- بعد از یک دوران سخت روی اعصاب، یک بی حسی تضمین کننده و شادی بخش می آید، که اگر ترکیب بشود با ادامه ی علاقه به تلاش، دیگر همه چیز سر جای خودش است. این بی حسی باعث می شود به طرز بسیار عجیبی خیلی از چیزهایی که قبلا روانت را بهم می ریخته، الان دیگر میلیمتری هم تکانت ندهد. بعد من و شما می دانیم که تصمیمات غلط نصفش بخاطر شفته بودن مغز رخ می دهد. وقتی مغز شفته نداشته باشی، تصمیمات بهتری خواهی گرفت. و این رسیپروکیشن می رود و می آید و در هر سیکل، تو آدم بهتر، آرامتر و قاعدتا موفق تری خواهی شد.
اگر اینطور بشوی اما یک خطر جالبناک برای دیگران داری.خطرش هم این است که دیگر کسی اهرم فشاری رویت ندارد. یعنی نقطه ضعف خاصی نخواهی داشت که با آن بتوانند بازی ات بدهند. اینطوری می شود که تو می شوی یک چیزی مثل... مثل... نمونه اش را توی دنیای ادبیات و فیلم به یاد ندارم. ولی کلمه ی دقیق انگلیسی اش می شود: Callous.
- دارم پیش می روم... می روم می روم می روم. به بهترین شکل... دارم به بهترین شکل ممکن جلو می روم. و هیچ چیز فعلا جلوی رفتن من را نخواهد گرفت. الان یک فرصت ۳ هفته ای می خواهم که آمار و احتمالات را تمام کنم. فقط ۳ هفته نیاز هست...
- نه؟!
امضاء: خزنده ی صعب العاطفه
- هرکسی عاشق هر الگوریتم یادگیری ای که باشد، آن را به مغز انسان نسبت می دهد. یکی می گوید مغز انسان مثل شبکه عصبی هست، یکی می گوید مثل IBL ها هست... ولی من می گویم مغز انسان مثل یک شبکه ی احتمالاتی بیز است. اصلا احتمالات خیلی قدرت دارد، خوشگل هست، و کارآمد. احتمالات همه چیز را توضیح می دهد. وجود من و شما را...! مثلا قانون بیز می گوید احتمال رخداد آینده ی روشن به شرط اوضاع ظاهرا بسامان، عبارت است از احتمال خوب جلوه کردن اوضاع به شرط اینکه واقعا آینده ی روشنی در انتظار باشد، ضرب در احتمال رخداد آینده ی روشن در کل، تقسیم بر احتمال بسامان جلوه کردن اوضاع به هر دلیلی. حساب که می کنم حدودا احتمالش در می آید حدود 44%. منطقی هست.
- یک چیزی می خواستم بگویم یادم رفت... ولش کنید. تیتر هم به همان ربط داشت.
- Martian ببینید.
امضاء: خزنده ی فراموشکار
- یک ماراتن ۴۸ ساعته در دانشگاه و بالاخره پایان وظیفه ی اصلی من در تیم... امروز ساعت ۴ صبح کد را تست کردیم و بعدش هر کداممان رفتیم یک طرف ولو بشویم. من که هر کاری کردم نتوانستم جای خودم را روی صندلی ها درست کنم و دایم داشتم غلت می زدم. نتیجه اینکه ساعت ۸ صبح قید خوابیدن توی دانشگاه را زدم و زامبی وار، بدون اینکه بدانم چطور، برگشتم خانه و ۵ ساعت کف اتاق بیهوش شدم... حالا مانده آمدن پاسپورت، نشستن و نوشتن سناریو ها، تمام کردن کار بخش Open challange و فرا رسیدن ایام بیخود امتحانات و بعد از آن هم مسابقه... هنوز هم نمی دانیم رفتنی هستیم یا نه. کارها هنوز عقب مانده و پول هنوز نرسیده. حتی وقت گرفتن از سفارت هم خیلی دیر شده است. هنوز دعوت نامه برایمان نفرستاده اند. خلاصه اش اینکه ایرانی بازی در آورده ایم.
- همیشه فکر می کردم که من از کار تیمی متنفرم. بخاطر اینکه اصلا دلم نمی خواهد لیدر تیم باشم ولی دوست دارم همه کارشان را به بهترین شکل انجام بدهم. نتیجه اش این می شود که من کار همه را به دوش خودم می کشم بدون اینکه قدرتی در تشر زدن بهشان داشته باشم. بعدا که وارد تیم الانمان شدم، فهمیدم تیمی که اعضایش کار بلد باشند، حتی کار بلدتر از تو، و حتی به تو در وظایفت کمک کنند، آنقدر ها هم بد نیست. ولی باز گذشت و گذشت و دیدم که کار تیمی نه فقط مسئولیت، بلکه شخصیت و جنبه هم می خواهد. دیشب دوستم می گفت« من جای تو حرص خوردم انقد که اومدن توی کدت دست وارد کردن» و من زمین را خیره شده بودم و لبخند می زدم. خیلی مهم است که به زحمت های یک نفر احترام بگذاری تا اتفاق دیشب تکرار نشود. اینکه یک دور شمسی قمری روی کد من بزنند و هزارچیزش را تغییر بدهند و تازه متوجه بشوند که کد من از همه شان بهتر بوده. خلاصه که فهمیدم باز هم باید از کار تیمی بدم بیاید. چون ما احترام گذاشتن را بلد نیستیم. ما یک کمی بی شخصیت تشریف داریم. نمی دانم چطوری باید این اوضاع درست بشود. بگذریم
- وقتی هر روز پوستت دارد توی مسابقه ی چند میلیارد نفره کنده می شود، و حالا که اختیاری برای بیرون آمدن از این مسابقه نداری،یا حداقل متصور نمی شوی، بهتر است مفاهیم و کانسپت های یک مسابقه را بدانی. علاوه بر قوانین، باید بدانی باختن یعنی چه؛ برد یعنی چه؛ باید بدانی کجا یک قدم عقب بکشی، کجا چشم هایت را ببندی و حمله کنی. کجا بایستی و نفس تازه کنی؛ کجا به وزوز توی گوش که می گوید: صبر کن، گوش ندهی و پیش بروی... باید بدانی به چه چیزی فکر کنی...تیم به فنا رفته ی محبوب ما هم بالاخره مربی جدیدش را پیدا کرد... مورینیو. او کسی هست که همیشه ازش بدم می آمده چون اصلا او را با دویدن هایش در طول زمین اولدترافورد موقع بازی یونایتد و پورتو شناختم، و بعد هم با تاخت و تازهایش در چلسی. اما چه از او متنفر باشیم چه نباشیم، او یک برنده ی ذاتی است. یک قهرمان. و او کسی است که برای رسیدن به چیزی که دوستش دارد تلاش کرده، و آدم هایی که برای دوست داشتنی هایشان تلاش می کنند بی نهایت قابل احترام و دوست داشتنی اند. کسی که کم نمی آورد را باید ستود. او هم یکی از همان هاست. شاید غرورش حسابی دل آدم را بزند، شاید خنده های پر نیش و کنایه اش اعصاب آدم را خورد کند،اما او چیزی برای بالیدن، برای افتخار کردن دارد. و آن هم سماجتش است. او یک تونی مونتانای به تمام معناست. در مستند ۳۰ دقیقه ای در باره ی مورینیو، یک کجا یک ویدیو از رختکن چلسی نشان می دهد که او سرش را پایین انداخته و خیلی آرام دارد با بازیکنانش صحبت می کند:
I am not putting pressure on you about we have to win. I don't want to put that kind of pressure. but we cannot lose... we cannot lose
او کسی است که معنای بردن و باختن را می داند. و او می داند بردن همیشه مساوی با نباختن نیست. او کسی ست که غرور دارد و برای همین از باختن متنفر است. او می داند که آماده شدن برای «برد» همیشه خوب نیست. گاهی اوقات برای «نباختن» باید گوش به زنگ ماند. همیشه باید فهمید که کجا زمان ضربه زدن است، و کجا زمان ضربه نخوردن. و او کسی ست که من دقیقا مثل او به برد و باخت فکر می کنم. و امیدوارم به همان اندازه هم بتوانم در کار موفق باشم! خوش آمدی ژوزه.
امضاء: خزنده ی کلین شیت