بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 565

دو شب قبل سفر نخوابیده بودم. مقاله هایم را مرتب میکردم برای بعدا خواندن، ایمیل ها را دسته بندی می کردم که جلوی دست و پایم نباشد. شب قبل سفر هم نخوابیدم. بیشتر این بود که خواب به چشم نیامد. افکار را نیم خورد می کردم و کنار می انداختم. چند ساعت مانده بود به رفتن گفتم خطرناک هست اگر بخوابم و بیدار نشویم. ماه بانو هراسان بیدار شده بود به خیال اینکه مرا ندیده صدایم را نشنیده لابد تنها رفته ام! خندیدم که کجا بروم. وقت جمع و جور کردن بود. چندباری به دستگیره های گاز خیره شدیم که وسواس مان حالی اش بشود همه قطع هستند، دو شاخه ها را از پریز کشیدیم. چراغ ها را خاموش کردیم.


توی مترو می گفتم یادت هست یک سال پیش همین مسیر را می آمدیم؟ منتها قرار بود جدا بشویم و من برگردم خانه. با وسواس قفل کردن درمان شوخی می کردم، یکی دوتایی استندآپ ایسمو دیدیم. چشم انداز بیرون قطار مثل هر دفعه ی دیگر دلنشین بود. از میان مزارع عبور می کردیم و چشم به ابرهای متراکم دوخته بودیم. سکوتمان با رسیدن به فرودگاه و دنبال کانترتحویل بار گشتن شکست. چند دقیقه ای به ماه بانو با چرخ چمدان سواری دادم و وقتی مولفه ی خجالت از لذت بیشتر شد تمامش کردیم، و با یک لیوان قهوه و دوتا دونات یک گوشه نشستیم تا به سکوت مان ادامه بدهیم. از زمان خرید بلیت با هم در مورد برگشتن حرف می زدیم. نگرانیهایمان را روی میز میریختیم. بعضی وقتها از خوبی هایش می گفتیم، بعضی وقتها با شنیدن خبرهای بد شک می کردیم. اما نهایتش این بود که هیچ کداممان دلمان نمی خواست تصمیمی غیر از آمدن بگیریم. یک ساعت دیگر گذشت و ما با لرزش هواپیما و غرش موتورش از زمین کنده شدیم.


در مسیر خانه قهوه ام را میخوردم. هدیه ام بود به جای دسته گل. به مادر گفته بودم دسته گل را نمیشود خورد ولی قهوه می چسبد. به محله ای رسیده بودیم که تا سه سال قبل تقریبا هر روز جلوی چشمم بود. سه سال شاید زمان مناسبی برای تغییرات ناگهانی نباشد. نمیدانم زمان زیادی برای انگیخته شدن نوستالژی هست یا خیر. همه چیز مثل همیشه در نظرم بود. میدان جلوی خانه همانی بود که نزدیک به بیست سال بعد از مدرسه و دانشگاه از جلویش رد می شدم. بوی نان سنگک داغ مثل همیشه حس دوگانه ی خستگی سحرخیزی و شیرینی صبحانه ی مفصل اول صبح را داشت، اما با نوستالژی مخلوط نشده بود. انگار که سه سال گذشته در یک روز خلاصه شده، شاید حتی در یک چرت عصرگاهی، و حالا برگشته ام به همانجا که هیچ وقت ترکش نکرده ام. خانه هم از این قاعده مستثنی نبود. در و دیوار مثل همیشه آشنا، و رفتارها، نگاه ها و لبخندها هم همینطور، به غیر از یکی دو تغییر چشمگیر، مثل گیاه پیچکی که گلدانش از سقف آویزان هست و ساقه هایش سوار بر نخ به سمت پنجره می رود.


تلاش برای خوابیدن به جای نرسید. نشستیم و حرف زدن را آغاز کردیم. دلم برای آن تنگ شده بود. برای تعارف های بامزه ی هر ده دقیقه یکبار میوه و چای، که با جمله ی "تعارف ندارم" من چند دقیقه ای متوقف می شود اما دوباره با تعارف توت خشک و قهوه برمیگردد. پهن کردن تشک کف اتاق قدیمی ام و پر شدن گوش با صدای زوزه ی مداوم فن را هم فراموش کرده بودم، و چشم انداز وسیع روبروی اتاق که ماه و ستاره در آسمانش ندارد و شبها فقط بازتاب خودت را در نور اتاق تحویلت می دهد، اما چشمانت را همیشه دعوت به خیره شدن به دورترین نقطه می کند، مثلا به کوههای شمالی تهران پشت ردیف های خانه، به چراغ های یکی در میان روشن آن طرف اتوبان، برج میلاد، و به ندرت قله ی دماوند. انگار که قلاب خاطرات و دلیل آه های نوستالژیک من، در و دیوار شهر نیستند… بلکه لحظات هستند و گذر زمان، و آن چیزی که در این زمان زاده می شود، مثل همان گفتگوهای چند ساعته. مثل چای خوردن ها، و با صدای فن هیپنوتیزم شدن.


دو روز گذشته. هنوز سری به کارهای مربوط به دانشگاه و موسسه ام را که برای اینجا ردیف کرده بودم نزده ام، ولی زمانش فرا می رسد. از آمدنم خوشحالم، کتاب میخوانم، با خواهر کوچیکه شام درست میکنم. بازی معمایی پرونده ی جنایی حل می کنیم و به بی منطق بودنش می خندیم. با پدر و مادر حرف می زنم، مستربین میبینیم و پیاده روی می کنیم. گلویم در گردوغبار می سوزد ولی نفسم جا آمده. ماه بانو هم تعریف می کند از مهمان هایشان. با نخود توی خانه شان مشغول است، اسباب بازی هایش را بهش داده و از هیجانش عکس می گیرد. دوست ندارم تفسیری در یک لایه بالاتر داشته باشم، فعلا نه، شاید وقتی برگشتیم… اینکه چرا رفتیم، چرا ماندیم، چه کار کردیم، زندگی چطور می توانست باشد، و اکنون چطور پیش می رود.