بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 332: دستی نامرئی آینده ام را ترسیم می کند

هشدار... وراجی بیش از حد. خطر انفجار مغزی


فردا می دانید چه روزی هست؟ فردا 21 ام شهریور سال 1394 هست. یعنی درست 414 روز بعد از اولین روزی که کتاب ریاضی 1 مدرسان را گذاشتم جلویم و شروع کردم به خواندن برای کنکور ارشد. حالا بعد از 414 روز قرار است فردا ساعت 10:45 مقطع ارشد را شروع کنم. نمی دانم 414 روز دیگر چه اتفاقاتی خواهد افتاد. اما ایمان دارم که هر اتفاقی بیافتد، بهترین خواهد بود...


دیگر نیازی به توضیح نیست که یک خزنده اعتقادی به غیب و معجزات فراقانونی فرافیزیکی ندارد. یک خزنده البته آنچه را که هنوز به تیغ آزمایش گرفتار نیامده، رد نمی کند، اما آن را هم نمی پذیرد. خزنده همان موجودی است که obsessed with طبیعت و قوانین فیزیکی است، و حوصله ندارد به خدای ریش بلند توی آسمان ها فکر کند.نیازی به توضیح تمام اینها نیست، وقتی که می خواهم بگویم: کم کم دارد باورم می شود که چه بخواهم چه نخواهم، دستی نامرئی قلم موی وقایع و رویداد ها را گرفته دستش و دارد آینده ی مرا به تصویر می کشد...


بگذارید از همان اول شروع کنیم. از جایی که من وارد مقطع پیش دانشگاهی شدم و درسم را افتان و خیزان ادامه دادم. من هیچ وقت شاگرد اول نبودم، نه در دبیرستان نه در راهنمایی نه دبستان. همیشه کسانی بودند باهوش تر از من، پرتلاش تر از من و نخبه تر از من که حداقل در زمینه ی درسی جلوتر از من بودند. در مقطع پیش دانشگاهی هم من بین همان ها گم شده بودم و توی یک دوره ی 90 نفره، بهتر از 40 ام نمی شدم. ده ها بار کنکور آزمایشی دادیم و بعد از تخمین رتبه، دیگر خودم را برای یک رتبه ی 800-900 آماده کرده بودم. البته بقیه روی قبول نشدن من شرط می بستند! ولی به رویم نمی آوردند. کنکور دادیم و چند ماه بعد نتیجه آمد و من 382 وم شدم. یعنی 7مین نفر دوره ی 90 نفره مان. دوستم همیشه می گوید: "یهو از سطل ماست پریدی بیرون 382 شدی!" راست هم می گوید. وضعیت من چیزی در اُردر های همان سطل ماست بود.


گذشت و وارد دوره ی کارشناسی شدیم. درس خواندنم را خوب شروع نکردم. فکر می کنم اگر آن آدم 4 سال پیش بیاید جلوی شما، آخرین حدستان این باشد که: این پسر همان خزنده ی خودمان هست... خلاصه از ترم سوم هم درگیر همان ماجرایی شدم که با تمام شدنش این وبلاگ را شروع کردم. یک سال و نیم به این فکر می کردم که : من این راه را می خواهم... یک سال مداوم به آسمان نگاه می کردم و می خواستم اتفاقی بی افتد که من می خواهم. اما دستی از ناکجا آباد آمد و همه ی کاسه کوزه ها را به هم ریخت. و من را یکبار دیگر از سطل ماست کشید بیرون. از آن به بعدش بود که سعی کردم خلاء درونی ام را با درس و تحصیل پر کنم. حواسم بیشتر جمع دنیای دور و برم شد و کم کم تبدیل شدم به اینی که الان هستم.


سر کنکور ارشد، من یک دانشجو با معدل 13.63 بودم که هر چقدر زور زده بود، نتوانسته بود گند ترم های اولش را کامل ترمیم کند. ولی خب، انسان به امید زنده ست! من هم خواندن را شروع کردم. خوب پیش می رفتم. تا همان لحظه ی آخر هم همه چیز خوب بود. اما کنکور را به نظر خودم افتضاح دادم. وقتی رتبه ی 224 ارشدم آمد یاد همان کنکور کارشناسی افتادم. یک کمی حواسم به تمام اتفاقاتی که تا الان برایم افتاده بود جمع شد. دوزاری ام افتاد که انگار یک چیزی این وسط بدون حل مانده! انگار خطی را باید، همیشه دنبال می کرده ام، و حتی اگر خودم با سهل انگاری خودم از آن خط دور می ماندم، یک چیزی می آمد و به زور من را بر می گرداند سر جایم. از این ایده خوشم آمد! خیالم جمع تر شد. حالا دیگر می توانستم مطمئن تر پیش بروم. زمان انتخاب رشته هم کاملا ناگهانی با فرصت تحصیلی ارشد توی این رشته و توی این دانشگاه آشنا شدم. شاید اگر می خواستم طبق برنامه ام پیش بروم الان جای دیگری سیر می کردم اما این بار هم نفهمیدم چه کسی این برنامه را فرو کرد توی مخم.


حالا من اینجا ایستاده ام. بعد از یکی دو هفته ی سنگین و پر از غم و سکوت. این چند روز حسابی قلبم لای گیره بود! و حوصله ی هیچ موجود زنده ای را دور و برم نداشتم. وقتی به شروع دانشگاه، روزی که 414 روز بخاطرش صبر کردم فکر می کردم، هیچ جرقه ی لذتی درونم نمی خورد. اما امروز بعد از ظهر که بیرون رفته بودم تا هوایی بخورم، یک بار دیگر فیلم گذشته ام از جلوی چشمانم گذشت. چشمانم را بستم و سعی کردم به اتفاقات ناگواری فکر کنم که مدتی بعد به من اثبات شد که به نفعم بوده اند. خوشم آمد. از لبخندخودم، و حضور همان دست نامرئی توی زندگی ام خوشم آمد. از این ایده ای که در عرض یک ثانیه حالم را خوب کرد. و از فکری که باز هم جرقه ی شور و اشتیاق برای ادامه ی راه را درونم زد. فکر می کنم وقتش است که به این دست ایمان بیاورم. جنسش را نمی دانم. نمی دانم از ناخودآگاه خودم بلند می شود یا از منبعی بیرون از خودم. هر طور که خودم بخواهم می توانم تصورش کنم. من می گویم این دست، دست همه ی اتفاقات خوبی است که رخدادشان به موفقیت من بسته است. دستی که می خواهد من را توی همین مسیر نگه دارد، تا خودش به وقوع بپیوندد. فکر می کنم دیگر زمان جنگیدن با وقایعی که بیرون از محدوده ی اختیار من رخ می دهد تمام شده. حالا بهتر است به همان راهی نگاه کنم که هر چقدر خواستم با حماقت خودم ازش بیرون بمانم،‌باز هم نتوانستم. بهتر است این راه را تا آخرش بروم! اینطوری من هم تبدیل به یک خزنده ی دوست داشتنی تر و صبور تر و آرام تر می شوم که هیچ مانعی جلو دارش نیست




این ماگ هدیه ی خزنده ی 4 سال پیش به من است. همان ماگی است که یکی دو هفته قبل در کمدم پیدایش کردم. همان ماگی که همه ی نسکافه هایم با دوستانم را تویش خوردم... عاشق این دوره هستم. روزگار ماگ و نسکافه و سیگار هشت شب توی تاریکی طبقه ی پنجم


امضاء: خزنده ی مانده بر مدار سرنوشت  


نظرات 9 + ارسال نظر
فرانچسکا جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 21:02 http://meinthemirror.blogsky.com

واااای رتبه ارشد منم شد 224.
منم زیاد دوره لیسانسم رو با سیاست طی نکردم. خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم. اگر الان برگردم به گذشته حتما این دوره رو بهتر طی میکنم.
- من نمی دونم تو چه علاقه ای داری هی بری تو سطل ماست آخه؟

واقعا؟؟؟!!! چه عدد مقدسیه این عدد پس! پس برم که رفته م!

باو سطل ماس میاد منو در آغوش می گیره نمی دونم چه خبره. ولی دیگه به خودم قول دادم یک بار برای همیشه به سطل ماس بگم "نه"

نیمه سیب سقراطی دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 10:49 http://1ta414.blog.ir/

414 مال من ! مال من ...
میدونستم یه عدد مقدس ِ !

+ من هر چی ماگ میخرم بازم دلم میخواد بخرم

آره الان متوجه شدم به چه عددی رسیدم می گم چقد موفقیت آمیز بوده این روزا، نگو صدقه سری همین عدد بوده

+ خوبه حالا حرص ماگ خریدن داری، حرص ماشین خریدن نداری !!

آسمان یکشنبه 22 شهریور 1394 ساعت 10:41

ایول به این میگن دست سرنوشت
دست سرنوشت یارتان
میگم یه چیزى
حالا خزنده جان شما فکر نکن زیاد همه چى خوبه الان(با این که هست)
چون تجربه به من نشون داده هر وقت بگم همه چى خوبه ، یه اتفاقى میفته گند میخوره به همه چى
البته امیدواریم نشه اینجورى

ما همیشه توی ذهنمون اون "بد"ه هست! به همین دلیلی که اشاره کردی بهش.

لاست استریت یکشنبه 22 شهریور 1394 ساعت 09:02 http://mehran.blogsky.com/

من از این ماگ ها می خوام :(

همسایه تون انزلی که معدن ماگه راستی! ما تابستون رفتیم کلا به عنوان سوغاتی ماگ می فروختن همه جا

جی کوییک شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 23:05

هست!
نه نرید.نه کلاسای کتیا تموم میشه، بدتره..

نکشید دیگه اون لامصبو..ای بابا

دیگه داری وارد محدوده ی خطرناک می شیا! گفتم که، من نیستم اونجا دیگه. خب؟

جی کوییک شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 16:24

آقا!آقا!آقا!نکنید!روزگار عاشقی شما،شده روزگار خفقان ما!!!دوست من ساعت هشت شب جلو ۵۰۵مکانیک از بوی بد سیگار،دستشو گرفت به دلش و انقد سرفه کرد،ازحال رفت!!سرخ شد!نکشید!داخل ساختمون حداقل نکشید

فیلمای دهه بیست بود دوره ی سیگار و دود!گذشت!من از سیگاری بودن آدمای خوب حرص میخورم!رفته بودیم عکاسی،بابچه های دانشگاه..این آقا سیاسیه،س.ز توچارساعت،شیش بار سیگار کشید!زننده ست..نکش خزنده!نکش!

+دست نامرئی تان یارتان!معدل تان بالا!! مقالات تان جاری،از نوع آی اس آی!
اپلای هاتان از رنک های دنیا!

آرزوهایمان برایتان خوب!

ئه نمی دونستم هشت شب طبقه 5 موجود زنده هم وجود داره... اوکی ببخشید ساعت 9 می ریم اونجا. هر چند، من دیگه دانشکده م اونجا نیست! دیگه کاری به کارش ندارم

+آرزوهای ما هم واسه شما همون تورنتویی که می خوای!

لاست استریت شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 06:44

این ماگ چقدر تمیز و خوب مونده از چهارسال پیش تا به حال :)
اگه نمی خوای دوسش نداری بده به من :)

نه خب این اختصاصیه... یدونه می خرم برا شما می ذارم کنار

لاست استریت شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 04:30 http://mehran.blogsky.com

چقدر خوبه یک دستی خلاصه هست که تو رو می کشه تو مسیر درست هر وقت که دور میشی.
من حس می کنم یکسالِ دورخودم چرخیدم و چرخیدم. حالا ایستادمو و سرم گیج میره و نمیدونم کجا بودم و چرا اینجام.
-خوشحالم برات. خزنده ی نوستالوژیا :)

تشکر!
امیدوارم شمام از لوپ بی نهایت در بیای

میم نون جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 22:20 http://dm-old.blogsky.com

پست بیسُّ چار برای توعه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد