بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 433: بیش تفسیر گری و خود استرونات پنداری



عکس بالا چرا انقد حس خوبی به من می دهد؟! حرارت آتش لباس فضانورد را حس می کنم. و احساس می کنم می دانم کجا دارد می رود. و به طرز عجیبی این عکس برایم mainstream است، انگار که روزی ۲۰ بار توی خیابان با این وضعیت مواجه شده باشم... خودم را جای آن فضانورد می گذارم. و یک کسی که من را می شناسد هم توی آن ماشین سدان سیاه رنگ جلو، که برگشته و با دهان باز از شیشه ی عقب دارد من را نگاه می کند.

امضاء: خزنده ی بی ربط  

روز 432:آقا از اول

- یکجور هایی به طور رسمی مسابقات ۱۰ روز دیگر برای ما منتفی شد. به امید یک لیدر انسان تر برای مسابقات بعدی،‌کسی که انقد راحت سرش بابت وقت سفارت کلاه نرود! فعلا حرصش را نمی خورم. وقت حرص خوردن ندارم. باشد برای بعد.


- از قدیم گفته اند که قدر عافیت مگر حالی ات می شود الا مگر گیر بیافتی. مثل سلامتی. مثل سلامتی ای که وقتی افتاده ای کف خانه تازه نبودنش را حس می کنی. تازه پول و وقت و اعصاب و همه ی اینها یک طرف، سلامت بدنی هم یک طرف. خیلی مهم هست. آنقدری مهم هست که وقتی دارم به برنامه های تابستانی ام فکر می کنم، جای خالی یک فول چک آپ از نوک پا تا فرق سر را خالی می بینم. تا امروز، آخرین باری که پایم به دکتر باز شده بود شاید ۳-۴ سال پیش بود. امروز طی یک عملیات انتحاری رفتم دکتر.


اول دکتر گوش و گوش راستم را که ۲ ماهی می شد گرفته بود شستشو دادم. و بعدش فهمیدم که چقدر دنیا پر سر و صدا هست! باور کنید اگر این گرفتگی اعصاب خورد کن نبود ترجیح می دادم بیخیالش بشوم. ولی خیلی جالبناک بود. اینکه نفس های کسی را که دومتری ات نشسته است هم بشنوی. تا دو سه ساعتی همینطور با نعمت دوباره کسب شده ی شنوایی گذراندم.


بعدش رفتم دکتر داخلی و گوارش، دستور یک چک آپ کامل که ازش گرفتم، چندتایی هم قرص رویش و بعد از نیم ساعت آمدم بیرون به سمت دندان پزشکی. خوشبختانه همان موقع که دکتر معاینه پرونده ام را تمام کرد، وقت برای انجام کار باز بود. نشستم روی صندلی دندانپزشکی و دکتر بی معطلی آمد بالای سرم

- تاحالا دندونپزشکی نیومدی؟

- هرا (بدون ساکشن توی دهن و با فکی که نیازی نباشد ۱۵۰ درجه باز باشد می شود: چرا)

- کو پس؟ دندونات کار نشده

- هرا او همت هاهد هالا (چرا اون سمت راست بالا)... و با انگشت نشانش می دهم.

- ... آها دیدمش. خب... ۶ تا دندون برای تعمیر داری. سه تا راست دو تا چپ پایین. یدونه هم بالا. کدوماشو انجام بدم؟

ساکشن را از توی دهنم بیرون می آورم: هر چندتا که بشه. همه ش می شه؟

- سه تا آمپول باید بخوری! دهنت ۲ ساعت باید باز بمونه

- اشکال نداره بهتر از دوباره اومدنه.

خلاصه بدین ترتیب تصمیمی می گیرم که یک ساعت بعدش به غلط کردن می اندازدم. و همچنان مفصل آرواره ام انگار دارد از جایش در می آید انقد درد می کند. تازه اصلا حواسم به اشتباه فجیع محاسباتی ام نبود که اول بروم دندانپزشکی و بعدش دکتر گوش. صدای مته ی دندانپزشکی هنوز توی سرم می چرخد. ولی سودش را بردم. توی دو ساعت تمام پوسیدگی ها درست شد. آن وسط به عنوان زنگ تفریح یک جرم گیری ریز هم کرد، یک جور هایی اشانتیون. دکتر هم وسطش هی می خواند: من غلام قمرم ... و من دو ساعت بعد سوار آژانس به سمت خانه می رفتم. با صورتی که بدون اغراق ۹۰ درصدش بی حس بود. حتی گوش هایم هم بی حس شده بود. و پس گردنم. می ترسیدم بی حس کننده به عضلات قلبم رسیده باشد! برای همین خوابیدم. و نیم ساعت بعدش راننده بیدارم کرد و دیدم هنوز زنده ام.


یکی دو تا دیگر دکتر مانده تا من یکجور هایی از نو ساخته بشوم. اینطوری بهتر است، اینکه نگران درد ناگهانی نصفه شبی دندان نباشی. اینکه خیالت از بابت گوشت راحت باشد. و اینکه انقدر اوضاع جسمی ات اوکی باشد که یادت برود سلامتی. اینطوری خب زندگی شیرین تر هست! نه؟ حواسمان به همین خرده ریز های بی نهایت بزرگ هم باشد دیگر. همین چیز ها هست که خرد خرد کیفیت زندگی را در سطح قابل قبولی نگه می دارد. به عبارت دیگر در سطح حداقل!


فقط دردی که باید تحمل کنم این ته دیگ امشب بود که نمی توانستم بخورم، و آمالگام بیرون زده از دندان هایم که نباید فشارش بدهم ولی می دهم، و احتمالا درد دندانی که شب اول می خواهد یک دور دیگر دهنم را سرویس کامل بکند.


امضاء: خزنده ی نوساز  

روز 431: گذر لگاریتمی ثانیه ها و انگیزه ای که نمی سوزد

باورتان نمی شود که یک قرن منتظر همین امروز بودم! البته یک دو روز دیگر هم بگذرد تمام می شود، ولی به صورت رسمی من امروز آزاد شدم. دوتا امتحان اعصاب خورد کن که روانم را به هم ریخته بود و باید تمام می شد. سومی هم همانی هست که باید در موردش ۱۰-۲۰ تایی کتاب بخوانم و خیلی هاشان هم خوانده م. پس خطر خاصی ندارد برایم... اینکه چطور این دوتا امتحان را گذراندم داستان هایی دارد بس دراز که یک بار خواهم گفت و آیندگان برای هم نقل خواهند کرد، دریانوردان با آرنج تکیه زده به میز چوبی و لیوان بزرگ آبجو به دست از من خواهند گفت و کشاورزان پنبه، حین کار کردن سرودش را بلند بلند خواهند خواند! خلاصه اش که فکر می کنم بد نشد ماجرا. شاید بتوانم معدل ترم قبل را نگه دارم. و در شرایطی مناسب یکمی بهترش هم بکنم.


روز به روز پرداختن به کاری که علاقه ام نیست برایم زجر آور تر می شود. این اصلا خوب نیست. این اخلاق، اخلاق ۴۰ سالگی هست نه الان. خب واقعا توی این سن شاید نیاز باشد به خاطر دانشگاه یا پول یا پیشرفتن برنامه های اصلی، یک زمانی هم دست به یقه بشوم با موضوعی که دوستش ندارم. اینطوری ضربه می خورم. ولی کاری اش نمی توانم بکنم. حسی هست که کم کم از پایین شروع شده و حالا رسیده به گردنم و داردمی آید بالاتر. این امتحان ها را توی این شرایط دادم. امیدوارم فقط برنامه های شخصی ام به یک نتیجه ی زود بازده برسد که با خیال راحت و بدون توجه به سنم دیگر مستقیم بپردازم به چیزی که همیشه برایش برنامه ریزی کرده ام. می دانید... درست است ما گرفتار در عدم قطعیت های خشن و بی رحمی هستیم. عدم قطعیت هایی که نمی گذارند زندگی آنگونه که می خواهیم پیش برود... اما... این عدم قطعیت در جنس آینده ای که می خواهیم بهش برسیم نیست. بلکه در زمان آن هست. تمام این وراجی ها در همین جمله خلاصه می شود که: دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. in other words... می روم که برسم.


امضاء: خزنده ی متخصص امتحانات پایان ترم  

روز 430: همه می گویند

همه گفتند: این یکی دووم نمیاره. جاش یا دیوونه خونه س یا بیمارستان و بعدش هم...

همه گفتند: این حال خوبش بیشتر از یه ماه طول نمی کشه

همه گفتند: چه عجیب که تونست بالاخره کارشناسیش رو تموم کنه

همه گفتند: می خواد کنکور مکانیک بده؟ هه هه! نکنه می خواد تک رقمی هم بگیره

همه گفتند: چرا نمیاد کنکورای آزمایشی رو بده؟ این همه پول داده

همه گفتند: این دیوونه کلا بیخیال کنکور شد؟

همه گفتند: اصن معلوم هست چیکار می کنه؟

همه گفتند: تغییر رشته؟ بدرد نمی خوره


همه همه چیز گفتند. و من داشتم می دیدم که او دوام آورد و از نو شروع کرد. حال خوبش تا همین الان طول کشید. کارشناسی اش را با هزار زحمت تمام کرد. بعد از یک ماه درگیری ذهنی تصمیم گرفت دیگر بیخیال مکانیک شود و به اقتصادی که توی ذهنش حالا آرزوها برایش پرورانده بچسبد. من دیدم درگیر شدنش را با فیلیپس، فریدمن و کینز را. من دیدم که یک هفته ای کتاب اقتصاد خرد را تمام کرد و سه هفته ای کتاب اقتصاد کلان را. من دیدم فقط ۲ هفته وقت گذاشت پای خواندن بقیه ی درسهای کنکور. و دیروز صبح به من زنگ زد و گفت: فرانک ابگنیل توی دو هفته امتحان وکالت رو پاس کرد؟... خب منم توی ۲ هفته رتبه ی ۳۲ ی اقتصاد رو گرفتم... و خنده اش را شنیدم.


همه همه چیز می گویند. به قول سی کلارک، همه می گویند نشدنیست. و بعدش می گویند شاید شدنی باشد اما ارزش ندارد، و آخرش که موفقیتت را می بینند می گویند: می دانستم می توانی! امشب می گفت که نمی خواهد به هیچ کسی بگوید که قبول شده. می خواد با معدل ۲۰ شاگرد اول بشود و وقتی داشت از اینجا می رفت، همه را صدا کند جمع کند دور هم و بهشان بگوید: یادتان بود که چه چیزها می گفتید؟


خسته نباشی سرتق! انسانهایی که پا روی تمام زجرهایشان می گذارند، قلبشان را می اندازند توی گنجه و درش را سه قفله می کنند، و طوری دنبال هدفشان می دوند که انگار یک روز بیشتر وقت ندارند، همیشه برای من قابل احترام بوده اند. مثل تو.

امضاء: دوست یک خزنده ی دیگر  

روز 429: شورای حل اختلاف

من هستم، جیمز و باک. جیمز عصبی هست و خیلی رک. اشتباهت را توی صورتت می گوید. داد می زند. مسخره ات می کند. جیمز همواره برای توی مسیر ماندنت لازم است... باک معقول هست و دوستانه. او هم صریح است اما آداب معاشرت می داند. ازت می خواهد خودت فکر کنی به مساله و راه حلش. در مواردی که جیمز داد می زند: اشتباه است... باک از خودت می خواهد اشتباه ماجرا را بگویی. رویش فکر کنی و بگویی اش.


یک سالی می شود که هر از چندگاهی با جیمز و باک می نشینیم سه نفری صحبت می کنیم. صدایشان را توی سرم می شنوم. جواب می دهم. جوابشان را باز توی سرم می شنوم و باز جواب می دهم. پشت دانشکده نساجی، پیاده روی تاریک فاز ۲ ی شهرک، کنار دکه ی پاساژ گلها، بغل دیوار دانشکده مهندسی انرژی و فیزیک، بعضی وقتها که هیچ کس توی پژوهشکده نیست، توی پژوهشکده... هر وقت که به کمکم آمدند یکجورهایی کمک کردند به حل مساله. نه حل... به فهم مساله. وگرنه مساله را باید با اشخاص حقیقی مرتبط حل کرد تا دلی نشکند یا حقی ضایع نشود. آدم توی خودش با خودش، باک و جیمز که نمی تواند مشکل حل کند. ولی می تواند خوب همه چیز را درک کند...


برای خودتان یک جیمز و یک باک پیدا کنید.

امضاء: خزنده ی چند شخصیتی