم بچه بودیما!// بعدش میدونید چی شد؟! استادمون عاشق یکی از بچه های کلاس شد. بعد اون بچه کلاس دست رد به سینه ش زد! بعد اونم دیگه نیومد! بعدم دیگه مدرسه رباتیکو پشتیبانی نکرد!! به همین راحتی :))

در واقع اون پک آماده هه یه جور آبنبات جایزه س! کل کلاس رو با مدار برق کار می کنن، مقاومت و دیود و باتری و ... سه چهار جلسه ی آخر هم قطعات مکانیکی و آخرش یه ربات هم می سازن که قطع های خامش آماده س، ولی هر کسی یه جوری که دلش می خواد می سازه. لحیم کاری زوده برای اینا! مال بچه های 14-15 ساله س.
+ سوالا در مقابل چیزایی که داشتم بهشون می گفتم پرت و پلا بود. شروع کردم توضیح دادن مقاومت مثلا، یهو پرسید ربات آدم می کشه؟! ولی خوشم اومد ازشون. به همه ی سوالاشونم جواب دادم عقده ای نشن مث ما

پس آینده ی رباتیک شما قربانی یه عشق احمقانه ی یکی به یکی دیگه شد به جبر ایمان آوردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد