بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 564: در ستایش پادشاه یونانی

یک اصطلاحی دارند خارجی ها... ما ایرانیها هم باید داشته باشیم. تقریبا مطمئنم یک شاعری یک کجا اشاره ای کرده و آن بیت یا مصرع تبدیل به معادل همین اصطلاح شده. از بی سوادی من هست که باید به خارجی ها تکیه کنم. خلاصه... اصطلاحی دارند به عبارت to touch someone's life. مفهومش به دل می نشیند، لذت دارد فکر کردن درباره اش. یک حالت اثرگذاری هست در زندگی کسی، طوری که نقطه ی شروعش را کسی متوجه نمی شود، و حتی شاید در طول سالیان هم به چشم نیاید. یک زمانی اما می شود که آن آدم برمیگردد به مسیر آمده نگاه می کند، و متوجه حضوری مداوم و بی انقطاع در پس زمینه ی تک تک لحظات زندگی اش می شود، و تصمیم هایی که گرفته، و موضوعاتی که به آن علاقه مند شده، کاری که انتخاب کرده، طوری که اگر آن حضور اثرگذار را از معادلات کنار بگذارد، می شود گفت یک آدم کاملا متفاوت می شود.  بیایید مثل یک مفهوم کیچ با این اثرگذاری برخورد نکنیم. مثلا فکر نکنیم که منظور، آن جملات قصار 10 ثانیه ای هست که می شود روی یک کارت پستال نوشت، و تو باید جمله ای در باب تلاش کردن و شکست خوردن بخوانی و ناگهان قوی تر بشوی. اصلا انگار هسته ی لازم این اثرگذاری، رخداد در ناخودآگاه و استمرار در زمان هست. این جریان معنا بخش باید زیر پوست تو در جریان داشته باشد، و فقط به اندازه ی خون در رگهایت توجه روزمره ات را جلب کند... هنر توان این را دارد که ظرف این استمرار باشد، و یک هنرمند میتواند آن کسی باشد که زندگی تو را لمس کرده، بی آنکه بفهمی.


اولین قطعات موزیک که به خاطر دارم به گوشم خورده اند، از ونجلیس بود و کیتارو. ظاهرا که باید بگوییم «ونگلیس» اما ایرانی ها (احتمالا بخاطر نوشتار نادرست روی نوار کاست های سالهای دور) بیشتر با تلفظ «ونجلیس» آشنا هستند. من هم با همین اسم دوم راحت ترم. از کیتارو، آلبوم جاده ی ابریشم و بهشت و زمین بود، و از ونجلیس آلبومی به نام ستاره های سربی که حدس میزنم همان آلبوم Direct ش بود. یک ضبط صوت سیاه رنگ داشتیم در اتاق مطالعه ی پدرم، هر از چندگاهی نوای موسیقی بلند می شد و آن حسی که حالا از کودکی به یاد می آورم را به من می بخشید. زمانی که ماشینمان هم مجهز به ضبط صوت شد، این دو نوار کاست کاندیداهای اصلی بودند. موزیک ونجلیس جشنواره ی صداها بود، و ملودی های سحرانگیز. تخیل من 10 ساله را تحریک میکرد و اجازه میداد چشمهایم را ببندم و فضای بی نهایت را تصور کنم، و آسمان شب و رد کهکشان راه شیری را که بلافاصله با نت های موزیک پیوند میخورد. سرگیجه ی سقوط در تونل the motion of stars و دویدن بین درختان کاج کوهستانی The will of wind و گوش سپردن به پژواک فلزی Metallic rain برای چند ثانیه، تا درام شروع به زدن کند. یک بار در مدرسه ی راهنمایی مان، سمینار نجوم بود. و من تصاویر منظومه ی شمسی را با موزیک پس زمینه ی Elsewhere می شنیدم، و با حیرت به خودم آفرین می گفتم که به درستی با شنیدن این موزیک در کودکی کهکشان ها را تخیل می کردم، چرا که موسیقی، موسیقی آسمان هاست. Monastery of La Rabida را می شنیدم و ستون های سفید یونانی به چشمم می آمدند... خیلی خیلی قبل تر از آنکه فیلم blade runner را ببینم، blush response را شنیدم. به دیالوگ اول قطعه گوش می کردم. کم کم متوجه می شدم چه می گویند. do you like our owl?... is it artificial?... of course it is. سالها بعد، یک روزی که به این قطعه گوش می کردم، به سرم زد این دیالوگ را سرچ کنم. از همانجا فیلم را پیدا کردم. جالب به نظر می رسید. همیشه می گویند که انتخاب کردن چند فیلم یا کتاب اول دشوار هست. اما برای من blade runner قطعا محبوب ترین فیلم هست، به همراه موسیقی متنش، و داستانش، و شاید علت و معلولی در کار نبود، و رزونانس چند رخداد با هم بود، اما شروع علاقه ی من به هوش مصنوعی و ربات در همان روز ها ریشه دارد... این دنیای پر از رمز و راز که با آینده ای نامعلوم مهر و موم شده، و افسار گسیختگی تکنولوژی و سرعت سرسام آور پیشرفت. سایبرپانک تعریف شده در در و دیوار شهر های فیلم، و موزیک memories of green وقتی که ریچل به حقیقت هستی اش پی برده. love theme که یک دور من را از درون خورد می کند و از نو می سازد.


سلیقه ی موسیقیایی من دچار تغییر و تحول بسیار زیادی شده. از یک زمانی به بعد با شوپن، درب صندوقچه ی کلاسیک را باز کردم. باخ را شناختم و بتهوون و برامس را. یک زمانی از سر تعارف به موزیک های متال عموهایم گوش می کردم ولی بعد از مدتی علاقه مندش شدم. طعم جاز را چشیدم، با چندتا از کارهای کم و بیش آشنای راک ارتباط برقرار کردم، اما ونجلیس همیشه با من بود. وقتی از مدرسه برمیگشتم و سی دی را در ضبط نقره ای رنگم می گذاشتم و یک ساعتی چرت میزدم، سر به شیشه ی اتوبوس تکیه میدادم تا به دانشگاه برسم، 3 نصفه شب زور میزدم صفحه ی آخر ترجمه را تمام کنم، برای کنکور ارشد میخواندم، هدستم را روی گوش سفت میکردم و کد می زدم، پشت فرمان بودم، 9 شب دهکده المپیک موقع برگشتن از تدریس زبان... ونجلیس برای من آرامش هست، و تفکر و لذت کشف. تصور بی نهایت و ابدیتی که در یک آن پیش از مرگ نهفته. ونجلیس دست بلند کرد و زندگی من را لمس کرد، بی آنکه من 10 ساله، یا 20 ساله، و یا حتی 30 ساله متوجه باشم. و زندگی میلیون ها نفر دیگر را هم همینطور. موسیقی او بستر اعتیاد من به دانستن بوده، و هیجانی که با خواندن رمان های آسیموف و دیدن فیلم های ریدلی اسکات دارم. تجربه ی سکوت پر از تفکر در تاریکی، که مثل تلخ ترین قهوه آرامش بخش است. به قول دوستان، نمیدانیم وقتی میمیریم چه می شود، فقط این را میدانیم که کسانی که دوستمان دارند دلشان برایمان تنگ خواهد شد.به این فکر می کردم که چه ملودی هایی و چه ایده هایی به همراه جسم او به خاک سپرده شدند. اما در آخر او کار خودش را کرد و قبل از مرگ میراثی انکار ناپذیر به جای گذاشت و در این میراث به ابدیت رسید، مثل تمام هنرمندان راستین دیگر... امیدوارم که در آخرین لحظه ی زندگی اش، موسیقی Intergalactic radio station را در ذهن نواخته باشد. و همراه با جمله ی آخر It's a great morning man با رضایت از زندگی، چشمانش را بسته باشد.

روز 563: پیرمرد ها هشدار داده بودند

از همان ثانیه ی اول معلوم هست که امشب باز همان آش و همان کاسه. بی حرکت دراز کشیده ای، چشم به سقف دوخته ای. با کلیک دندان، ضرب آهنگی را که از غروب بی هوا توی گوشت میپیچیده میگیری. sie trinkt, sie raucht, sie riecht gut... راستی چقدر مانده که بتوانی دیگر کم و بیش آلمانی صحبت کنی؟ کلمه ها را توی ذهنت مرور می کنی. کم نیستند. به یک موقعیت فرضی فکر میکنی. سعی میکنی دیالوگ ها را آلمانی سر هم کنی. مثل همیشه توی سرت موفق هستی، اما میدانی موقعیتش که پیش بیاید باز هم برمیگردی سر انگلیسی. فردا برنامه چیست؟ صفحه ی tasks گروه جلوی چشمت می آید. ددلاین ها را یکی یکی جلو می روی. سیزدهم، پانزدهم،... مطمئنی که قبل از سیزدهم کار دیگری نداشتی؟ زیر لب غر میزنی و گوشی را با احتیاط روشن میکنی که نورش آرامش اتاق خواب را به هم نزند. پسورد سایت روی موبایل ذخیره نیست... به حافظه ات اعتماد میکنی و گوشی را ول میکنی روی تخت. همان سیزدهم درست است. فردا چک میکنی... sie ist Schön, Schön, dass es weh tut. نیم ساعت گذشته. بلند بشوی بروی چند دقیقه ای کار کنی و برگردی؟ یک لحظه تمرکز میکنی تا تخمین بزنی چقدر چشمانت خسته اند. نه، نمی ارزد. همینطور بی حرکت بمان تا خوابت ببرد. کارهای پیپر را تمام کرده ای. فردا فرم سابمیشن را پر میکنی و خلاص. سوپروایزر می آید موسسه؟ نه. باز باید بین جلسه هایش چند دقیقه ای گیرش بندازی و ازش بخوای که بخش contribution را تکمیل کند. مکالمه ی چند روز پیش یادت می آید... در ادامه ی روی خوش نشان دادن ها و بازخورد مثبت دادن ها، بحث قرارداد دایم را پیش کشیده بود. به یک ماه قبلش فکر میکنی، وقتی که بحث میکردید که خریدن یک کلبه ی کوچک توی یکی از روستاهای آلپ چقدر هزینه دارد. و می گفتند که اگر با همسایه های فضول و حشره های جورواجور مشکلی نداشته باشی خیلی ارزان تر از داخل شهر پیدا می شود. برای خودت خیال پردازی میکنی، که بعد از بستن کاغذبازی های قرارداد دایم، خبر میدهی که میخواهی دورکاری کنی، و برای خودت گم و گور می شوی توی کوهستان. خنده ات می گیرد. رویاپردازی ها تو را یاد نیکلا کوچولو می اندازد. بعدش به فکر کتاب جنگل های سیبری می افتی. البته که به آن وضع زندگی نخواهی کرد. ولی چقدر حتی خواندن کلمه های کسی که تجربه اش کرده لذت بخش است، چه برسد به خود تجربه. sie trinkt, sie raucht... تا آخر هفته باید دو تا کار اصلی را تمام کنی. بعدش میماند تز دانشجوی مستر که کارش حسابی گیر کرده. فرصت میکنی سر وقت تمامش کنی...؟ دیشب با فلانی بحث آکادمی و صنعت بود. راست می گفت آکادمی حوصله می خواهد. مسئولیتش هم بیشتر است. چه زمانی وقتی می کنی بالاخره به کارهایی که دوست داشتی برسی؟ ساختن کوادروتور، ور رفتن با رسپری پای که از 3 سال قبل هنوز دست نزده ای بهش، همان مینی پروژه ی کذایی که با خودت عهد کردی تا انجامش ندهی جان به عزرائیل ندهی... لابد بعد از دکترا قرار است پست داک بیاید و بعدش هم ادامه ی کار توی همین فرانهوفر یا یک جای دیگر با هزارتا مسئولیت بیشتر. مگر می شود آخر؟ پس این همه آدم چطور از پسش بر می آیند؟ ساعت 4 شده. کم کم خوابت می گیرد. بخوابی 3 بعد از ظهر بیدار می شوی، بیخیال. برویم یک کمی hellblade بازی کنیم؟ نه. قرار بود جمعه شب بنشینم پایش با خیال راحت تمامش کنم. برویم حداقل یک کمی مفید باشیم. کارها را جلو ببریم...


