بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۴۰: حرکت روی خط راست

دیشب آقای برنامه نویس پیغام داده بود. عکسی فرستاده بود به قول خودمان «از اعماق تاریخ»... او نِرد درجه یک هست، یک obsessed with what you do ی به تمام معنا. همان ویژگی را دارد که ویژه تحسینش می کنم. کارش را جدی می گیرد، زندگی اش را، و تخصصش را. این خصلت را با هم به اشتراک داریم، که اگر از ما راجع به چیزی که دوست داریم بپرسید، از علوم کامپیوتر، نجوم، تکنولوژی، موسیقی، کتاب، آن وقت خونتان پای خودتان. چند وقت دیگر می آید هلند، با هم همسایه می شویم. اگرچه دیگر نمیتوانم ماشین را بردارم و نیم ساعت رانندگی کنم بروم سراغش و برویم ۲ ساعت توی پارک کنار خانه اش یک مسیر ثابت را ۱۰۰ بار دور بزنیم، چون نه من ماشین دارم نه فاصله شهر و کشورمان نیم ساعت خواهد بود، ولی خوشحالم که او هم از شر اتحادیه ابلهان خلاص می شود...


شاید قبلترها تعریف کرده باشم که دبیرستان وسط تدریس معلم دفترچه اش را باز می کردیم و طرح انیمیشنی را می کشیدیم که می خواهیم با هم بسازیم. چون او گیک کامپیوتر بود و من هم دیروزش سی دی نرم افزار مایا را خریده بودم. یا راجع به اثبات حدس گلدباخ مباحثه می کردیم چون معلم ریاضی گفته بود هنوز اثبات نشده و ما دوست داشتیم کاری کنیم که تابحال کسی نکرده، حتی اگر علممان به اندازه ی نمره قبولی ریاضی دبیرستان هم نباشد. سالها بعد از کنکور و جدا شدن مان راجع به یک اپلیکیشن bucket list صحبت می کردیم چون او حالا یک دولوپر حرفه ای بود و من هم آرزوها در سر می پروراندم. چند وقت پیش می گفت: «ما بالاخره باید ۱ کار با هم بکنیم... ما این یک پروژه ی مشترک را به خودمان بدهکاریم». بامزه بود که یکبار حتی یکی از ایده هایمان این بود که پورتالی طراحی کنیم برای ایده های نصف و نیمه و ناتمام، و این ایده هم ۲ روز بیشتر عمر نکرد. عکسی که دیشب فرستاده بود اولین نوتی بود روی همان اپلیکیشن باکت لیست که برایش فرستاده بودم. اولین و قاعدتا آخرین، چون ما همیشه تصمیمی می گرفتیم که یک هفته بعدش دفن میشد زیر واقعیت ها.


دیروز تولدم بود. یک روز ویژه بعد از ۱۱ سال. با دیدن عکسی که آقای برنامه نویس فرستاده بود سعی می کردم به یاد بیاورم سالهای قبل روزهای تولدم در چه وضعیتی بودم. زمانهایی که گرفتار یک تصمیم نگرفته هستم، یا یک کار ناتمام، یا سرگیجه ای به مساحت تمام زندگی ام، روزهایی که دوست داشتم به خودم بگویم «امروز تصمیم نهایی را می گیرم» ولی حتی نمیدانستم برای رسیدن به چه چیزی باید تصمیم بگیرم. روزهایی که بی هدف سپری می شدند، یا به کرختی یک زندگی بی معنا. روزهایی که گم بودند میان دیروز و فرداهایی به یک شکل. روزهایی که حتی مثل بنجی موشه و فرانکی موشه ی هایپر-اینتلیجنت و پن-دایمنشنال «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزن ها» حتی سوال درست را نمیدانستم، اگرچه می دانستم پاسخ درست ۴۲ هست... دیروز ماراتن ۳ جلسه ای چند ساعته ای داشتم. جلسه ی اول برای صحبت با ایلیا، استاد ترسناک و سختگیر علوم کامپیوتر هاپکینز برای مقاله ای که در حال نوشتنش هستم، جلسه ی دوم با دانشجوی هندی ایلیا برای شنیدن ارایه ی تز دکترایش و جلسه ی آخر با بچه های تهران برای پروژه ای که ۱۰ روزه باید تمامش کنیم، و من به ۲ مقاله ای فکر می کردم که تمام می شود و تزی که نوشته می شود و پروژه ای که به ثمر می نشیند، و احتمالا زندگی بعد از دکترایی که بعد از ۱۱ سال، یا بهتر بگویم بعد از ۲۹ سال وارد فازی می شود که تا الان کمتر تجربه اش کرده ام.


این روزها نه از این جهت که پاسخی را میدانم، بلکه از این جهت که سوال درست را می پرسم، روزهای تازه ای در زندگی ام است. من همان بچه دبیرستانی سر به هوا هستم که زیادی به ایده های احمقانه اش بها میدهد، همان دوست چندساله ای که بازهم کاری را شروع می کند و به انتها نمیرساند. دانشجویی لیسانسی که ۵ سال به فکر زندگی آرام پس از فارغ التحصیلی هست و دانشجوی فوق لیسانسی که ۲ سال دیگر را هم با این فکر می گذراند، و کاندیدای دکترایی که ۱ سال به زندگی پس از پذیرش فکر می کند، و حالا دانشجوی دکترایی که برای دوران فارغ التحصیلی اش برنامه ریزی می کند. حتی فکر می کند که دیگر چیزی به نام پست داک وجود نخواهد داشت اما شاید بازهم به دست زندگی به دوره ای دیگر کشیده بشود. اما حالا این آدم میداند که «دوره» ها تمام نمی شوند. ما آدمها موجودات دایره ی بی انتها نیستیم. ما روی یک خط راست از میان آرزوها، برنامه ها، تصمیم ها، شکست ها، موفقیت ها، و اهداف به جلو می رویم. من حالا شاید فقط یک چیز بیشتر از تمام این سالها داشته باشم، اینکه میدانم سوال درست چیست، اگرچه با توجه به شرایط غیرمعمول فعلی مطمئنم که پاسخ ها دشوارتر بدست خواهند آمد.

نظرات 1 + ارسال نظر
مائده سه‌شنبه 6 آبان 1399 ساعت 12:28 http://overthinker9.blog.ir/

سلام آقای خزنده.
امیدوارم خوب باشید.
راستش، سوالی که میخوام بپرسم ربطی به این پست نداره ولی مدتیه که ذهنم درگیرش هست.
یادمه می‌گفتید وقتی ایران بودید، یه پروژه‌ای داشتید که براش تکست بوک های پزشکی هارو باید میخوندید...خب من رشته‌م پزشکی میشه احتمال زیاد ولی خب، مدتیه که به برنامه‌نویسی علاقمند شدم و دارم پایتون یاد می‌گیرم.
شما که با جفت این حوزه‌ها ارتباط داشتید، میشه در کنار پزشکی برنامه نویسی کرد به‌نظرتون؟

سلام. برنامه نویسی خیلی گسترده ست. برنامه نویسی وب، موبایل اپلیکیشن، هوش مصنوعی... هر کدومش یک مقدار زمان یادگیری میخواد، به اندازه ی متفاوت ذهنت رو درگیر می کنه، و به مقدار متفاوت پیش زمینه نیاز داره.

ولی در کل برنامه نویسی الان بیشتر یک مهارت هست تا علم و تخصص. خیلی ها رو دیدم که رشته شون یا کارشون هیچ ربطی به برنامه نویسی نداره ولی پروگرمر های خیلی خوبی هستن و ازش لذت میبرن. قطعا میتونی کنار پزشکی ادامه بدی.

کاری که من می کردم و به پزشکی و برنامه نویسی مربوط بود، تحلیل دیتای پزشکی بود. اون دیگه صرفا بحث برنامه نویسی نیست بلکه چیزهای دیگه هم درگیرش میشه.

پایتون هم خوبه. پایتون موجود دوست داشتنی ایه. برای کسی که می خواد محض فان کاری کنه خوبه. جای پیشرفت هم فراوان داره توی زمینه های مختلف

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد