راستش وقتی آدم نگاه می کند، واقعنی نگاه می کند، یعنی سعی می کند آن چیزی را که هست ببیند، حالا به دور از دعواهای مدرنیسم و پست مدرنیسم که حقیقت چیست و می توان دیدش و این چرندیات، می بیند که این شعاری که می دهند راستی راستی حقیقت دارد. همانی که توی فیلم creed استالونه به شاگرد بوکسش می گوید:
[pointing to Adonis as they look in the mirror]
Rocky Balboa:
You see this guy staring back at you? That’s your toughest opponent. I
believe that’s true in the ring and I think that’s true in life.
وقتی حساب کتاب می کنم پیش خودم می بینم شاید خیلی وقتها گیر اصل کاری خودم بوده ام! با انجام دادن یا ندادن. با رفتن یا نرفتن... anyway . علم به این موضوع البته چندان اطلاعات جدیدی به مساله اضافه نمی کند. بالاخره ما اول و آخرش می دانیم که داریم خودمان زندگی می کنیم و عواقب کارمان هم گردن خودمان هست. ولی همین که این یک مورد گوشه ی ذهنمان همیشه حاضر باشد، شاید راحت تر بتوانیم جلو برویم، چون کسی که این وسط کرم اصلی را می ریزد پیدا کرده ایم! برگرفته از کتاب درسهای دم دستی زندگی از هالیوود برای خزندگان
امضاء: خزنده ی عبرت گیر
هوا دقیقا بهاریست. یک چیزی بین زمستان و تابستان این سالهای تهران. میانگین که بگیری می شود هوای همین روز. باد به آرامی می وزد و گرمای نشسته بر توده ی نفس ها، و همینطور همهمه ی نامشخص عابران را با خودش می برد، و سکوت می ماند... نشسته ام روی نیمکتی که حدود ۲۰۰ متر با ایستگاه متروی شهرک فاصله دارد. نمی دانم چرا. نمی دانم چرا گوشی ام را در می آورم و زنگ می زنم به دوستم که دوماه ازش بی خبر بوده ام. جواب نمی دهد، دو دقیقه بعدش پیغام می آید که :«زنگ می زنم بهت»... انگار که انتظارش را داشته باشم، گوشی را سر می دهم توی جیبم و تکیه می دهم به پشتی نیمکت. به ساختمان بلوک نگاه می کنم. به ۵۰-۶۰ خانه ای که پنجره هایشان روبروی من هست. به همین سادگی... در یک قاب ساکن، در یک نمای چند ثانیه ای، شاید حداقل با ۱۰۰ نفر روبرو باشم. نفسم که این روزها سنگین تر از همیشه هست را به زحمت فرو می دهم و یک بار دیگر شروع می کنم به فکر کردن به مسایلی که هزاران بار در ذهنم حلشان کرده ام. تکراری، درست مثل بازی XO که همیشه نتیجه اش معلوم هست. اما به فکر کردن ادامه می دهم. دوست دارم برای ۵ دقیقه هم که شده به یک موضوع حل شده فکر کنم. به این که... چند نفر از این ۱۰۰ نفر ها هستند که مثل من به زندگی فکر می کند. چند نفر از این میلیون نفرها هستند که دنبال چیزی هستند که من هستم. چند نفر از این میلیارد ها هستند که حرف من را بدون توضیح درک می کنند... و چند نفر از خیل عظیم آشناها و نا آشناهای این دنیا را نیاز دارم که مثل من فکر کنند. و اینکه آیا اصلا امکان پذیر است؟ آیا ارزش تلاش کردن دارد؟ اینکه بخواهی صدق و کذب های زندگی ات را به کس دیگری تحمیل کنی. آیا اخلاقیست؟ معنایی دارد؟ تنوع الزاما ناسازگاریست؟ یا شباهت سازگاری ست؟
دل نگرانی ها و ناراحتی های زندگی ام شاید بیش از ۹۰٪ مربوط به انتظارات بیهوده ام از دیگران یا زندگی بوده. مربوط به جراتی که به خودم می دهم تا در مورد کسی تصمیم بگیرم و مطابق با آن عمل کنم. مربوط به این تفکر که همه درست مثل من فکر می کنند، و درست مثل من حس می کنند، و درست به اندازه ی من دوست دارند، و از همان جنس هم دوست دارند.
نه پنجره ای باز می شد و نه باد صدایی با خودش می آورد. به همین اندازه ی امروز، وقتی که روی نیمکت نشسته بودم، تنها بوده و هستیم. و کسی قرار نیست، و درست نیست، که به صلاحدید دل ما رفتار کند. خیلی وقتها تقصیر شوربختی ماست! جایی آن دور دورها تلنگری خورده و شرایط اولیه ای به وجود آمده و ما به نقطه ی آغاز زندگی مان رسیده ایم. و با این شرایط اولیه نمی توان جنگید. شاید بهتر باشد یک کمی بیشتر سرم به زندگی خودم گرم باشد و چشمانم انقدر به دنبال کوچکترین تحرکی مبنی بر وجود موجودی مشابه با من، با تعریفی از زندگی مشابه با تعریف من نگردد! شاید همزیستی مسالمت آمیز از دور خوش است. اصطکاک به هر حال یک نیروی ناپایستار است.
امضاء: خزنده ی موافق با اکثریت آرا
عبارت model-dependent realism را اولین بار هاوکینگ در کتاب grand design معرفی کرد. این عبارت در واقع حرف دل دانشمندان قرن اخیر بود،و یک جور هایی ادعای هاوکینگ مبنی بر «پایان دادن به نزاع بر سر حقیقت» هم درست به نظر می رسد. رئالیسم وابسته به مدل ادعا می کند که از آنجا که قطعیتی در باره ی شناخت واقعیت وجود ندارد، ما واقعیت را، مدلی در نظر می گیریم که آزمون خودش را پس داده و به نظر کارآمد می آید. این مدل باید: زیبا باشد (elegant) /پارامتر های قابل تغییر و متغیر اندکی داشته باشد/ مطابق با مشاهدات موجود باشد/ آینده ی آزمایشات را با جزئیات قابل قبول پیش بینی کند... همین! بعدش هم توصیف می کند که اگر چندین مدل متفاوت بر سر یک موضوع با کیفیت برابر و به طور مساوی به نتیجه ای معتبر رسیدند، ما واقعیت های چندگانه را می پذیریم! (multiple reality)
از زمان آزمایش باکی بال فاینمن و طرح نظریه ی گذشته ی چندگانه، و طرح این ادعا که «مشاهدات فعلی ما بر گذشته ی سیستم اثر می گذارد» تا الان، انسان با تمام پارادایم های ذهنی اش انگار لخت نشسته وسط یک میلیون نفر جمعیت. انقدر معذب! یاد حرف یک بنده خدایی افتادم که در نقد تکینگی گرانشی می گفت :«آخه مگه می شه؟! به عقل سلیمت رجوع کن» خب معذب بودن هم «آخه مگه می شه» به همراه دارد. ساده تر این است که همان رئالیسم خودمان را بچسبیم، و تا حد امکان از افکار لزج و بی شکل پست مدرنیسم و مشتقاتش هم پرهیز کنیم تا یک وقت بهمان سخت نگذرد. البته هیچ کسی تضمین نکرده آن نظریه ها هم معتبر هستند. ولی مساله اینجا یک چیز دیگری است. مساله اینجا attitude انسان نسبت به توسعه ی دانش بشری است. مساله، مواجهه با یک حقیقت است:«ممکن است انسان یک عمر در اشتباه باشد». و مساله، مثل همیشه، انتخاب بین راه ساده و راه درست است... برگرفته از مجموعه وراجی های نامربوط خزنده
امضاء: خزنده ی کوانتومی
همیشه به من و امثال من می گویند که سربازی، اگرچه بخار شدن بی هدف ۲ سال از بهترین زمان های عمر هست، ولی بالاخره سختی هایش قلنج آدم را می شکند و به قول خودمان مرد بار می آورد ما را! خب شاید منظورشان از سختی را بشود مثلا سرمای ساکن و سمج در و دیوار یک اتاق سی چهل متری و ساعت سه و ربع نصفه شب و دو اتاق برای خوابیدن هم معنا کرد. دوتا اتاقی که توی یکی شان یک نفر خوابیده که خر و پفش را می توانم از بیرون ساختان پژوهشکده هم بشنوم، و اتاق دیگر هم در سلطه ی کامل خون آشام های پرنده ی وزوزو باشد. و اینکه مثلا یک چیزی مثل یک بنر از توی انباری پیدا کنم تا بیاندازم روی میز کار و بروم کیسه خواب را بیاورم بیاندازم روی بنر پهن شده روی میز - به جهت اندکی نرم تر کردن زمین برای خوابیدن- و بلولم تویش و به محض اینکه چراغ گوشی را خاموش می کنم همان سلاطین وزوزو بیایند کنار گوشم و نگذارند برای یک دقیقه هم که شده پلک سنگین از بیداری ۱۹ ساعته گرم بشود. آخرش هم بیخیال خواب زجر آورتر از بیداری بشوم و بیایم پای لپ تاپ تا بلکه یک کمی از وظایف فردا، یا به عبارتی امروز را تما کنم و بعد از ظهر وقتی برای خوابیدن پیدا بشود.
البته شکایتی نیست و اتفاقا هم فال است و هم تماشا ... بارانی که ساعت ۵ بعد از ظهر شروع کرده به باریدن هنوز ۷ و نیم صبح قطع نشده و صدای تق تق فرود قطره های آب روی کانال کولر از پنجره ی پشت سرم که به ونت ساختمان - در واقع یک دیوار زمخت سیمانی- باز می شود می آید. می روم طبقه ی بالا و از راهروی ساکت و تاریک شیمی رد می شوم و در پشت بام را باز می کنم و می روم بالا، و با یک لیوان نسکافه یک دور ۳۶۰ درجه می زنم و ساختمان مکانیک، ریاضی، کوه های شمال، شرق و جنوب شهر را پانوراما در ذهنم ثبت می کنم و بیخیال عطسه ای می شوم که دو روز بعد از خوب شدن سرماخوردگی قبلی می آید، تا یک کم از سکوت آغشته به باران عجالتا دلپذیر بهاری ذخیره کنم.
به کاغذ چسبیده به دیوار اتاق آزمایشگاه نگاه می کنم؛ به همان کاغذی که هر از چندگاهی جلویش می ایستم و پنج شش ثانیه ای زیر لب می خوانمش. جمله ای که به درد همایش های «ما چقدر خوبیم» و «جهان در تسخیر توست» و «اگر از کاینات بخواهی به تو می بخشد» می خورد؛ اما در این ثانیه ی خاص بدجوری معنی می دهد؛ نه در آن همایش های کذایی، بلکه همین جا. درست همینجا با حضور باران و همگروهی های نیمه بیهوش و سرمای اتاق آزمایشگاه:
ما چقدر دیر می فهمیم که زندگی همان لحظاتی ست که مشتاقانه منتظر گذشتن آن هستیم...
بیش از هر زمان دیگر امیدوارم این چند روز زندگی ام، تمام و کمال تفسیر بشود، تا مجبور نشوم عکس های یادگاری عیدی که در دانشگاه و پای کارهای تیم مسابقه گذشت را از سر حرص و حسرت پاک کنم و سعی کنم یک سکانس دیگر را آغاز کنم تا بلکه یک قدم به آنچه در ذهنم هست نزدیکتر بشوم. شاید پیش از این همیشه منتظر یک روز نو بود که قدم اول را بردارم. منتظر همان شنبه های معروف که از آن به بعدش سفت و سخت بچسبم به اهدافم و نویز های محیطی را بیخیال بشوم. شاید اصلا از همین انتظار بیهوده بود که هیچ وقت شروع نمی کردم. ولی حالا می بینم که قرار نیست به دل من و شما، هر زمانی که خواستیم سطل رنگ و فرچه به دست بیایند و یک خط شروع جدید برایمان روی زمین بکشند. هر کسی می خواهد بدود باید از همان نیمه ی راه، زمانی که خیلی ها کیلومتر ها ازش جلو زده اند،و البته خیلی ها هم اصلا شروع نکرده اند، آغاز کند. شاید تشبیه مسابقه ی دو برای خیلی ها زمخت و زننده باشد. شاید کسی دلش نخواهد استرس دویدن و عقب ماندن را بچشد، ولی واقعیت به خواست ما تفسیر نمی شود،و -به قول یکی دیگر از این برگه های چسبیده به دیوار آزمایشاه و به نقل از بنجامین فرانکلین- تو ممکن است درنگ کنی، اما زمان درنگ نخواهد کرد.
امضاء: خزنده ی صبحگاهی
ساعت ۷ و چهل و پنج دقیقه بامداد ۸ فروردین ۹۵