بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 573: گزیده گویی

روز ارایه، بازخورد ها را میخواندم. آن وسط صریح تر از همه یکی نوشته بود "خیلی طولانی صحبت میکنی". قبلتر هم از یکی دو نفر دیگر شنیده بودم که وقتی 5 کلمه نیاز هست 2 دقیقه کش میدهم حرف را. این بار ولی خیلی ماندگار تر نقد آن بی نام ماند توی ذهنم. یکی از دلایلش مثلا این هست که فرض می کنم باید تمام مقدمه و موخره و فرضیات و ترمینولوژی و غیره را شرح دهم تا سوء تفاهم پیش نیاید. عادت بدی هم نیست به خودی خود. ولی ایجاز و اختصار هم هنری هست که باید آموخت. مثل الان که حرفم را زدم و دیگر اینجا باید تمامش کنم.

روز 572: ضرورت ملالت از سر بیکاری

خوشبختانه به نسلی تعلق دارم که زمانی از بیکاری حوصله اش سر می رفته. یعنی می نشسته کنج اتاق در حالی که کتاب داستانش دو شب پیش تمام شده، پنج شش شبکه ی تلویزیون هم جز اخبار و گفتگوهای بدرد نخور برنامه ی دیگری نداشته. دو روز باید صبر می کرده برای فوتبال های لیگ قهرمانان، یک هفته برای قسمت بعد شب های برره، دو ماه برای تعطیلات تابستانی و مدت نامعلوم برای فیلم بعدی ارباب حلقه ها. گرافیک کامپیوترش نمیکشیده بازی جدید نید فور اسپید را اجرا کند. بازیهای قبلی را هم یکی ده بار تمام کرده. و حالا به در و دیوار خیره می شود، زیر لب غرولند می کند که حوصله اش سر رفته، و یک دفعه به سرش می زند بنشیند یک طراحی چهار برگه ای بزرگ از کلیسای سن باسیل بکشد قاب کند برای دیوار اتاق.

می گویم خوشبختانه، از این جهت که تجربه اش را داشته ام... و حالا وقتی به شکافی که هیچ چیز آن را پر نمی کند زل می زنم، شکم می برد که نکند این جای خالی "ملالت از سر بیکاری" باشد. چون یادم می آید آن لحظاتی را که حوصله ام سر میرفت، مثل همین الان، اما یک نوع دیگر بود. مثل فرق دندان درد نیمه ی شب و گرفتگی عضلات بعد از دو ساعت فوتبال بازی کردن. نه که با این مقایسه بگویم حوصله سر رفتن های قدیم لذت داشت، که قطعا نداشت. اما قصه داشت. ملالت امروز با فردا متفاوت بود. رنگ انتظار به خودش می گرفت. انتظار برای جلد بعدی رمان فانتزی. برای یک از ظهر دیگر که تلویزیون را روشن کنم و یکدفعه با یک فیلم سینمایی خوش رنگ و لعاب مواجه بشوم. آن لحظات انتظار هم به حدس و گمان می گذشت که یعنی فلان شخصیت داستان چه می شود؟ یا خاطرات سالن فوتسال 10 شب ماه رمضان با پسرخاله ها و دوستانش را یادآوری می کردم، و باز به خودم لعنت می فرستادم که همان یکدفعه که توپ صاف و راست افتاد جلوی پای توی 14-15 ساله وسط ده نفر از تو بزرگتر، چطور فرصت سوزی کردی. بعد دوباره می شمردم ببینم ماه رمضان بعدی چند وقت دیگر هست و خدا خدا می کردم امسال هم برویم فوتسال. این ملالت های امروزی اما به چشم به هم زدنی با نقل و نبات های دم دستی پر می شود. گوشی موبایل 20 سانتی متر آن طرف تر هست و تا یوتیوب یک تاچ فاصله. خودت را هم شاید گول بزنی بروی ویدیو های آموزشی ببینی. و نیم ساعت بعد گوشی را کنار بگذاری و ببینی آب از آب تکان نخورده درونت. هوا کمکی تاریک تر شده، یک کمی هم بیشتر گرسنه ات هست. بعد می روی یک لقمه برای خودت می گیری می آیی تلگرام را باز می کنی و جواب این و آن را میدهی و خودت را گول می زنی که مراودات اجتماعی داری. که البته واقعی هست. نه که توهم باشد. با فضای مجازی پدر کشتگی ندارم. یعنی دارم، ولی ربطی به این حرف من ندارد. منظورم از گول زدن این هست که قدیمها بعد از ظهر تلفن را برمیداشتی زنگ بزنی به دوستت بهش بگویی که فردا حتما بیاید مدرسه فلان ماجرا را برایش تعریف کنی. الان همان را برمیداری می نویسی و به آنی می فرستی. شاید حتی حوصله نوشتن نداشته باشی وویس بفرستی. آن وقت دیگر شب موقع خواب ذهنت داستان را نشخوار نمیکند که چطور تعریفش کنم و واکنش دوستم چه می تواند باشد.

این دنیا تغییر میکرده، الان هم کرده، و بیشتر از این ها هم تغییر خواهد کرد. اگر جلوی مجازی شدن بیشتر می خواهیم بایستیم، باشد، بایستیم. اما با قبول تمام تغییرات سبک زندگی به صدقه سری تکنولوژی، باز هم یک مدل از زندگی کردن وجود دارد که در آن حوصله ات درست و حسابی سر می رود، و یک مدل دیگر هم هست که ملالت را فقط هل میدهی در پس زمینه، مثل یک توپ بادی که فشارش می دهی توی آب، و به محض اینکه رهایش می کنی می جهد بیرون، می رسد حتی بالاتر از ارتفاعی که بود. در دسترس بودن فیلم و موزیک و فراموشی تجربه ی تمنا بماند سر جایش. هنوز هم باور دارم آن وقتی که سه شب طول کشید تا فایت کلاب را از تورنت دانلود کنم و به محض اینکه صد درد شد ببینم، حتی دیگر تاب نداشته باشم دنبال زیرنویس فارسی اش بگردم، آن تجربه دیگر تکرار نمی شود. اما با همین نتفلیکس و اسپاتیفای در دست هم می شود با ضرباهنگی زندگی کرد که فرقی با طبل زدن یک دیوانه ی زنجیری داشته باشد. اجازه بدهی حوصله ات سر برود. بجای اینکه قبل از سوت پایان بازی بروی ده تا کانال ورزشی را باز کنی تا نقطه نظرات هزارنفر غریبه را بخوانی، نفسی بگیری و از گل دقیقه ی آخر تیمت لذت ببری. بعد موقع نوشیدن چایی هیچ چاره ای نداری جز باز هم به همان گل فکر کنی. و تا بازی بعد، به همان گل فکر کنی. و اینطور هست که خاطرات خلق می شوند. حالا قدیم ها باید مثل پلنگ در کمین خبر ورزشی میماندی که آن گل آخر را یکبار دیگر ببینی، اما الان به لطف اینترنت همان گل را لم میدهی با خیال راحت 10 بار میبینی. اشکال ندارد. این هم لذت فراوانی و در دسترسی بی دردسر. اما اینطوری می شود که بعد از بیست و اندی سال هنوز پنالتی از دست رفته ی نیستلروی را یادت هست، حتی اینکه کدام طرفی دراز کشیده بودی جلوی تلویزیون. اما یادت نمیاید بازی مهم دو روز قبل چند چند تمام شد. اینطوری می شود کارگردان و نویسنده ی مورد علاقه و نفرت پیدا می کنی، وقتی بعد از ماه ها انتظار آشغال می خوانی و از نویسنده خصومت شخصی به دل می گیری که اینطور نا امیدت کرده، یا عاشق کارگردانی می شوی که این فیلمش هم مثل دو سال قبلی محشر بود. اصلا اینطوری می شود که یکدفعه عاشق تاریخ می شوی چون توی 10 ساله از سر بی حوصلگی رفته ای یک جلد تاریخ تمدن را از کتابخانه ی پدرت برداشته ای ورق زده ای ، و از هر صفحه فقط دو کلمه اش را فهمیده ای و رویت هم نشده بپرسی یک آدم نمی شود این همه عمر کند که که هم از  یونان باستان نوشته باشد هم از ناپلئون، اما باز هم کلمات جادویی یک گوشه ذهن ته نشین شده اند تا به وقتش جوانه بزند، یا اینطور عاشق نجوم می شوی که از کنار کیوسک روزنامه فروشی بغل دبیرستان رد بشوی و رنگ و لعاب مجله ی نجوم چشمت را بگیرد و آن را بخری و 40-50 صفحه اش را بیست بار تا ماه بعد و شماره ی جدید مرور کنی.

به نظر اینجانب، ملالت از سر بیکاری ضرورت دارد. اندکی کمتر از تغذیه ی مناسب و اندکی بیشتر از نرمش های صبحگاهی.

روز 571

یکی دو روز آخر تعطیلات گفتم ایمیل و مسنجر کارم را چک کنم تا موتورم گرم بشود برای شروع دوباره. یک کمی هراس داشتم، نکند که یکهو پیغام های هولناک و وحشت زده ی همکاران که این را چه کنیم و آن را چه کنیم بریزد توی دامنم. بعد از تغییرات سال قبل موسسه، منتظریم که یک آقا بالاسر، یا خانم بالاسر بیاید به عنوان پست دکترا تیممان را بگیرد به دست. بعد از گذر یک ماه ژانت، سوپروایزر جدید، آدم به درد بخوری پیدا نکرده، و برای همین هم من را سانتی متر به سانتی متر دارد هل میدهد توی این موقعیت. من هم مشکلی با پیشرفت ندارم. این ارتقا خودش یک پیروزی بزرگ هم محسوب می شود که دلمم هم بخواهد. منتها مشکل اینجاست که ارتقای غیر رسمی نتیجه اش می شود آش نخورده و دهن سوخته. من باب مثال، من همچنان مثل یک ریسرچر باید مقاله ام را بنویسم و کارهای دکترایم را انجام بدهم، مثل یک ریسرچر گزارش پروژه ام را بنویسم و کدم را بزنم، و بعد به عنوان "پست داک" هم مسئولیت این و آن را به عهده بگیرم. و ته ماجرا این بشود که وقتی بعد از مرخصی ایمیلم را باز می کنم بترسم که سقف موسسه را روی سرمان خراب نکرده باشند این چند روزی که نبودم. البته همکارها اینطور هم دست و پا چلفتی نیستند.  کارشان را به روال سابق انجام میدهند و دست بر قضا مسئولیت آنها هم بیشتر شده، فی الواقع یک پست دکترا را با اره تقسیم کرده اند به چهار پنج قسمت و هر کدامشان را انداخته اند بغل یک کداممان. منتها کله اش رسیده به من، و فعلا باید با آن روپایی بزنم تا یک پست داک واقعی پیدا کنیم. زین روی، می نشینم با این و آن گزارش پروژه بنویسم، یک چشمم به outreach و بلاگ پست ها باشد، از آنطرف گزارش سوپروایزر قبل را برای 2023 تکمیل کنم، بعدش هم بروم ساختمان شیشه ای آنطرف خیابان و توی کارگاه استارت آپ های تحت حمایت موسسه شرکت کنم که چند هزار ناقابل گیر دپارتمان مان بیاید.


در این میان هم دریافته ایم که گذر زمان متناسب هست با تعداد دفعاتی که می نشینی یک گوشه به سه کنج سقف زل می زنی و به بدبختی هایت فکر میکنی. مثلا از زمانی که استارت راند آخر را برای مقاله ی آخر و آماده کردن دفاع دکترا زدم دو ماهی بیشتر نمی گذرد، که از آن 20 روزش هم مرخصی بودم. ولی در ذهن، دو سه سالی هست انگار که گیر کرده ام توی این مرحله. این البته به سوال پرسیدن بقیه هم مربوط می شود. مثلا امروز می پرسد چه خبر از دکترا و می گویم مقاله ی آخر را دارم می نویسم. هفته ی بعد می پرسد چه خبر از دکترا و من همچنان دارم همان مقاله را می نویسم، چون نوشتن مقاله توی یک هفته به سرانجام نمیرسد. ولی اثرش این می شود که دو بار یا بیشتر از تو پرسیده اند چه غلطی داری می کنی و تو همچنان همان وضعیت قبل مانده ای. حالا من همچنان دارم مقاله را می نویسم تا بلکه این تکرار بی انتهای groundhog day تمام بشود. شاید همین را بهانه کنم اصلا قید پیشرفت کاری را بزنم. بنشینم برای خودم یک چرخدنده ی بی معنی بشوم توی یک ماشین بزرگ، که بدون هیچ دغدغه ای می چرخد و کسی هم کاری به کارش ندارد. خب تاثیرات مالی اش را هم می گذارد، دارم اما فکر می کنم که شاید ارزید... اینها هذیان های گرم شدن هوا هم شاید باشد. بقیه ی تصمیم گیری بماند برای فردای فارغ التحصیلی.


به پی نوشت، فیلم Dune هم نا امیدم کرد. شاید زیادی امیدوار کرده بودم خودم را وقتی به آهنگساز و کارگردانش پی برده بودم. دیشب چراغها را خاموش کردیم، خوراکی و چای هم آماده بود. ماه بانو به سکانس سوم نرسیده خوابش برد، من هم کم کم دلسرد شدم تا اینکه به نشانه ی اعتراض بیست دقیقه ی آخر فیلم را بگذارم برای فردایش. همان کتابش را میخوانم بهتر هست.

روز 570

چند روز قبل از سال نو ماه بانو کرونا گرفته بود و برای همین دیگر جایی برای تماشای آتش بازی نرفتیم. شب سی ام دسامبر بود. یادمان آمد پارسال در راه برگشت به خانه، همسایه هایمان داشتند ته مانده ی انبار مهماتشان را توی محوطه ی جلوی خانه می سوزاندند. گفتیم لابد امسال هم همین دور و برها می توانیم آتش بازی پیدا کنیم. یک ربع مانده به نیمه شب، عجیب که هیچ خبری نبود. گفتم پارسال از نیم ساعت قبل شروع کرده بودند. ماه بانو امید واهی میداد که نه، یادم هست از بعدش شروع شد. ما هم منتظر ماندیم، پیاده رو را قدم کردیم تا 12 شد و صدایی از جایی نیامد. عجیب بود، حداقل باید بوم بوم ترقه بازی المپیاپارک به گوشمان می رسید. ولی هیچ که هیچ. آن شب کلی رفتیم روی منبر از رسم و رسوم در حال مرگ. گفتیم لابد دوباره چپ بازی شان عود کرده و گفته اند مثلا بخاطر اکراینی ها ترقه بازی نمی کنیم. خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم.


فردا ظهر بود که فهمیدیم دسامبر یک روز بیشتر هم دارد. بعد از آماده شدن دوباره، و این بار تماشای 1 ساعت آتش بازی، سال مان نو شد. فقط اینکه آن یک روز اضافه را تا همینجا با خودم کشانده ام. مثلا قسم می خورم که امروز پنجم هست اما تقویم می گوید چهارم. مساله این هست که دسامبر همیشه 31 روز بوده، و نمیتوانم حتی بیاندازمش گردن سال کبیسه. یک روز اضافه ی کبیسه را اینها هم مثل ما آخرین ماه زمستان اضافه می کنند. یعنی فوریه ی 28 روزی شان می شود 29 روز... گویا.


لذت مرخصی بدون کار برای من متجاوز از یک هفته نمی تواند باشد. بعد از آن دیگر نمیتوانم صدای درونم را خاموش کنم که از نهیب از بیکاری می زند. نه اینکه خیلی پرکار باشم، فقط اضطرابش هست که ساعت ها می روند و من همینجا یک روز اضافه ام را بغل کرده ام نشسته ام پاپ کورن میخورم. شاید تاثیرات تربیت پدری هم باشد. هر وقت میخواست بیدارم کند می گفت "پاشو... قافله ی علم و ثروت و همه چی گذشت." حالا فرشته ی شانه ی راستم هم همین را یاد گرفته و نمی گذارد 2 هفته برای خودم باشم.


البته امسال هم سال خاصی خواهد بود برای من، از آنجا که آماده می شوم برای دفاع دکترا. بعد از تغییرات سال قبل، حالا امسال مسئولیت های موسسه هم متفاوت، و احتمالا بیشتر خواهد بود. بد نیست چند روزی با نیم کلاچ گرم کنم. ایمیل هایم را مرور می کردم، دیدم یک جلسه گذاشته اند برای هشتم. به یوهانا پیغام دادم که توی مرخصی هستم ولی می توانم شرکت کنم. گفت نیازی نیست، و اینکه از این فداکاری ها نکنم چون بقیه عادت می کنند. من هم گفتم درست می گویی و دیدم جلسه را انداخته اند یک هفته بعد. یوهانا عضو تیم بیزینس موسسه بود که بعد از تغییرات حالا دیگر فقط با تیم ما کار می کند. تفریح مورد علاقه ی او حرف زدن هست. خیلی خیلی زیاد حرف زدن. آنقدر زیاد که بخاطرش چهارتا زبان خارجی یاد گرفته، مبادا به یک نفر بر بخورد و نتواند با او گفتگو کند. این را مخصوصا توی سفر کاری مان به برلین متوجه شدم. حرف زدن هم شاید توصیف دقیقی نباشد. بعضی ها هستند که از هر دری سخنی می آورند. راجع به همه چیز نظر می دهند. یوهانا اینطوری نیست. همان حرف را به جای پنجاه کلمه با پنج هزار کلمه می گوید. و وقتی پنج هزار کلمه اش تمام شد، پنج هزار کلمه ی دیگر حرف می زند، وقتی که می توانست تمام منظورش را توی یک جمله بگنجاند. ولی خب عوضش آدم خوبی هست، حواسش به بقیه هست. مثلا اگر توی یک جمع یک نفر زیادی ساکت باشد، مستقیم از او نظرش را می خواهد که بنده ی خدا بیرون از جمع نیافتد. یا مثلا به ترتیب به همه ی همکارها پیشنهاد می دهد قهوه ی بعدی را با هم بخورند؛ بگذریم که توی 5 دقیقه استراحت فقط خودش حرف می زند. 


خلاصه که من هم امروز شروع کردم به مرتب کردن فایل ها و لیست کارهایم. شاید حتی بدم نیاید کار اصلی ام را ناخنک بزنم. غیر از آن Dune می خوانم و لذت می برم. 

