بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

پست نسبتا ثابت

به منظور اجرای مقاصدی شوم، این وبلاگ تا اطلاع ثانوی بدون نویسنده خواهد بود.

امضاء: خزنده ی شیطانی  

روز ۴۴۳: تو بمان

خواهش می کنم تو یکی دیگر مثل چند ده نفر دیگر دود هوا  نشو! همین طور انرژیک باقی بمان، با تلاشی که این مدت اخیر می کنی تا پارسی صحبت کنی و نو و بدیع کلمه هایت را انتخاب کنی. همینطور پایبند به تمام آرزوهای چند ساله ات بمان. و همچنان از کیچ پرست های تازه به دوران رسیده متنفر باش. زیر عکس most prestigious and noble residence in Milan یک کپشن انقلابی بنویس و وقتی ایده هایم را می شنوی تا جای ممکن «الف» هایت را بکش که: «وااااااااااااااای بر من با ایده های شیطانیت»


من به همان اندازه که آینده ی خودم را روشن و معنادار می بینم، به گام های تو هم امیدوارم. عطش خالص زنده نگه داشتن جسد نیمه جان هویت هنر ایرانی ات را آنقدر باور دارم که یک لحظه تمام کینه های به دل گرفته ام از این خاک را فراموش می کنم و دلم هوای کاشان و کرمان و یزد و تبریز و شیراز را می کند! تو تغییر نکن. انجامشان بده تا دست آخر به همانجا برسی که ۴ سال قبل کنار تاکسی های میدان ونک حرفش را می زدی، وقتی که تازه تصمیم گرفته بودی بروی رشته ی معماری. همچنان مثل یکی از کارکترهای رمان های میلان کوندرا، یا رومن گاری باقی بمان. همانقدر بی شیله پیله و واقعی!


امضاء: خزنده ی چشم به انتظار  

روز ۴۴۱: مثلا برویم ناگویا

خب وقتی ۴ روز پشت سر هم کار اداری دارم و کارم گیر عزیزان کارمند هست خیلی یاد ژاپن و اتفاق اخیری که در توکیو افتاد می افتم. وقتی که ۲۰ دقیقه برق شهر قطع شد و وزیر نیروی ژاپن در مقابل دوربین خبرنگاران ۲۰ دقیقه به حالت تعظیم ایستاد، و بعدش هم ریپورت دادند که این ۲۰ دقیقه قطعی برق، ژاپن را در rat race صنعت و اقتصاد،  ۴۲ روز از ایالات متحده عقب انداخته است. بعد به وضع خودمان فکر می کنم و به آرزوهایی که برای رسیدن به «ترین» ها داریم و ناخودآگاه خنده ام می گیرد.


خب پس بیا برویم سوییس زندگی کنیم. حالا سوییس هم نه. هلند. یا مثلا یک کشور صنعتی مثل آلمان. بیا اصلا برویم ژاپن. شهرهایش را نمی شناسم که. یک جایی مثل ناگویا... جایی که ۷ سطل زباله ی مختلف برای تفکیک دارند. جایی که خیابان هایش رفتگر ندارد و پایتختش سومین شهر تمیز آسیا هست. سطح آلودگی صوتی پایین و شعور بالا. آمار قتل کمترین در دنیا... خب البته آمار خودکشی هم اولین در دنیا. امروز روز چهارم کارهای اداری ام بود که معلوم شد باید روز پنجمی هم دنبال کارهای وثیغه ی پاسپورت بروم. ۱ ساعت پشت سر ۱۰ نفر در صف ۷ باجه ای ایستادیم و کارمندان بانک را نگاه کردیم و یاد sloth های کارتون زوتوپیا افتادیم. به جان خودم از آن جوک های pregnant هم به هم می گفتند و ها........ ها .......... ها ....... می خندیدند. آخرش هم معلوم شد که اصلا برای کارمان نیاز نبوده توی صف بایستیم. بعد هم وقتی به رئیس بانک مراجعه کردیم با وضع افتضاحی جوابمان را داد که «کارتان زیاد طول می کشد. بروید فردا بیایید.» اصلا هم که تفاوتی در طرز برخورد رئیس نسبت به روزی که قرار بود سپرده را باز کنیم  دیده نمی شد که! مدیونید فکر کنید بانکها وقتی که می خواهی حسابی چیزی باز کنی، زیرپایت فرش قرمز پهن می کنند و روزهای دیگر، بلانسبت، تو هم یک گوسفندی مثل ۷۵ میلیون نفر دیگر... حالا فهمیدید چرا آمار خودکشی ژاپن بالاهست؟ چون ۱ ساعت منتظر ۷ sloth بانک نمی شوند و کارشان زود تمام می شود. زود می روند خانه زود کتاب می خوانند زود فیلم می بینند. هرکاری که می کنند ۲۴ ساعتشان پر نمی شود... خب پس وقت زیاد می آورند و به معنای زندگی فکر می کنند و افسرده می شوند و خودکشی می کنند. تازه کسی هم نیست که روی اعصابشان باشند و بزنند آنها را بکشند. از آنجایی که انسان نیاز به کشتن دارد، اگر دیگری را نکشید خودتان را می کشید. پس خودکشی می کنید. قدر کشورتان را بدانید. همینجوری بدانید تا ما هم از این طرف راهی پیدا کنیم برویم برلین، یا استکهلم، یا کیوتو یا جزایر فیجی. شاید هم مادرید یا تگزاس یا اورگن یا انتاریو... برویم یک جایی که حرصمان را در نیاورند و افسرده بشویم خودکشی کنیم.



اگر ۲۰ دقیقه قطعی برق ژاپن را ۴۲ روز عقب انداخت... فکرش را می کنم می بینم چند قرن باید بدویم تا وضع کمی بهتر بشود.


امضاء: خزنده ی قاتل  

روز ۴۴۰: Pokemon GO و مساله ی تنازع بقا

تنازع بقا. [ ت َ زُ ع ِ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) یکی از اصول نظریه ٔ داروین و پیروان او، وجود تنازع بقا در دنیای موجودات زنده است و آن عبارت از قبول وجود یک کشمکش دائم میان موجودات زنده می باشد که به انتخاب انسب منجر می گردد. آقای دکتر سیاسی آرد: ... نظر کلی آنها (داروین و پیروان او) درباب تغییر شکل موجودات روی دو اصل بزرگ «تنازع بقا» و «انتخاب انسب » قرار دارد و خلاصه این است که افراد یک خانواده از همه حیث با هم مساوی نیستند بلکه بعضی از آنها تصادفاً نسبت به دیگران دارای مزیت یا مزایایی می شوند که در تنازع بقا کامیابی آنهارا تضمین می کند در صورتی که فقدان آن در افراد دیگرسبب مغلوبیت و از میان رفتن آنها می گردد.
لغت نامه دهخدا- وبسایت واژه یاب

و این داستانیست که همچنان ادامه دارد. اگر در قلمروی طبیعت بکر و وحشی،، کم آبی، یخبندان، شکارچیان شب، طوفان شن، درختانی با شاخه های مرتفع و امثالهم بوده اند که زمین مسابقه را برای انواع حیوانات فراهم می کردند، اکنون ظهور دستان انتخابگر طبیعت را می توان در پدیده هایی مثل Pokemon GO دید!


پدیده ی شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک، توییتر، اینستاگرام و ...، یا بازی های آنلاین گروهی مانند World of Warcraft، Clash of clans یا به تازگی pokemon GO از زاویه های مختلف دید قابل بررسی هستند. می توان از نظر روانشناختی و تاثیر این نوع ارتباطات مجازی روی افراد بحث کرد، و حسی از قدرت و پیروزی ناشی از فالوئر های بیشتر، لایک بیشتر، تصاحب روستاهای بیشتر، دراگون های بیشتر یا level بالاتر بدست می آید. می توان از نظر جامعه شناسی هم به مساله نگاه کرد و تاثیری که این نوع ارتباطات بر نظام های مختلف اجتماعی دارد. اما پیش از تمام اینها، وارکرفت، کلش آو کلنز و پوکمون من را به یاد تنازع بقا می اندازد و پیش خودم فکر می کنم: خوشبختانه انگار شانس بیشتری برای زنده ماندن دارم!

بازی پوکمون گو آنقدر سریع اثرش را گذاشته که پیش از آنکه پایش درست و حسابی به ایران باز شود، ویدیو های عجیب و دیوانه واری از بازی کننده های آن در آمریکا به دست ما رسیده است. به فاصله ی کمتر از چند ماه، حالا آنقدر معتاد این بازی شده اند که می توانید با یک سرچ چند ثانیه ای، انواع و اقسام ویدیو را با مضمون «ورود یک پلیر پوکمون گو به محوطه ی کاخ سفید به دنبال پیدا کردن پوکمون ها»، «افتادن یک پلیر پوکمون گو در آب»، «دستگیری چند پلیر توسط پلیس به علت نقض حریم شخصی و ورود به خانه ی دیگران» و ... پیدا کنید. این وضعیت درست مثل همان آدمهای چاق خوشحال انیمیشن Wall-E با عینک VR روی چشمشان هست. نمی دانم یادتان هست یا نه ولی یک زمانی بازی اینترنتی مجازی second life شروع به کار کرد، جایی که در آن شما بعد از ساختن یک آواتار، یک زندگی نو شروع می کنید، کاری که می خواهید پیدا می کنید، حتما زمانی از روز را به آن کار می گذرانید، ماشین دلخواهتان را می خرید و حتی در آن فضا با یک فرد واقعی ازدواج می کنید! فیدبک اطرافیانم را کامل به یاد دارم، و البته نظر خودم در مورد این دنیای مجازی را. فکر می کردیم چقدر مسخره ست و چقدر مضحک است اگر یک نفر بخواهد بر روی یک زندگی دوم، وقت بگذارد. ولی حالا بعد از گذشت حدود ۲۰ سال، انگار اوضاع برعکس شده و باید بگوییم: چقدر مسخره ست که کسی روی زندگی واقعی اش وقت بگذارد و در محیط بازی های کلش و پوکمون تلاشش را نکند تا برنده باشد.


مساله درست همین حس قدرت پلیر های این بازی هاست. بخدا فکر نمی کنم آنقدری که پلیر های کلش آو کلنز از تصاحب base های مختلف خوشحال می شوند، خشایارشاه از فتح رومن امپایر خوشحال شده باشد. این حس رضایت از پیروزی جالبناک ترین بخش این بازیهاست و درست همین بخش هست که من را به یاد همان تنازع بقای فوق الذکر می اندازد. حالا شما با جمعیتی میلیونی (خیلیییییی میلیونی) رقیب هستید که هر روز در کلش روستاهای بیشتر را غصب می کنند و در پوکمون گو پوکمون های بیشتری پیدا می کنند و در کوییز آو کینگز مسابقه های بیشتری را برنده می شوند و در ورلد آو وارکرفت، mount خوشگل تر و شاهانه تری دارند و با این اچیومنت ها هر روز راضی تر از دیروز هستند. فکر می کنم در این شرایط موفقیت در دنیای واقعی خودمان، به مراتب ساده تر از ranking یک شدن در یکی از این بازی هاست!


نمی دانم، شاید در آینده ای نه چندان دور که ما به جای غذا خوردن، یک سرم همیشه به خودمان وصل می کردیم و به جای سوار ماشین و هواپیما شدن از این نقطه به آن نقطه تله پورت می کردیم، به قدرت در یکی از این دنیاهای مجازی هم به منزله ی قدرت و پول بیشتر بود. آنوقت کسانی که زیاد در این فضاها ولچرخی نمی کردند باید دمشان را بگذارند روی کولشان و فرار کنند سمت جنگلی، کویری... ولی تا آن زمان، باید بهتان بگویم که تا زامبی ها حواسشان به گوشی تلفنشان هست، سریعتر تلاش کن، چرا که این روزا بهترین موقعیت برای «کسی» شدن است. از دستش نده.

امضاء: خزنده ی بی رقیب  

روز ۴۳۹: Encore

از سه سال پیش تا الان، بازه ی مرداد تا دی ماه همیشه آبستن مهمترین اتفاقات شده است. دو شش ماهه ی درخشان من را به اینجا رساند. همیشه هم اولش یک جور شروع می شود: به الانم فکر می کنم و به وضعیتی که می توانم شش ماه بعد داشته باشم.


بار اول مربوط می شود به ترم آخر دانشگاه و انجام دادن پروژه کارشناسی... باورتان می شود اصلا ترم آخر را یادم نیست! احساس می کنم اصلا گذراندن واحد های آخر را من تجربه نکرده ام. یادم نمی آید آخرین درسی که داشتم چه بود و نمره اش چه شد... جلسه ی دفاع را یک مقداری یادم هست. ولی یادم می آید یک زمانی را که بدون دلیل دو ایستگاه قبل از ایستگاه خانه مان پیاده شدم و شروع کردم پیاده رفتن و فکر کردن. مثل همیشه. مثل همه ی وقتهایی که هجوم افکار دارد دیوانه ام می کند. شهریور بود و ترم آخر داشت شروع می شد. داشتم به یک ۵ سال بی ثمر فکر می کردم و داشتم حساب کتاب می کردم که چطور تمامش کنم. به این فکر کردم که می توانم خیلی خوب و پر انرژی آماده بشوم برای خواندن کنکور... فقط کافی هست چند ماه برای پروژه کار کنم و تمام.


بار دوم مرداد ماه دو سال پیش بود. از سفر شمال برگشته بودم. و توی مسیر پشت خانه مان پیاده روی می کردم. باز هم به یک شروع جدید فکر می کردم. که فقط «یک چیز» کم دارم تا بتوانم شروع کنم. داشتم حساب کتاب می کردم که چقدر از گذشته ام را می توانم توی این شش ماه جبران کنم. حدود از ۴ مرداد بود که شش ماهه ی دوم شروع شد


بار سوم سال پیش بود. وقتی که هنوز نتایج انتخاب رشته مشخص نشده بود و من نمی خواستم الکی برای خودم بچرخم. از همان روز شروع کردم به جمع کردن یک سری مایحتاج آکادمیک! تا زمانی که شهریور شروع بشود و ترم ۱ از راه برسد. بهمن و اعلام معدل ترم اول پایان این شش ماهه ی سوم بود


این چند مدت هرطوری که شده کارهایم را به هر زور و ضربی انجام می دادم اما انگاری ساعت بیولوژیکی بدنم منتظر همین شش ماه های معروف بود. امروز صبح به محض اینکه چشمم را از خواب باز کردم به یاد مرداد ماه های گذشته افتادم و احساس کردم:«الان وقتش شده!» البته این را دوستانم بشنوند خنده شان می گیرد. چون عملا من از یک سال پیش با پشت لپ تاپ نشستن هایم کله ی همه را کچل کرده ام. ولی این حس، یک حس عجیب دیگر بود. انگار که تازه می توانم آنطور که باید و شاید کارهایم را شروع کنم.


۹ تا کار اصلی روی تخته وایت برد جلویم نوشته شده است. به هر کدامشان تک تک باید برسم. یا می شود یا نه. بعضی هاشان را تا مرحله ی آخر انجام داده ام و منتظر نتیجه اش، یا منتظر یک نفر دیگر برای تمام کردن وظیفه اش هستم. بعضی هاشان را شروع کرده ام، یا کرده ایم، و داریم همین الان هم جلو می رویم. بعضی هاشان را فقط در حد یک طراحی اولیه در ذهن دارم. اما هر اتفاقی بیافتد، باید از دو چیز مطمئن باشم. ۱) پایان نامه ی ارشد را هم خیلی جدی شروع کنم. ۲) تمام این ۹ کار، و کارهای بعدی را یک مرور اساسی بکنم و حداقل بدانم که شدنی هستند یا نیستند. الان زمان خوبی برای ماجراجویی های من نیست. حدود ۶ ماه فرصت دارم تا خودم را به اولین تلاش برای ارایه مدارک به دانشگاه های اروپایی برای مقطع دکتری برسانم، و این وسط پول حرف اول را می زند.


این شش ماهه ها همه بوی شروع می دهند و پایان خوبی داشته اند. طبق آمار و ارقام، بهمن ۹۵ شیرینی تجربه خواهم کرد که البته طبق معمول نتیجه اش را سال بعد می بینم. اول تمام کردن دوره ی کارشناسی، دوم کنکور، سوم شروع بی عیب و نقص ارشد، و چهارم تلاش برای رقم زدن آغاز برای یک ۶ سال منطقی و دوست داشتنی.


ساعت بیولوژیکی بدن من، مرداد را برای استارت ترجیح می دهد! کاری به کارش ندارم و برایش فراهم می کنم. ۱.. ۲.. ۳


امضاء: خزنده ی شش ماهه