بعضی وقتها، واژه ها حاصل یک ذهن مشوش و روح ناآرام و طوفانی رام نشده هستند، و همین که زمان می گذرد، تک تک از صفحه ی ذهن محو می شوند و انتهایش چیزی نمی ماند جز چند جمله که صرفا بگویی چه بود و چه شد... شنبه ی این هفته خانواده ی ۳ نفره ی خواهرم به کانادا مهاجرت کردند، بعد از ماهها که خواهرم پذیرشش را گرفت و سفارت رفتند و وسایل را فروختند و خانه را تحویل دادند، نوبت رفتن شد.
روزی که پروازتان بود، به اندازه ی یک وبلاگ کامل حرف داشتم برایت! می خواستم قدیم ها را بازگویی کنم و خاطرات را بریزم وسط، از آرزوهایی که هر دومان داشتیم و حالا تو زودتر به یکی شان رسیدی. کل کل هایمان را بگویم، و از حس و حال خواهر کوچیکه که بیشتر از همه دلم برای او می سوزد، وقتی که ما هم رفتنی شده باشیم... ولی حالا که ۵-۶ روز گذشته، همان واژه های ایمپالسی ته نشین شده اند و چکیده اش شده اینکه بگویم امیدوارم مسیر زیبای زندگی تان را زیبا تر طی کنید، و از ناراحتی های مهاجرت به دور باشید، و به خوشی هایش نزدیک تر. ما اینجا یک برادر و یک خواهر، و بامزه ترین مرد کوچک دنیا را دیگر کنار خودمان نداریم، ولی همه مان می دانیم که برای بدست آوردن، همیشه باید از دست داد. و اینکه تراژدی معنایش را در این کشور خراب شده پیدا می کند که برای ساده ترین زندگی امن و با پشتوانه هم باید از همه چیزت دست بکشی و یک دنیا را پشت سرت رها کنی و دوباره شروع کنی. امیدوارم که فمیلی ریونیون ها در ابعاد وسیع، زودتر از چیزی که فکرش را می کنیم اتفاق بیافتد، چه در سرزمین عقاب دوسر، چه کنار درختان افرا، و چه هر نقطه ی دیگری از زمین که آدم برای رسیدن به ساده ترین نوع آرامش، به فکر فرار نیافتد.
امضاء: خزنده ی برادر
تو کی هستی ؟
خزنده