بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 567

امروز نوک شاخه ی درختهای روبروی پنجره، و چمن حیاط همسایه ی پایینی سفیدپوش بود. الان برف باریدن گرفته دوباره. دیروز صبح با پلک نیمه باز صفحه ی گوشی را نگاه می کردم. نوشته بود «آلمان انتظار کاهش دمای شدید و برف سنگین را دارد.» ماه بانو به روال چند ماه اخیر مشغول شال و کلاه کردن بود که از خانه بزند بیرون. گفتم این هفته برف می بارد. گفت دروغ. گوشی را نشانش دادم، حین زیگزاگ رفتن و وسیله جمع کردن ذوق نشان داد. از وقتی که می رود سر کار، صبح و شب مان روتین خاصی پیدا کرده. ساعت 8 صبح خداحافظی می کنیم؛ او می رود کلاس زبان، و من هم یک ربع بیشتر روی کاناپه پهن می شوم تا کم کم قطعات ضروری پازل برای روز پیش رو یادم بیاید، و نیم ساعت بعدش راضی می شوم بزنم بیرون. ساعت 12 می شود و ماه بانو کلاسش تمام می شود، می رود سمت کتابخانه ی شهر و 2-3 ساعتی مطالعه می کند تا برود سر کار. من هم همچنان نشسته ام پشت لپ تاپ، یا گاهی جلوی تخته وایت بورد. به روال همیشه همکار اتاق روبرویی در آستانه ی درب می ایستد و اشاره می کند که قطار نهارخوری دارد راه می افتد، و من هم تشکر می کنم و احتمالا پیشنهاد را رد می کنم. تا ساعت 7 بعد از ظهر تک تک آمده اند خداحافظی کرده اند و schönen Feierabend گفته اند. من هم کوله پشتی را می بندم و میروم منتظر قطار 130 بمانم. ایستگاه آخر را پیاده می آیم، خرید های ضروری را انجام میدهم، شام را می پزم و منتظر میمانم. بعضی وقتها که نوبت کارش نیست، خانه میماند و همه جا را برق می اندازد و غذای ایرانی درست می کند. همان کارهایی که من می کنم، فقط با کیفیت بیشتر. یعنی من زمان کم یک ساعته را بهانه می کنم ولی واقعیت چیز دیگری هست.


بعضی شنبه ها شیفت کار دارد، و من از ظهر خانه میمانم، مثل امروز. می رود کارها و پرونده های هفته ی بعدش را جمع و جور کند. برنامه های امتحانی را بچیند، به فرمهای بی سرانجام رسیدگی کند، و دستی هم به صورتحساب بخش خودش بکشد. گاهی می نشیند یک گوشه زل می زند به کنج خانه، می گوید بیشتر از اینها برای این روزهایش تصور می کرده. می گویم من هنوز باورم نمی شود توانسته ای این کار را شروع کنی. با دانش زبان نصفه و نیمه، سر و کله زدن با مراجعان با هزار نوع درخواست متنوع، جا افتادن بین گروهی که همه شان یا به زبان مادری یا بعد از حداقل یک دهه زندگی اینطور صحبت می کنند. مسئولیت پذیرفتن، وسط یک موسسه ی پر سر و صدا و آشوبناک. می گوید می داند ولی اهدافش چیزهای دیگری بودند. میگویم می فهمم، ولی اهدافت غیر قابل دستیابی شده اند؟ می گوید نه، شاید همین سال بعد برسد بهشان، میگویم پس تو 4 ساعت راه داری تا به قله برسی، و در این 4 ساعت پیاده روی همه اش مایوس هستی که چرا هنوز به قله نرسیده ای. می گوید می فهمد چه می گویم. من هم حرفش را میدانم.


بارش برف شدید تر شده، بهار و تابستان، یک سپر طبیعی از درختان پر برگ و شاخه ی همسایه ما را از پیاده روی پنج متر آنطرف تر جدا می کند، تا شروع زمستان ولی کم کم دیوار فرو می ریزد. شمشاد ها را آنوقت می شود دید، و پیاده روی سنگی را، و ساختمان خاکستری آنطرف تر، و بعد هم آسمان گرفته و یکدست ابر پوش. اسباب کشی ما به این خانه توی یکی از همین روزهای برفی بود، با هزار دردسر، برای همین برف مرا یاد همان روزها می اندازد. امسال هم قرار بود دچار اینطور ماجراجویی بشویم. صاحبخانه با کلی من و من از پشت تلفن گفته بود که از شریک زندگی اش جدا شده و خانه اش را میخواهد. ما هم گشتن را شروع کردیم، با اضطراب خانه پیدا کردن، که به با فکر «خانه ی بهتر و بزرگتر» شیرینش کرده بودیم. منتها یکی دو هفته بعد خبر داد که منصرف شده، چون جا برای وسیله هایش ندارد و نمیخواهد همه را زیر قیمت بفروشد. ما هم برای اولین بار خوشحال شدیم که خانه مان نقلی است. یک تغییر دیگر، آن هم با شرایط فعلی موسسه و زمان برنامه ی دکترا اصلا قابل تحمل نبود. حالا مثل کسی که خطر مرگ از بیخ گوشش گذشته و زندگی را دلچسب تر و شیرین تر میبیند، من هم پیشنهاد های بیشتری برای دیوارهای خالی و رنگ قالی میدهم. ماه بانو شگفت زده شده، باورش نمیشود که می گویم آیینه ی چند ده کیلویی را برداریم جایش فلان چیز بگذاریم. روزهای آخر سال هست. حجم کار بیشتر از قبل شده، ولی وقتی پایان در دیدرس هست همه چیز ساده تر می شود. به دو هفته ی بعد فکر میکنم، و بعدش هم شهر تزئیین شده با گوی های سرخ و ریسه های پیچیده دور ستون بالکن و درخت توی حیاط. شاید یکی دو روز دور همی های آخر سال با همکارها، و یکبار هم تُل وود و گلوواین و گروه کر کلیسایی که لئوپولد دعوتمان کرد. 

نظرات 2 + ارسال نظر
میله بدون پرچم دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 11:21


فکر کنم آن زمان که مطلب را می‌نوشتی و حتی زمانی که من کامنت گذاشتم برف آنقدر زیاد نشده بود اما خب وقتی دیدم بازی بایرن لغو شده با خودم گفتم یعنی مثلاً چقدر برف آمده که بازی لغو شده است!!؟
...
از یه ماه قبل خواهرم و من استرس داریم که صاحبخانه ایشان در دی ماه چقدر می‌خواهد روی اجاره بکشد!

دو سه روز دایم برف بارید به اندازه ی اون روزگار پدربزرگان ما، ولی فرداش همه چیز تموم شد! اشکال نداره، همون هم نعمتی بود. البته شهر فلج شد کامل. به سبک مدیران ما "غافلگیر" شدن.

امید داریم که صاحبخانه ی مذکور با همدلی و اخلاق تصمیم بگیره درباره ی اجاره

میله بدون پرچم سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 16:51

سلام
آیا مبلغی هم روی اجاره کشید صاحبخانه؟
این اولین سوالی است که به ذهن من رسید

احسنت حقا که ایرانی هستیم همه. ما هم دقیقا به همین موضوع شک بردیم ولی نه خوشبختانه اجاره دست نخورد. توطئه ها در کار نبود. این صاحبخونه ی ما آدم بسیار موجه و بی آزاریه. بنده خدا نمیدونم چقدر باید به ما اثبات کنه حسن نیتش رو تا اینجوری فکر نکنیم راجع بهش. البته از حق نگذریم دود همیشه از کنده بلند شده. بدبینی همیشه هم اشتباه نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد