بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 299: به یاد می آورم؟

نمی خواهم از دوسال از کتاب زندگی ام حذفت کنم. شاید چون حامل تجربیات فراوانی برایم بودی. چون مهمترین و مهمترین دلیل شکل گرفتن شخصیت فعلی نچسب برای دیگران و آرامش بخش برای خودم، تو بودی. از همان واژه ی اول، تا نگاه آخر...


همیشه از دوران پسا-تو با عبارت "سه چهار سال پیش" یاد می کنم. اما واقعیت این است که درست و حسابی نمی دانم چند سال از این ماجرا گذشته. مهم این است که به خودم قبولانده ام که آن زمان ها بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتم، و حالا بزرگتر هستم! حالا خیلی کمتر عصبانی می شوم، درست است هنوز از گریه کردن بقیه متنفرم، ولی حالا آه حسرت و دمق شدن های تلخ، دیگر تاثیری رویم نمی گذارد. نگاهم بیشتر به در و دیوار دوخته می شود، انگشتانم حین گوش کردن به صحبت ها، بیشتر با لب و دندانم بازی می کند، و جملات سخت تر روی زبانم منجمد می شود و بیرون می آید، و زمان مکالمه های بی هدفم به 5 دقیقه تقلیل پیدا کرده. حالا تعادل بهتری میان تنهایی ام و دوستانم برقرار کرده ام، چند نفری هستند که وقتهایم را باهاشان سپری می کنم. البته پذیرفته ام که پیاده روی هایم را دیگر تنهایی انجام بدهم، خوشبختانه نیازی به پاساژ گردی برای دلخوشی کسی هم ندارم. گفتگوهایم شیرین تر از قبل شده. من عوض شده ام. آنقدری که شاید الان از کلماتم دیگر نتوانی من را بشناسی. اما هنوز هم به یاد می آورم... هنوز لحظات زیادی را به یاد می آورم. خوب هایش را!


من آدم بی احساسی هستم، چون فکر کردن به آن روزها اذیتم نمی کند. بعضی وقتها در یک اتفاق خاص غرق می شوم، درست مثل به یاد آوردن کتاب داستانی که خوانده ام! اگر خنده دار بود، با خیال راحت می خندم. اگر رمز آلود بود، پلک تنگ می کنم تا بیشتر بفهمم، اگر دردناک هم بود با یک سر تکان دادن سریع می روم سراغ خاطره ی بعدی. هنوز می توانم لمس یک پوست رنگ پریده و بیش از حد گرم را زیر انگشتانم بخوانم، از میان دو لایه کاپشن زمستانی و یک لایه نازک هوای سرد و دانه های ذوب شده ی برف ، بازویت را دور بازویم حس کنم،  چشمم را ببندم می توانم آن عکس مخصوص که بهار ازت گرفتم را کامل تصور کنم. هنوز هم بعضی وقتها تنها کسی که می تواند به حرفهایم گوش بدهد تو هستی، با این تفاوت که دیگر وجود خارجی نداری. و این مرا اذیت نمی کند. شاید اگر بودی، بخاطر این موضوع چند روزی یک آتش معرکه به پا می کردی! مگر نه؟!


ذهن فایده گرای عجیب و غریبی که دستپخت همان یکی دو سال بود، حالا حواسش بیشتر به من جمع است، خود ِ واقعی ات را از آنی که من می شناختم جدا کرده و انداخته دور. و حالا من گاهی اوقات آن هاله ی خود ساخته را در یک قدمی خودم می بینم که از خیابان حافظ به سمت کلیسای سرکیس حرکت می کند. یا عین دیوانه ها پا به پای من از انقلاب تا میدان امام حسین گز می کند، و وقتی یکی دو ساعت بعد از غروب آفتاب تنها به سمت متروی فرودسی لیز می خورم، بازویم را سفت می چسبد و هر 10 ثانیه یکبار عینکش را می دهد بالا... تو به عنوان پاورقی ِ آنچه که اکنون هستم، از صفحات تاریخچه ام غیر قابل حذفی. بخشی از من هم که با حضور نیم بند تو تعریف می شد، هنوز گاهی وقتها قلقلکم می دهد و به یاد آوردن تانگوی تارگا که تر و تمیزش را برای تو و استادم اجرا کردم، لبخندی بسیار شیرین به لبم می آورد.


امضاء: خزنده ی قبرشکاف  

نظرات 5 + ارسال نظر
... یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 12:56

چیزایی هست که نمی دونی...

مهران دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 02:46 http://mehrannajafi.blogsky.com/

من عوض شده ام. آنقدری که شاید الان از کلماتم دیگر نتوانی من را بشناسی. اما هنوز هم به یاد می آورم... هنوز لحظات زیادی را به یاد می آورم...

شیما یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 16:34

آخ آخ آخ آخ... دیدی!

چیو؟

کاواتینا یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 10:26 http://singinginthewind.blogsky.com/

خزنده جان، چرا اینقدر تو خودت فرو رفتی ؟؟ بیا بیرون رفیق

من؟ خودم؟ پس این همه افاضه پراکنی چیست آنگاه؟!

Bluish یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 04:59 http://bluish.blogsky.com

دورانِ پسا-تو...
این "تو" ها نقش‌های مهمی روی شخصیت آدم میذارن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد