یاد گرفته ام، در واقع خیلی وقت است که فهمیده ام باید یاد بگیرم، که دنبال نقطه ی «خاصی» برای رسیدن نباشم. نباید انتظاری در زندگی ام ایجاد کنم که بخاطر به وقوع نپیوستنش کمرم برای مدت ها خم باشد. زمانی در زندگی هر کسی می رسد، به دفعات، که دلش می خواهد رو به منشائی در این هستی، فریاد بزند که چه می خواهد... یک چیز «خاص»، اتفاقی که «اسم» دارد، و جایی که در و دیوارهایش را می توان به چشم دید،نه یک چیز انتزاعی،نه آزادی، نه قدرت، نه شادی، بلکه یک وجود مادی ظاهر و حاضر... و حالا من در یکی از همان زمان ها قرار دارم. و با تلاش دردناکی سعی می کنم آن «اسم» را به زبان نیاورم و موقع فریاد زدن به سمت منشا هستی، بخواهم که «آن چیزی که برای همه بهترین است» اتفاق بی افتد! روی همان انتزاعی جات تمرکز می کنم،روی آزادی، قدرت، شادی ...
امضاء: خزنده ی درگیر