"ژیزل بازویم را گرفت. از محوطه ی باز جنگل که شاخه های درختان کاج همچون چتری رویش سایه انداخته بود گذشتیم، با این مسیر ما زودتر به ماشین می رسیدیم. اما راه خیلی تاریک بود و تنها بلوار ریچارد والاس روشن بود... به تصویر مبهم دوست پدرم و لبخند و چهره اش که تازگی آثار پیری در آن پیدا شده بود فکر می کردم. اما چیزی نگذشت که او با کت پوست مردانه ی فرسوده اش یکی شد و روخش در هم شکست. کی بود؟ چه شد؟ حتما او هم مانند آن مرد چند لحظه پیش، ناپدید شده بود."

راستش من که 2 تا ستاره بیشتر به این کتاب در Goodreads ندادم. ولی وقتی اسم مودیانو و نوبل ادبیاتش وسط هست، و نثر ساده و خشک و بیش از حد گزارشی و اخباری اش به طرز مرموزی آدم را تا انتهای داستان می برد، شک می کنم! شک می کنم که شاید باید یکبار دیگر بخوانمش. البته دنیای دیگر... چون فعلا که نتوانسته ام هیچ کتابی را برای بار دوم بخوانم.
مودیانو مشخصا گذشته اش را در "سیرکی که می گذرد" روی کاغذ آورده. سرعت کتاب خیلی بیشتر از هضم کلمات خواننده هست (البته برای من اینطور بود). تا می آیی شرایط را برای خودت تصور کنی، اتفاق بعدی افتاده، خاطره ی بعدی تعریف شده و آدم بعدی وارد داستان شده. کارکتر ها البته در این سرعت گم نشده اند و خام نیستند. نمی دانم؛ این همان پارادوکسی هست که راجع بهش گفتم. عمق در عین سرعت، تصویر سازی مناسب در عین لحن گزارشی کتاب.
نمی دانم. شاید بعدا یک چیزهایی مغزم را روشن کرد و راجع بهش نظر پراکنی کردم. البته نه اینجا، شاید با کس دیگر. شاید هم اصلا این کتاب یادم رفت. در هر صورت، بعد از مدتها کتابی خواندم که زیاد لذتی ازش نبردم، اما در تعجبم که تا انتهایش رفتم، و هنوز در ذهنم مانده. کتاب عجیبی بود. امیدوارم تجربه ی واضح تری از کتاب بعدی مودیانو، "افق" داشته باشم!
سلام
من هنوز از مودیانو چیزی نخوندم... فقط "افق" رو گرفتم تا سر فرصت بخونم. ولی در کل موقع نوبل گرفتنش حس خوبی نداشتم!
علیکم السلام.
والا من که هیچ چیزی ندیدم توی نوشته هاش! نمی دونم، انگار واسه دل خودش نوشته
هیچوقت نشد با مودیانو ارتباط برقرار کنم. دو سه تا کتاب ازش خونده بودم. چندسال قبل اینکه جایزه رو ببره. بین اون ها فقط "افق" رو دوست داشتم.
خوبه پس "افق" باید بهتر باشه