ساعت 7 و بیست دقیقه شده. همکارم من را آنطرف خیابان نزدیک ساختمان می بیند و خنده ای از روی تعجب تحویل می دهد انگار که روی ویلچر بوده ام، حالا بلند شدم جلویش پشتک زدم. می گوید early bird? می گویم more of a continuation of the late owl. می پرسد راندمانم افت نمیکند؟ می گویم برویم بالا قهوه ی اول را که بخورم اوضاع بهتر می شود.

روز 562: خزنده ی آینده نگر

این بار هم چیزی برای گفتن ندارم. اما نشستم با خودم فکر کردم دیدم ماه هاست ننوشته ام، و هر روزی که ننویسی، نوشتن یک ذره سخت تر می شود. پس تصمیم گرفتم به خود آینده ی محتملم که شاید چیزی برای گفتن داشته باشد لطف کنم و چیزی بنویسم تا آن شوربخت هم به سعادتی برسد. حالا چرا باید احتمال بدهم که در آینده می خواهم چه چیزی بنویسم؟ نمیدانم. قاعدتا در این مدت که ننوشتم فهمیدم که ننوشتنم از بی رخدادی نمی آید، که حالا فکر کنم در آینده اگر اتفاقی افتاد دوست خواهم داشت که بنویسم... این ننوشتن از چیز دیگریست. و برای فهم آن باید به ضرورت نوشتن فکر کرد، چون نوشتن هم برای خودش دردسریست و آدم باید بیچاره ای چیزی شده باشد که شروع کند به نوشتن. وگرنه که بیکار نیست... نوشتن شروطی دارد لازم و نه کافی. و من آنها را نمیدانم. با این حال میدانم که شروطی دارد قاعدتا. چون در غیر این صورت همه می نوشتند. یا هیچ کسی نمی نوشت. این هم از فیزیکالیست بودن من برمی آید که فکر کنم هرچیزی را دلیلیست. بگذریم... خلاصه که یکی از آن شروط لابد گم شده که دیگر نمی نویسم، و میدانم که رخدادهای خارجی نباید رابطه ای با آن داشته باشد چون این روزها و ماهها یکی از پرحادثه ترین برهه های زندگی ام بود. ولی همچنان دلیل نوشتن پیدا نشد. حالا چرا فکر میکنم ممکن است بنویسم... گفتم که، نمیدانم. ولی خب چون نمیدانم دلیل نوشتنم چه بود که گم شد، مطمئن هم نیستم که یکهو دلیلی از ناکجا نیاید و من نوشتنم نگیرد. آنوقت باید بنشینم سنگ رسوب کرده کلنگ بزنم که این گرفتگی باز بشود و من دوباره بتوانم بنویسم. حالا که فعلا در حد گل و لای بود، بستر روبی کردیم.


حالا این نوشتن که انقدر سخت هست، فکر کن مجبور باشی هزار و یک قاعده رعایت کنی در نوشتنت. یعنی مثلا به تو می گویند بیا غذا بخور، بگویی گرسنه ات نیست. بعد بگویند که خیلی دوست دارند تو را کنار خودشان داشته باشند. بگویند یک لقمه بیشتر نخور. این را هم بگویند که غذا خوردن همیشه لذت بخش هست. بعد برای آنکه دلشان نشکند بروی سر میز، و آنوقت شروع کنند ایراد گرفتن که آرنج روی میز نگذاری، و اول غذا دعا بخوانی و لقمه ات را 48 بار بجوی و آب هم بین غذا نخوری. و بعد بگویند غذا خوردن آدابی دارد و همینجوری بهر لذت نیست که ما غذا میخوریم... حالا من که برای دل بقیه نه، اما برای کار خودم این 2-3 ماه مشغول نوشتن های بسیار بودم. و این نوشتنها با انبوهی از قواعد و قوانین بود. فعلت اینطوری باشد، سرفصل هایت آنطوری باشد. کلمه هایت را عوض کن، مقاله را بده برای بار بیست و هفتم ادیت کنم... و وقتی این هفته نوشتنم تمام شد، هوس کردم بروم یک گوشه ای بنشینم فقط بنویسم و بنویسم، بدون اینکه نگران ترکیب جمله و فهم پذیری و معنا و گرامر و هرچیز دیگری باشم. پس چرا که اینجا ننویسم. یک تیر و دو نشان، یا به قول آلمانی ها دو مگس با یک مگس کش.


یکی دو ماه دیگر قرار ایران برگشتن داریم، شاید آن روزها هم دلیل بیشتری برای نوشتن داشته باشم. مثلا برگردم ببینم هیچ چیزی به هیچ چیز دیگری ربطی ندارد دیگر. و ناراحت بشوم و غصه دار، و بخواهم بنویسم. یا برگردم و ببینم خوشحال شده ام، و از خوشحالی ام بنویسم. شاید مثلا چهره ی آشنایی را دیدم و خواستم با خودم در باره اش حرفی بزنم. شاید مثلا طعم گذشته بازی را دوباره چشیدم و رفتم سر زدم به همه ی آنجاهایی که متعلق به سه سال پیش هستند. از آنجایی که لپ تاپ موسسه را نمی شود آورد، کتابهایم را با خودم می آورم، بعلاوه ی چندتایی مقاله که نیاز دارم بخوانمشان، آنوقت می خواهم دراز بشوم روی زمین و یک ماهی بخوانم. شاید همین خواندن قطعه ی گمشده ی نوشتن بوده و ناگهان نوشتنم بیاید. شاید هم باز هم ننویسم. آن وقت تا سه ماه دیگر...

بیست و چهار عدد شکلات

ماه دسامبر برای من حقیقتا لایق بودن در این سال پر از حادثه و اتفاق بود. سالی که اگرچه دیوانگی های کرونا کمی آرام گرفت و دنیا کم کم متوجه شد که میتواند با شرایط انطباق پیدا کند، اما هنوز همه سرگردان یافتن راه حل برای میتینگ های آنلاین و پر کردن فرم الکترونیک و محدودیت تردد و درد گوش پشت کش ماسک بودیم. زندگی شخصی ما البته اتفاقات منحصر به فرد دیگری هم داشت، یا به قول یکی از همکار ها: «هشتگ دراما». نقل مکان به خانه ی جدید، دردسر های IT دانشگاه برای ثبت نام، سفر ماه بانو به ایران، نقل مکان به محل کار جدید، و البته این آخری که یک هفته ی پر از تلاطم برای تمدید اقامت بود. وقتی کاغذ بازی های اداری همیشه چند پله از تکنولوژی روز و امکانات دیجیتال عقب هست، پس تعجبی ندارد که اوضاع در دوران کرونا حتی آشفته تر هم بشود. دو بار گم شدن پرونده ی الکترونیک در اداره ی مهاجرت و طی کردن پروسه ی تغییر محل کار دست به دست هم دادند تا مجبور بشویم دو سه روزی برویم جلوی ساختمان اداره مهاجرت و یکی دو ساعت توی طوفان برف بلرزیم تا نوبت مان بشود. این سختی ها اگر آخرش ختم به خیر بشود خوب است، آن وقت تبدیل می شود به یک خاطره که توی جیبت داری و یک بار فرصتش پیش بیاید با خنده و کمی اغراق تعریفش میکنی. سختی ما هم ختم به خیر شد.


حالا دیگر رفته ایم روی حالت کروز کنترل و چشم بسته روزهای دسامبر را یکی یکی سپری میکنیم تا تعطیلات آخر سال. تعطیلاتی که این دو سال لطف چندانی نداشته، چون مونیخ برخلاف شهرهای توریستی دیگر اروپا سال نو به کل شات داون می شود، در حدی که هفته ی قبلش باید پا به پای جوندگان غذا و لوازم ضروری برای چند روز انبار کنی، و تنها دلخوشی ای که میماند فستیوال تولوود هست و کنسرتهای جاز و کیوسک های غذا، و چند روزی هم بازارهای زمستانی «وایناختزمارکت» که مجسمه های نیم وجبی را به قیمت تابلوی مونالیزا می فروشند ولی میتوانی آن وسطها غرفه ی شکلات فروشی ارزان هم پیدا کنی و چند دقیقه ای مقابلش بایستی بوی گرم آبنبات های زنجبیلی را از تاروپود سرمای محیط بدزدی و ببلعی و آخرش هم یک مشت شکلات بخری و تا می رسی خانه همه شان را دانه دانه بخوری. و حالا در این دوسال هم فستیوال تولوود تعطیل بوده هم وایناختزمارکت، و ما امسال دلمان را خوش کرده ایم به برف زمستانی که زودتر از موعد رسید، بلکه امسال وایت کریسمس داشته باشیم.


امسال به لطف موسسه ی جدید که در روزهای تولد و مناسبت های دیگر کمی دست و دلبازی به خرج می دهد، روزهای دسامبر را با تقویم ادونت سپری می کنیم. تقویم ادونت یک تقویم بیست و چهار روزه هست به شکل یک جعبه از یک دسامبر تا روز قبل از کریسمس. و پشت هر روزش یک چیزی گذاشته اند مثل شکلات. و هر روز میتوانی بروی با شوق و ذوق خانه ی آن روز را باز کنی و محتویاتش را برداری. البته مناسبت ادونت تاریخ خاصی دارد و نه همیشه از یک دسامبر، بلکه از یک یکشنبه ی خاص شروع می شود ولی خب ما ورژن کاپیتالیستی اش را استفاده می کنیم. یکی از همکاران، ظاهرا مسیحی معتقدی هست، برایمان از درخت کریسمس خانه شان و شمع هایی که هر هفته روشن میکنند تعریف میکند. از سرودهای قدیسان که میگفت یاد دعای جوشن کبیر خودمان افتادم. البته اینها ظاهرا خیلی به گریه اعتقاد ندارند. حسن مراسم شان این هست که مارتین لوتر را دارند و باخ و کرال های کلیسایی. یعنی هم باخ گوش میدهند و می نوازند و مارتین لوتر میخوانند هم ثوابش را میبرند. من اگر مسیحی بودم با پلی لیست اسپاتیفای ام تا الان بار آخرتم را بسته بودم.

روز ۵۶۰: ۴۰ روز

یک ماه قبل ماه بانو رفت ایران. یک هفته ی قبلش درگیر خرید و جمع و جور کردن سوغاتیها بودیم. من از یکطرف تز میدادم که «این را بخریم؟» ماه بانو هم از آنطرف اطمینان میداد که «خیالت راحت هنوز جا داریم». این هنوز-جا-داریم ها روی هم جمع شد و نتیجه اش شد پازل بازی کردن با ۳۵ کیلو بار طوری که بتوان ۲۵ کیلو با اولویت بالا را ازش سوا کرد و توی چمدان جا داد. شکلات ها را در میاوردیم و مجسمه های سرامیکی هلندی را جایش می گذاشتیم. مجسمه ها را در میاوردیم و لباس می چپاندیم. آخرش هم به امید خوش اخلاقی مسئول مربوطه، چند کیلویی اضافه بار زدیم. اتفاقی هم نیافتاد. ماه بانو به سلامت بارش را چک این کرد و از گیت رد شد و بعد به دنبال اولین تجربه ی سفر تنهایی اش با این شرایط، فردایش رسید به تهران.


روزهای اول به شوخی و جدی می پرسیدم که جا خورده از این همه تفاوت؟ این ۲ سال دور بودن اثر کرده؟ ریه اش هنوز توانایی فیلتر هوای تهران را دارد؟ همیشه میگفتم وقتی بروی به ۱ هفته نکشیده اعصابت خورد می شود و آرزو میکنی کاش بلیت برگشت زودتر گرفته بودی. قبول نمیکرد. گفتم این دفعه خوشبختانه یا بدبختانه کرونا خورده به پستت. زیاد بین مردم نمی چرخی، برای همین شاید آنقدرها هم اعصابت خورد نشود. ولی بازهم اعصابش خورد میشد. شاید نه از دست بقیه، بلکه بخاطر شرایط بقیه. بخاطر اینکه در همین ۱ ماهی که آنجا بوده قیمت نان بیشتر شده. وضعیت کرونا بدتر شده، شاید بخاطر اینکه آرزوهای بقیه را ترسیم میکند روی فرصتی که نصیب ما شد و پیش خودش دنبال عدالت میگردد... بگذریم.


من هم از روز اول تمام تلاشم را کردم منظم و طبق برنامه زندگی کنم. ظرفها را نگذاریم برای آخر شب، لباسها را تلنبار نکنم روی چوب رختی. راستش یکی دوبار تجربه ی خانه تنها ماندن داشتم و میدانستم اگر وا بدهم چه بلایی سرم می آید. انصافا هم خوب مدیریت کردم. این هفته اوضاع بهم ریخت، همان چند شبی که با دو نفر استاد جنگ و جدل داشتم سر ادیت مقاله و به زحمت به موعد ثبت مقاله رساندمش. بعدش هم ۲ روزی بی حال وسط پذیرایی پخش زمین بودم. امروز دوباره کمربند همت سفت کردم و خانه را مرتب کردم تا این هفته ی آخر را هم به سلامت سپری کنیم.


این ماه دومین ماه حضور در محل کار جدید بود. اوضاع خیلی بهتر است. دپارتمان جمع و جور تر از جای قبلیست، خیلی ها همدیگر را شناخته ایم، فضای کاری مان به هم نزدیک تر هست. میز کار آرام تر و محیط کاری قشنگ تری داریم. مشغول پروژه های جذاب تر از همیشه شده ایم. از همه مهمتر، با اتوبوس و مترو یک ربع بیشتر از خانه فاصله ندارد، و این یعنی بعد از نزدیک به ۵ سال که در تهران و مونیخ ساعت ها در رفت و آمد سپری میکردم، حالا دیگر حتی فرصت بیرون آوردن کتاب از کیف و خواندنش را هم ندارم... ماه بانو خانواده اش را ملاقات کرده، من اولین بار با دوستان به یکی از روستاهای آلپ سفر کردم. او دانه دانه سوغاتی ها را تحویل داد و لبخند همه را ذره ذره نوشید، من سبزیجات خورد میکردم یک تغار سوپ درست میکردم او هم جمعه ها آبگوشتش را میخورد. من دانه دانه برایش هدیه خریدم و چین و چروک دار کادو کردم و گذاشتم توی کمد، او هم هدیه های تولدم را از این و آن گرفت و بار چمدان کرد. من در حال جمع و جور کردن کارهایم برای اینکه بعد از برگشتنش چند روزی مرخصی بگیرم، او هم مشغول رسیدگی به کارهایش در تهران تا با فراغ بال برگردد... آن وقت دوباره برمیگردد و بعد از ۴۰ روز همدیگر را در آغوش می کشیم و از زمین و زمان با آب و تاب حرف میزنیم و حسابی میخندیم و کادوهایمان را باز میکنیم و سورپرایز می شویم و وسایلمان را جمع میکنیم و یکی دو سفر می رویم و بعدش هم یکی دو وسیله ی خانه می گیریم و آخرش هم ۱۰ شب لم می دهیم روی کاناپه و چای قهوه می نوشیم و سودوکو حل می کنیم بعدش هم به جبران این ۴۰ روز به همدیگر زل می زنیم. تا سال سوم حضورمان در اینجا آغاز شود.