مدت زمانی هست که خواه ناخواه ذهنم درگیر یک سوال بزرگ، مبهم، ترسناک، ساده و در عین حال پیچیده شده است: «ما چه مرگمان شده؟» اینکه «ما» که هستیم، یا «چه مرگمان شده» دقیقا ناظر به کدام وضعیت هست، خودشان سوال های بعدی (یا قبلی) هستند. به قول معروف یک تعریف صحیح از یک سوال، نیمی از پاسخ سوال است.
تعریف سوال بماند، اما دغدغه ام از فکر کردن به این سوال، احساسیست که تقریبا تمام آدمها لحظه ای در زندگی شان به آن می رسند. لحظه ای که به سبب تغییرات محیط اطراف دچار الیناسیون وحشتناکی می شوند، طوری که دایم از خود می پرسند آیا من هنوز هم به این دسته از آدما تعلق دارم؟ این همان زمانیست که بحث شکاف نسل ها پیش می آید، زمانی که آدمها در برهه ای از زندگی احساس می کنند که همراه تمام ارزش های زندگی شان، از دنیا عقب مانده اند و دیگر کسی برای دغدغه هایشان تره هم خرد نمی کند. من حداقل به استناد سنم، نمی توانم بگویم که درگیر شکاف نسلی شده ام... این حس دور ماندگی بیشتر ناظر به «سلیقه ی زندگی» اکثر مردم هست. اینکه چرا دیگر هیچ کس حوصله ی بحث های بیشتر از ۱ دقیقه ای و تحمل شنیدن حرف های متفاوت و مخالف را ندارند. اینکه چرا دیگر حوصله ی خواندن یک کتاب ۵۰ صفحه ای هم پیدا نمی شود. اینکه چرا ساده انگاری احمقانه، راهنمای ما برای یافتن راه حل شده، و چرا نسبی گرایی مریض، مانع ما برای به چالش کشیدن سلایق هنری ست. اینکه به قول آسیموف چرا فکر می کنیم که «دموکراسی یعنی جهالت من به اندازه ی دانش تو اهمیت دارد» و چرا این جهالت کسی را آزار نمیدهد.
اگر چندساعتی به این سوالات فکر کنید، ذهنتان منفجر می شود از تمام چراها و چطورها. به مسایل از زاویه دید آموزش و تربیت فکر می کنید، و بعد به وجه کلان ماجرا و سیاست گذاری ها. به جنبه ی جامعه شناسی و در پس آن روانشناسی آن. به این فکر می کنید که آیا اصلا این یک مشکل است؟ و اگر بله، راه حلی دارد؟ به این فکر می کنید که دانشگاه باعث آن شده یا شبکه های اجتماعی. به دنبال «نشانگان» و «علت ها» می روید...
چند ماهی می شود که زیر یک سوال مبهم شکنجه می شوم و به دنبال پاسخ های یک ثانیه ای می روم، درست مثل اینکه یک انگل چسبیده به فرق سرم و من دست و پا می زنم و هرکاری می کنم که خودم را از شر آن خلاص کنم. اما بعد کمی نشستم تا نفسم جا بیاید! و به راهی فکر کردم برای اندیشیدن به تمام این مسایل، شاید در گام اول به راهی برای تعریف صحیح مساله... هنوز لیست کاملی از منابع مطالعاتی ندارم، و هر چقدر سعی کردم به عقب برگردم تا از ابتدا شروع کنم، راه بی انتها برایم باز بود. برای همین فکر کردم شاید بد نباشد از همان آخر شروع کنم. بدون اینکه به «چرا»های بی انتها فکر کنم، اول تکلیف خودم را با این «چیستی» مبهم معلوم کنم، و این مطمئنا شروعی خواهد بود برای مطالعات بعدی.
اولین کتابی که به دست گرفتم، کتاب ریچارد هافستدر با نام anti-intellectualism in American life است. اگرچه من در جامعه ی آمریکایی زندگی نمی کنم، و اگرچه اصلا نمی دانم که آیا تمام آنچه که حس می کنم نامش Anti-intellectualism است، و اگرچه این کتاب در سال ۱۹۶۳ منتشر شده، اما فکر می کردم تعاریفی در این کتاب در باب مسایلی ارایه شده باشد که برای من خالی از لطف نباشد.
تقریبا ۱۰ درصد از کتاب را مطالعه کرده ام، و بدم نمی آید برداشت هایم را اینجا در قالب همان تعارف های قدیمی کتاب بنویسم...
سلام بر خزنده
ما قوز داشتیم، دماغ عقابی کج و کوله داشتیم، لب شکری داشتیم، دندون سیاه داشتیم و چند عیب دیگر ... این شتابزده شدن و فستفودی شدن دیگه انصاف نبود! چه کردیم با خودمان!
به جایی رسیدهایم که تحمل نظر متفاوت (مخالف نهها فقط کمی متفاوت!) را هم نداریم. در کنار سادهانگاری احمقانه که در تحلیلها به آن دچار میشویم و نسبیگرایی مریض یکجور فردگرایی منحط هم آمده است که... خلاصه مصداق سپلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزت ز در آید!
منتظر مطالب بعدی هستم.