روز 569

با دوستی صحبت از تاثیر گذاری و جریان سازی هنرمند در جامعه بود، مشخصا ایران. تا حد زیادی هم نظر بودیم و تضاربی شکل نگرفت، بیشتر تایید رفت و برگشتی بود. ساعتی بعد دوستی دیگر لینک یک ویدیوی مصاحبه برایم فرستاد از مصطفی مستور در باره ی ایران. بخشی از آن را پررنگ کرده بود و می خواست نظرم را بداند، من هم خیلی حوصله ی تماشا نداشتم ولی حین چای نوشیدن بلاخره وقتی گذراندم. به تصادف دیدم که بخشی از صحبت مستور می گوید هنرمند وظیفه ی تاثیر گذاری ندارد. نقل قولی می آورد از فلانی که ادبیات هم مثل بازی بریج تفریح هست، و فقط ما دوست داریم بگوییم تفریح ما بهتر است. حضار مات و مبهوت در چند نوبت درخواست بسط موضوع دارند، او هم تاکید می کند که تغییرات از "روابط آدمی" می آید، همانها که ما گاهی با پدر صحبت می کنیم و گاهی با دوست. و حافظ از آن جهت که انسان پخته ای بوده در زندگی ما تاثیر دارد نه با شعر هایش.


سبک گفتار، شیوایی بیان، عمق استعاره ها و تشبیهات، اینها عامل پختگی تفکر نیستند، اما معلول آن چرا، مخصوصا اگر متکلم رابطه ای با "روایت" داشته باشد، شاعری، نویسنده ای، هنرمندی. اگر اسمش را نمیدانستم حدس میزدم وزیر صنعت و معدن یا مدیر ارتباطات و فناوری باید باشد. وزیر و مدیر و مهندس بودن که عیب نیست، اینکه مدیر و مهندس در باره ی مسایل جامعه شناختی و فلسفی صحبت کند هم همینطور. چطور که او هم اصلا مدیر و مهندس نیست، ادیب هست (البته شاید مدرکی نامرتبط هم داشته باشد که همه مان میدانیم چقدر میتواند مخصوصا برای ما ایرانی ها اتفاق بیافتد) ، اما اینکه در توصیف جامعه زبان مهندسی بکار ببری، یک کمی نمی چسبد. جامعه را انتگرال انسان ها ببینی از آن جهت که برای شناخت کل باید تمام اجزا را با هم جمع کرد، آن هم درست وقتی که به نامتعینی انسان و جامعه اقرار کرده ای. با برداشتی هولناک به رنج و نا امیدی مطلق را تفسیر به ایجاد امید بکنی؛ بگویی حالا فهمیده ایم راه دیگری نداریم و این خوب است. ساده لوحانه فکر کنی آوار فرهنگ و اخلاق در فردای تغییرات مثل کش تنبان برمیگردد سر جایش، اینکه ندانی تخریب یک روز می خواهد و ساختن یک قرن... و بعد از تمام اینها از مسئولیت نویسنده و هنرمند بگویی و برای این حرفها، دلیل مضحک و تاسف بار را تکرار کنی که "می شود از یک پیرمرد بی سواد بیشتر از کتابها درس زندگی گرفت"...


