بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۴

گفتگوهایم با خانواده یا دوستانم در ایران را که مرور می کنم متوجه می شوم این روزها زندگی ام تقریبا خالی از اتفاق است. این خوب هست یا بد؟ نمیدانم. بستگی به این دارد که به اتفاقات خوب عادت کرده اید یا بد. بی اتفاقی برای کسی که از جهنم برگشته بهترین خبر هست... اگرچه سعی می کنم روند ثابت و بدون سورپرایز این روزها را خوش یمن بدانم، ولی هنوز هم تکرار گاهی خسته کننده ست. شاید برای مایی که ۴ ماه بعد از آمدن مان درگیر کرونا شدیم بیشتر.


برای همین هست که وقتی هنریک توی میتینگ هفتگی گروه مان گفت که زیمنس یک مسابقه برگزار کرده و دنبال پایه بود، من با کمال میل پذیرفتم. جایزه اش را که نمیشود نادیده گرفت، ولی شرکت در مسابقه برای خودش یکجور ماجراجویی به حساب می آید... ۱ ماه پیش ثبت نام کردیم ولی این هفته تازه فرصت کردیم نگاهی به آن بیاندازیم. یک روز دعوتم کرد به خانه اش تا با هم کار کنیم، روز قبلش چند ساعتی با مساله ی مسابقه ور رفته بود و پیشرفت خوبی هم داشت. صبح روزی که رفتم پیشش برایم روند را توضیح داد و بعدش چند ساعتی زدیم توی سر و کله ی هم. موقع ناهار هم که شد رفت از بین کتابهای آشپزی اش کتاب کوییزین هندی را بیرون کشید و فال گرفت و بعد هم شروع کردیم به خرد کردن زنجبیل و سیر و پیاز و سیب زمینی شیرین. یک کمی در مورد زندگی ام در ایران حرف زدیم، او هم از هم اتاقی اش گفت، بعد هم برگشتیم سر کارمان.


اگر قدتان زیر ۱.۹۰ متر باشد پیش هنریک احساس یک هابیت را دارید. همان لحظه ای که داشت از چارچوب کوتاه خانه هایی که در آن زندگی کرده مینالید، سرش خورد به چارچوب در. برخلاف قامت بلند و نام خانوادگی پرطمطراقش، شوخ طبعی اش به آلمانی ها نمی آید. از همان روز مصاحبه که چندماه پیش بود، همه مان متوجه شدیم که پسر بسیار تیز و باهوشی ست. این چندماه بیشتر از همه مان تز دکترایش را جلو برده، و بحث کاری با او لذت بخش هست. از پیشنهاد شرکت در مسابقه ی زیمنس هم بر می آید پایه ی کار تیمی هست... در طی این چند سال آشنایی ام با علوم کامپیوتر و هوش مصنوعی همیشه دنبال کسی بودم که پایه ی تست کردن ایده ها و شرکت در مسابقات و همکاری «گاراژ»ی برای پولدار شدن باشد. با دوستان زیادی هم تجربه های نصفه و نیمه داشتیم. گاهی نشدنش تقصیر من بود ولی بیشتر اوقات نیمه کاره رها کردن طرف مقابل همه چیز را به هم میزد. الان فکر می کنم که هنریک همان کسی باشد که همیشه دوست داشتم با او کار کنم. حداقل توی این یک مورد تا اینجا پایه تر از من بوده، وقتی بخاطر شلوغی وحشتناک سر بخاطر یکی از پیپر ها غیبم زده بود، چندباری مسابقه را به من یادآوری کرد و خودش هم کار را پیش برد. آنقدری پایه هست که تو هم وقتی حوصله اش را نداری، بخاطر رودربایستی هم که شده کار کنی. صریح و ضمنی هم همیشه میگوید چقدر از این شرایط قرنطینه متنفر هست که نمیتواند همراه بقیه ی افراد گروه کار کند.  از هوش و دانش و مهارت هم بهتر نباشد، کم نیاورده. شاید چند سال دیگر نشسته باشیم لبه ی جدول خیابان جلوی گاراژی که با هم اجاره کرده ایم و در حال شمردن پولهایی باشیم که مثل این فیلمهای هالیوودی با هم مثل دوتا نابغه و بخاطر یک ایده ی دیوانه وار در آورده ایم. نمیدانم، شاید هم چندسال دیگر او یک پشت میز نشین بی حوصله توی زیمنس باشد و من هم ایران و در حال گذراندن دوره ی سربازی.

روز ۵۵۳: raise factor

این هفته بعد از روزها کلنجار رفتن با دانشگاه برای گرفتن نامه ی وضعیت تحصیلی، سری به کنسولگری ایران در مونیخ زدم برای درخواست تمدید پاسپورت. قرار بود مدارک را ارسال کنند وزارت علوم و بعد از تایید، پروسه ی تمدید پاسپورت شروع بشود. نگران بودیم که به چند هفته ای منتظر تاییدیه باشیم، اما صبح روز بعدش ساعت ۸ صبح ایمیلی دریافت کردم از سامانه با متن «درخواست شما تایید قرار گرفت...»، کلمه ی «مورد»ش هم جا افتاده بود. خلاصه حیران از این سرعت عمل تماس گرفتیم با کنسولگری، و تایید کردند که پروسه با موفقیت تمام شده و باید بروم برای تمدید پاسپورت...


ساختمان کنسولگری یک ساختمان ویلایی دو طبقه است در یک خیابان آرام و ساکت کنار رودخانه ی ایزار، توی محدوده ای که اکثر سفارتخانه ها قرار گرفته اند. داخل ساختمان، یک نمای یکنواخت سرامیکی خاکستری رنگ است، درست مثل ساختمان های پلیس +۱۰ تهران، و انتهای سالن ۴ تا باجه فشرده شده در فرورفتگی دیوار، با شیشه از هم جدا شده اند. برای اتاق با آن مساحت، ۲۰ نفر آدم کمی زیادی بود. چند نفری توی حیاط منتظر بودند. طبق معمول اداره جات ایرانی یک شماره گرفتم و رفتم کنار پنجره ی نیمه باز ایستادم. بعد از زن و مردی که کیلومترها از شهر دیگر آمده بودند برای گرفتن شناسنامه ی ایرانی برای نوزادشان و حالا فهمیده بودند یکی از مدارک را با خودشان نیاورده اند و به مامور سفارت التماس میکردند کارشان را راه بیاندازد، و پیرمردی که با لحن نقال های شاهنامه حرف از شناسنامه ی شیر و خورشیدش میزد که باید تمدید بشود تا کارت ملی اش را بگیرد، و دختر جوانی که آمده بود وکالت بدهد به خانواده اش در تهران تا برایش نوبت حج اش را بفروشند، و خانم آلمانی ای که ۱۰ دقیقه ای آرام روی صندلی نشسته بود اما رفتار بقیه را میدید که بدون صف میرفتند جلو و لا به لای صحبت بقیه سعی میکردند صدایشان را به گوش مامور برسانند و چند دقیقه بعد او هم به تبعیت از بقیه از بین دست و پاها میرفت جلو تا مشکلش را مطرح کند، و بعد از یکی دو نفر دیگر، نوبت به من رسید. فارغ از ساختمان و پرچم و نقش های روی دیوار و آدمهای توی صف، ماموران سفارت در مقایسه با کارمندان اداری ایرانی به طرز غیرباوری آرام و مهربان بودند. کار من هم ۵ دقیقه ای تمام شد. به من اطمینان داد که مشکلی برای بررسی وزارت علوم نیست، و حتی پیشنهاد داد برای اینکه نخواهم دوباره به آنجا سر بزنم، همان موقع درخواست تمدید پاسپورتم را هم ثبت کنم... با در نظر گرفتن نامه تاییدیه ی امروز صبح، خوشبختانه این کار اداری هم به خوبی و خوشی تمام شد. میماند نوبت اداره KVR مونیخ برای تمدید اقامت، و بعد پر کردن نامه مالیات، و پیگیری هزینه اینترنت، و گرفتن مهر خروج، و تکمیل ثبت نام دکترا، و ... و کاغذ بازی هایی که هرگز تمام نخواهند شد.