نوشته های من اینجا که احتمالا به اندازه ی حضار در همان جلسه هم خواننده نداشته باشد چه برسد به مجموع مخاطبین برنامه، و همین که تا اینجایش را خوانده اید منت بر سر من گذاشته اید، ولی برای دل خودم هم که شده خطاب قرار بدهم که بله جناب مستور، و دیگر عزیزان هم نظر؛ این حرفها ترفیع مقام تجربه ی بی واسطه زیسته نیست، به ذلت کشاندن هنر و تفکر متجلی در زبان ادبیات است. همان پیرمرد بی سواد را هم لابد نمیبینی که در سینه اش صدها قصه و پند و لالایی دارد، و همان درس زندگی اش سوار بر تمثیل ها و تشبیهات به گوشت میرسد. لابد بعد از این همه نوشتن نفهمیده ای که روایت ظرف تجربه است، حتی حواست نبود حین بیان همین نظرات، دست به دامن قصه ها و کتاب ها شدی. برق قلم همینگوی در چشم بشریت را ندیدی، و ردپای محونشدنی دیکنز در قرن نوزده اروپا را هم همینطور. نمیبینی هنوز هم با زبان اورول سیاست را صحبت می کنیم، توی به قول خودت اگزیستانسیالیست هم لابد اندیشه را از بغل دستی ات توی اتوبوس خط تجریش ولیعصر یاد گرفتی نه سارتر.  بله، درست است که یک فروشنده ی دوره گرد شاید عشقی آتشین تر از یک نویسنده تجربه کند. فقط نمیدانم چرا فکر کرده ای خوراک هنر احساس است. خیر. خوراک هنر، فهم احساس است. فهم عشق، فهم دوری، فهم ملال، فهم رویا... البته ایراد در خطای تحلیل نبود به نظرم، بیشتر در کمبود تحلیل بود. یک نفر در جمع می خواست کمی نقش دست یاری رسان از غیب را بازی کند و پرسشی مطرح کند که ذهن آشفته ی آقا مصطفی منظم شود. حرف از ساختار و عاملیت زد؛ یکجورهایی می خواست بفهماند که جناب، همه اش که شد عاملیت. ساختار کجاست؟ روایت منسجم کننده، ایده ی محوری، دال مرکزی، گفتمان، برادر آخر نمی شود همینطوری با هم مراوده کنیم و همه چیز خوب بشود. حرف از نهاد ها به میان آورد. جناب مستور پاسخ داد که در تکمیل حرف شما بگویم که بله، مثلا NGO ها هم نقش مهمی دارند. گویا اصلا فهمی شکل نگرفت. حالا چرا به این بنده خدا مصطفی بی آزار بند کرده ام. این تفکر هم مشت نمونه ی خروار این روزهای ما. ابتذال تفکر و اندیشه. اینکه همین دم دستی ها را زندگی کن، کافیست. سیاستمان هم همین است، اینکه می گویند نخبه ی سیاسی دنبال جامعه راه افتاده، نه که نخبه بیاید شعار جدید رو کند و تاریخ تظاهرات معلوم کند. آن روسری سفید را یک شهروند باید به سر چوب می زد تا یک جریان شکل بگیرد، نخبه که جریان سازی نمی کند. ولی نخبه پرسش درست را صورت بندی می کند، و تحلیلی پخته تر از صرف همبستگی های بی معنا و آرزواندیشی های هذیان گونه ارایه میدهد. با قسم و آیه که چیزی حل نمیشود، خدا را شکر تاریخ بی نوا هم گیر این جماعت افتاده گلچینی از رخداد های مشرق و مغرب می آورند بی آنکه قیاس را توجیه کنند. نخبه نمی گوید از فردا روز بترس یا نترس. می گوید فردا روز یعنی چه، و ترس یعنی چه. چرا باید ترسید و چرا نه. حالا هی پرچم جدید رو کن و با چوب بیافت دنبال هر کسی که از تو پرسید آخر این میهن پرستی کذایی که می گویی یعنی چه.


یادم می آید شاید پانزده بیست ساله بودم که کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" مستور را خواندم. آن زمان یک گارد بی دلیل در برابر ادبیات ایرانی داشتم، اما فارغ از آن همچنان از همه جهت جستجو می کردم. شاید سن و چشم خوانندگی درست و حسابی نداشتم، شاید الان اگر حوصله ی خواندنش را داشتم نظرم تغییر می کرد اما به هر حال همان زمان هم با مشقت و بی میلی کتاب چند ده صفحه ای را تمام کردم. چشم به زحمت روی واژه های خام و نپخته می کشیدم و منتظر میماندم نویسنده گفتار آگاهانه ی هستی شناسانه اش را تمام کند تا اندکی هم "قصه" به ما برسد. فکر می کنم حوصله ی نویسنده همین قدر یاری می کرده، خیلی بحث استعداد و توانایی نبوده، یعنی اینطور که من نظراتش را یافتم، به قول خودش انگار در و تخته ی افکار نویسنده و نوشته اش خوب چفت شده است.