سوپروایزر با موسسه به مشکلاتی خورده بود. توضیحش هم مفصل و طولانیست هم مطمئن نیستم کار درستی باشد. ولی در کل ماجرا از این قرار بود که سبک کاری گروه ما، گروهی که بیشتر دنبال حل مساله زیر دست پزشکان و در بیمارستان هاست تا نوآوری های بیوانفورماتیکی single cell و این حرفها، با سبک کاری موسسه چندان همخوانی نداشت. حالا گویی ماجرا به خوبی و خوشی به پایان رسیده. سوپروایزر به سیاست بازی طرف مقابل پاسخ داده و کمی قدرتنمایی کرده، و حالا جای پای محکم تری دارد. ماجرا از شک و تردید برای ماندن به موسسه حالا رسیده به برنامه ریزی برای چندسال آینده. چند روز پیش میگفت میخواهد اسکلت اصلی گروهش را حفظ کند، و برای این کار تا ۵-۶ سال دیگر گرنت برای خرج کردن دارد، و امروز به طور غیر رسمی به من پیشنهاد یک قرارداد ۵ ساله داد که ۲ سال post doc علاوه بر دکترا را پوشش میدهد. میگفت اگر زمانی هم از این موسسه برود، من را راضی به همراه شدن با او میکند و احتمالا تیمش را توی ریسرچ سنتر دیگری برپا میکند، جایی که شاید ارتباط نزدیک تری با صنعت دارد، در هر حال و هر کجا که برویم، با این قرارداد یکجورهایی من پذیرفته ام که حداقل برای ۲ سال ورای دوره ی معمول دکترا در آکادمی بمانم...  این روزها خیلی به آینده ی کاری ام فکر میکنم. اگر حق انتخاب با من باشد، کاری را انتخاب میکنم که ۸ صبح شروع بشود و ۴ صبح تمام. و هیچ چالش و مساله ای از آن را توی مغزم با خودم به خانه نیاورم، و هیچ ددلاینی مرا آخر هفته درگیر خودش نکند، جایی که نخواهم ۲ سال به یک مساله فکر کنم، و جایی که کمتر از این دوران چالش حل مساله داشته باشم. من همیشه و هرجا خودم را عاشق حل مساله معرفی می کردم. هنوز هم به این باور دارم، ولی ماندن روی یک مساله در یک زمینه، خسته ام می کند. تا جایی که توانسته ام سعی کردم ریسرچ دکترا را بشکنم به چند مساله ی کوچکتر تا ایجاد تنوع بشود، ولی نمیدانم محیط آکادمیک چقدر پتانسیل تنوع را دارد. نمی دانم چقدر میتوان مزایای مالی در صنعت کار کردن را فدای محیط آشنای آکادمیک کرد.


روز ۵۵۲: Reload

دیشب دو سه آسیب کوچک خانه را که از دیدمان پنهان مانده بود برای صاحبخانه ایمیل کردم تا بعدا دردسر درست نشود. صبح ساعت ۹ تلفنم زنگ خورد و با صدای گرفته ی خواب آلود جوابش را دادم. صاحبخانه بود. با حیرت غیرقابل وصفی گفت:«خواب بودی؟» آنقدر بهم برخورد که میخواستم برایش توضیح بدهم:«من شبها تا دیروقت کار میکنم و مثل شماها سحرخیز نیستم و چرا سرکوفت میزنی؟» ولی عوضش گلویم را صاف کردم و گفتم:«مشکلی نیست» زنگ زده بود بابت ایمیل تشکر کند، و از وجود یکی از خرابی ها اعلام بی اطلاعی کند. نه که بگوید شما کردید، ولی بی ضرر ندیدم اگر برایش کامل توضیح بدهم که چطور ازش خبردار شده ایم. او هم چند جمله یکبار میگفت:«it is very sad...». به نسبت صاحبخانه ی قبل موهبتی ست برای خودش. البته در طول همین یکی دو هفته ارزیابی، و امیدوارم ناگهان تغییر شخصیت اتفاق نیافتد.


- یک کاناپه تخت شوی دو نفره، تشک و صندلی ننویی (آرزوی دیرینه ی ماه بانو) از ایکیا سفارش دادیم. ایکیا یک مشکل بسیار بزرگ دارد و آن هم ارسال بارش هست. هر از چندگاهی حوصله شان نمی کشد بار را بیاورند دم خانه، و فقط یک نامه ی آمدیم نبودید می اندازند توی صندوق و الفرار، و حالا تو باید بزنی توی سرت که چطور از مرکز پست بارت را تحویل بگیری. دفعه ی قبل که یک میز تک نفره ی قابل حمل بود، بی خیال پیگیری شدیم و آوردیم. ولی این بار راهی نیست جز کولی بازی در آوردن و احقاق حق. کاناپه را نمیتوان روی کول حمل کرد و برد داخل مترو... سوپروایزر با علم به فرهنگ ایرانی، هر از چندگاهی پیشنهاد کمک می کند، و اینبار هم که شنید از ایکیا خرید کرده ایم گفت اگر بار را نیاوردند به او خبر بدهم تا ماشین اجاره کنیم. شاید حتی با همسر آلمانی اش بیاید و برویم یک داد و بیداد حسابی هم راه بیاندازیم دلم خنک بشود.


- اوقات فراغت نشسته بودم و شمشیر sting فرودو را با استایل Low poly که یک استایل کارتونی و فانتزی هست مدل میکردم.



به دوستم نشانش دادم و قوه ی تخیلش به راه افتاد. او همیشه همینطور هست. یک موزیک ۲ دقیقه ای گوش میدهد و ۲۰ دقیقه برایش ویدیو کلیپ می سازد. به قول خودش برای همین هم عاشق world of warcraft هست، یک دنیای فانتزی دست نیافتنی، دور از واقعیت زندگی ما، جایی که آفرینش جلوی چشمانت و بعد توی خیالت رخ میدهد... اول نظر کارشناسی داد روی رنگ درخشندگی اش، بعد ضخامت تیغه، و بعد طرح و نقش روی دسته.



همه چیز که درست شد شروع کرد به رویا پردازی:  بیارش توی بک گراند تالار های ریوندل... داستان اینه که بعد از تمام اون اتفاقات، شمشیر فرودو مثل نارسیل روی میز یکی از تالارهای ریوندل به عنوان یادگاری قرار داده شده، ولی داره میدرخشه، یعنی احساس خطر. پس چه اتفاقی می افته؟ حمله شده به ریوندل؟... سعی میکردم قانعش کنم که «استایل کارتونی به درد این صحنه ها نمیخورد» ولی دیگر فکرش به جان خودم هم افتاده بود که آیا می توانم این صحنه را خلق کنم یا نه.


یک ساعتی هم سپری شد تا شمشیر را بگذارم روی میز سنگی، و میز را بگذارم توی یک بالکن، و بالکن را ببرم توی جنگل های ریوندل. پارچه اش را گفت خوب نیست، رنگش را هم همینطور. بعدم گفت باید بلند تر باشد. تایید کردم که:«مثل چاقوی میوه خوری شده...» خلاصه که به نظرم نتیجه اش برای دو ساعت کار و کمتر از ۱ هفته تجربه بد نشد.


روز ۵۵۱: خانه ی نو

دو سه ماه پیش تصمیم گرفتیم دنبال خانه ی بهتری باشیم. بیشتر به دنبال فضای بازتر و همسایگی آرام تر بودیم، و کمی هم دنبال نزدیک شدن به مرکز شهر. من اهل تغییر نیستم، و باید دستم زیر تیغ باشد تا راضی به تغییر اوضاع بشوم. شاید اگر تنها بودم با همین شرایط ۲ سال دیگر راه هم سپری میکردم. ماه بانو هم اگرچه زمانی بیشتر با تغییر دوست بود اما این چند سال تنه اش به تنه ی من خورده. ولی هنوز استقامتش در رسیدن به شرایط بهتر را فراموش نکرده. او دست به کار شد و به گفته ی خودش ۱۰۰ تایی خانه پیدا کرد و به همه شان پیغام داد تا نهایتا یکی از این خانه ها نصیب مان شد، که باز هم فکر کنم درباره اش نوشته بودم. چند روز پیش کلید خانه را گرفتیم و حالا فرصت داریم تا ۳ روز دیگر جابجا شویم. ۲ روزی را در خانه ی جدید مشغول تمیزکاری و منتقل کردن مبل قراضه و پوسیده ی پذیرایی و تشک غیرقابل تحمل تخت به انباری خانه بودیم. مدتی در استرس پیدا کردن ماشین برای جابجایی ۲ تا میز کار و یک عالم خرده وسایل میگشتیم تا نهایتا ماه بانو یک نفر را پیدا کرد تا یکشنبه قضیه را فیصله بدهیم. خانه ی جدید ۲۰ متر بزرگتر هست و یک اتاق خواب جدا دارد، و همینطور آشپزخانه ی مجزا. اینطور دیگر نیاز نیست موقع کار شبانه، یا من چراغ را خاموش کنم و در تاریکی کار کنم یا ماه بانو پتو را بکشد روی سرش و با صدای تایپ کیبورد شب را سپری کند. دیگر خبری از چشم انداز وسیع نیست ولی هنوز هم چشممان به درخت و فضای سبز میخورد. روز بازدید از خانه تایید دولاپهنا از صاحبخانه گرفتیم که محله و ساختمان آرام باشد، و دو روزی را هم که آنجا سپری کردیم خوشبختانه توی ذوق مان نخورد. صدای خیابان نمی آمد، و اگر سکوت میکردی موزیک یا داد و بیداد هم نمی شنیدی...

این هم از قدم بعدی زندگی مان در مونیخ، مسیری که از ۱ سال و چند ماه پیش شروع شد و با تمام پستی و بلندی هایش جلو می رود.

روز ۵۵۰: یک خرده حساب کوچک با گذشته

بخواهم ردش را بگیرم تا نقطه ی شروع، میرسد به پشت نیمکت های کلاس درس دبیرستان همراه با جناب برنامه نویس، که راستی همین چند وقت پیش فهمیدم بالاخره پایش رسیده به هلند... بله میگفتم، آنجا بود که رویای ساختن انیمیشن در سر می پروراندیم. این دوستمان همانی بود که یک زمانی میگفتم دنیا به ما یک پروژه مشترک بدهکار هست، همانی که دوست داشتیم حدس گلدباخ را هم با اطلاعات سطح دوم راهنمایی مان اثبات کنیم و جایزه ی میلیون دلاری ببریم، چون معلم شیمی مان یکبار گفته بود شاید سخت ترین مسایل به دست شما حل بشود چون هنوز درگیر معادلات پیچیده نشده اید و میتوانید ساده فکر کنید... آن زمان برای اولین بار خواندیم که سیاره ی زحل یک قمر به اسم تایتان دارد که پر از گاز متان هست. بعد داشتیم تصور میکردیم یک انیمیشن کوتاه را که یک موجود تایتانی کبریت پیدا میکند و کبریت را می کشد، و دوستش از آن دور دورها به صورت اسلوموشن می دود به سمتش که Nooooo..... و بعد صحنه کات می خورد و از میلیون ها کیلومتر دورتر میبینیم که یک انفجار قارچی کوچک روی تایتان رخ میدهد، صدایش را هم با دهن در میاوردیم «بوم»... بدون اینکه حواسمان باشد که برای انفجار اکسیژن هم نیاز هست، و «بوم» در خلا شنیده نمیشود.


گذشت و من هم مثل خیلی های دیگر همیشه عاشق انیمیشن های خاصی بودم مثل Wall-E که ماه بانو اکشن فیگرش را برایم خرید، یا آیس ایج یا کونگ فو پاندا، و من همیشه ته دلم دوست داشتم یک چیزی خلق کنم در این وادی... این اشتیاق هم مثل اشتیاق یاد گرفتن فیزیک کوانتوم و راه انداختن کارگاه تراشکاری و درست کردن ربات و نوشتن رمان و زدن ویولن سل و راندن ماشین مسابقه ای و فوتبالیست شدن و فیلسوف شدن و  هزار اشتیاق پراکنده ی دیگر چرخید و ته نشین شد و تبدیل شد به یکی دیگر از کارهایی که متاسفانه عمر آدمی بهش قد نمی دهد... نمیدانم باید قبول کنم یا اصلا دوست دارم قبول کنم منی که کارم ریسرچ هست، فرصتی باید برای یک کار تفریحی باز بگذارم یا نه. اینکه نیم ساعتی انتهای شب گیرم می آید باید دوباره لا به لای مقاله ها و کد ها بگذرانمش یا شاید یکی از همین کارهای رسوب شده را شروع کنم. هر چه که بود، یکی دو هفته پیش تصمیم گرفتم نرم افزار Blender را یاد بگیرم. چند هفته ای می شود که در اوج خستگی شبها به رختخواب میروم ولی بعد از ۱۰ دقیقه خلسه مغزم یکهو شروع می کند به کار کردن. و شروع میکردم تصور یک جاده ی سبز و آبی رنگ که تا ابد توی تاریکی کشیده شده و همراه با سمفونی ۵ بتهوون می رقصد و کش می آید، و یک گوی فلزی رویش غل میخورد اما از لبه ی آن سقوط نمیکند. و بعد به رمان hitchhiker فکر میکردم و اینکه سفینه ی قلب طلا چه شکلی هست، و اگر بخواهند فیلمش را بسازند باید چه شکلی بسازند. و ذهنم شروع میکرد از هرچیزی یک مدل ساختن و رنگ کردن و کلنجار رفتن و این فرایند ۴ ساعت طول میکشید تا دم صبح خوابم ببرد. و آنجا بود که تصمیم گرفتم بروم یک مداد و کاغذ بخرم روزی چند دقیقه هرچیزی که به ذهنم میرسد روی کاغذ پیاده کنم تا بلکه اوضاع بهتر بشود. بعد نمیدانم از کجا شروع کردم به چرخ زدن توی سایت های 3D art و باز هم نمی دانم چرا تصمیم گرفتم Blender را یاد بگیرم.


این دو سه روز با حرص و ولع ۲ تا صحنه کار کردم که جنبه ی آموزشی خاصی نداشت، فقط دوست داشتم زودتر از شر این قلنج مغزی خلاص بشوم، یک چیزی خلق کنم، بین رنگها گم بشوم، و من تصمیم بگیرم که آسمان باید بنفش باشد یا آبی، یا من نظر بدهم که گلدان قرمز با خاکستری قشنگ تر میشود یا سیاه. و حالا بعد از این دوست دارم آهسته آهسته، جوری که فشار کار من را به غلط کردن نیندازد و طوری که بعد یک مدت بیخیال یادگیری اش نشوم،‌ادامه اش بدهم. و با جناب نقاش هم صحبت میکردم تا راهنمایی ام کند، او توی این راه استخوان خورد کرده، و مهمتر اینکه روح یک هنرمند را دارد. تصویر را می فهمد و رنگ را می شناسد. میداند دنیا را باید چطور دید، و نقد را می فهمد. پیش از این هم با هم هر از چندگاهی هم صحبت میشدیم، حالا فقط یک موضوع بیشتر برای بحث کردن داریم. شاید آقای برنامه نویس را هم زمانی دیدم، زمانی که من هم انیمیشن ساختن را یاد گرفتم، و بعد بنشینیم به یاد روزهای مدرسه یک انیمیشن ۱ دقیقه ای بسازیم از یک آدم فضایی که تایتان را توی جو بدون اکسیژن منفجر میکند و صدای «بوم»ش از توی خلا هم شنیده میشود.